با حس خش و خش و ترق و تروق ارومی که میومد، تکونی خوردم و چشمام و باز کردم.
نور کمی تو اتاق افتاده بود و ماهرو و دیدم که رو تخت نشسته و داره چیزی میخوره.
خوب که نگاه کردم، دیدم چنتا پیراشکی و سس داخل سینی گذاشته و داره میخوره.
_تنها تنها؟!
هینی کشید و بهم خیره شد.
_وایی مردم از ترس…
خب بیا بخور.
پاشدم نشستم و یکی از پیراشکی ها رو برداشتم و گازی بهش زدم.
واقعا منم گشنه ام شده بود.
هردومون مشغول خوردن شدیم.
هیچ کدوممون هم قصد نداشت پاشه و برق و روشن کنه.
فضا نیمه تاریک و بیشتر دوست داشتیم.
پیراشکی ها که تموم شد.
ماهرو دستی به شکمش کشید و گفت:
_اخیشش سیر شدم.
داشتم میمردم از گشنگی!
خندیدم و گفت:
_واقعا دمت گرم منم خیلی گشنه بودم.
#ماهرو
#پارت_278
ماهرو خواهش میکنمی گفت و سینی و روی زمین کنار تخت گذاشت.
دوباره دراز کشید و دستاش و زیر سرش گذاشت.
منم همون کار و کردم.
دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
_تو خوشبختی ایلهان؟!
با سوالی که پرسید، نگاهم و از سقف گرفتم و به نیم رخش خیره شدم.
دوباره به سقف خیره شدم و گفتم:
_خودمم نمیدونم.
خیلی وقته بلاتکلیفم.
اما میخوام یه نظمی به زندگیم بدم.
_خوبه.
موفق باشی.
حس کردم ناراحت شده.
صداش غمگین بود.
_تو چی ماهرو؟!
_من خیلی وقته دارم به خودم می قبولونم که خوشبختم.
اما چون چشمام حقیقت و میبینه باور نمیکنه..
منظور حرفش و نفهمیدم .
خیلی با کنایه حرف میزد.
فقط مطمئن بودم رشته کلامش برمی گرده به من…
#ماهرو
#پارت_279
مردد گفتم:
_همه چیز حل میشه ماهرو.
خیالت راحت.
بهت قول میدم خیلی سریع همه چیز حل میشه.
بهش خیره شدم.
همون لحظه قطره اشکی از گوشه چشمش چکید.
غمگین نگاهم و ازش گرفتم.
از خودم بدم میومد.
دلیل غمگینی این دختر من بودم.
_میشه بخوابیم؟!
من خوابم میاد.
_اره بخواب راحت باش.
ماهرو پشتش و به من کرد و سرش و تو بالشش فرو کرد.
میدونستم ناراحته…
اهی ریزی کشیدم و چشمام و بستم.
ترجیح دادم ساکت باشم و بخوابم.
خواب بهتر از همه چیز بود.
حداقل برای چند ساعت میتونستم همه چیز و فراموش کنم.
موفق هم شدم.
چون خیلی زود خوابم برد.
#ماهرو
#پارت_280
_ایلهان…
ایلهان پاشو…
با کسی که ایلهان ایلهانی منو صدا میزد بیدار شدم.
چشمام و کمی باز کردم و خواب الود گفتم:
_چیه؟!
ماهرو و دیدم.
_پاشو فک کنم خواب موندی.
دستی به چشمام کشیدم و گفتم:
_مگه ساعت چنده دختر.
سر صبحی!
ماهرو خندید و گفت:
_اگه منظورت از سر صبح ساعت هشت و نیمه که پس هیچی…
سیخ نشستم و با تعجب گفتم:
_چی ساعت هشت و نیمه؟!
خندید و گفت:
_اره پاشو تا دیرت نشده.
سریع حاضر شدم و از خونه زدم بیرون.
امروز کلی کار داشتم.
و در راسشون ماهرو قرار داشت.
#ماهرو
#پارت_281
گوشیم و از جیب کتم در اوردم و شماره وکیل و گرفتم.
قبلا درخواست طلاق توافقی داده بودم و وکیل واسه فرشته فرستاده بود.
اما هنوز خبری از فرشته نشده بود.
بعد از چند بوق جواب داد.
_سلام اقای فتحی، زنگ زدم بپرسم چیشد؟!
_سلام اقا ایلهان ، اتفاقا منم میخواستم باهاتوم تماس بگیرم.
همین امروز صبح که برگه های پست شده و بررسی میکردم، برگه طلاق شما رو هم دیدم.
_امضا کرده بود؟!
_بله من امروز میرم دادگاه و وقت میگیرم تا به صورت توافقی جدا بشید.
_ممنون خسته نباشید خداحافظ.
_خدافظ.
تماس و قطع کردم و گوشی و روی داشبورد ماشین گذاشتم.
ممنون از پارت گذاری منظمتون
دستت درد نکنه قاصدک جونم.😚خوب و منظم مثل همیشه🤗ولی نمی دونم فکر میکنم این ایلهان از روی اجباربا ماهرو هست,نه علاقه که البته ازاول هم نبود. دوست داشتن یک طرفه اصلا خوب نیست😐😑🙁
الحمدلله دارن طلاق میگیرن امیدوارم ۲۰ پارت چص ناله اون پسره ی گنده دماغ دوزنه رو نداشته باشیم