رمان ماهرو پارت ۵۶

4.4
(89)

 

 

 

 

کمی خیالم راحت تر شده بود.

اما بازم محض اطمینان خواستم دور و بر و خوب نگاه کنم.

 

 

خواستم به طرف اتاق ها برم، اما وسط راه منصرف شدم و دنبال یه چیزی واسه دفاع از خودم گشتم.

با دیدن  مجسمه سنگی روی طاقچه، سری به سمتش رفتم و برش داشتم.

 

 

قدم قدم جلو میرفتم و دور و بر و نگاه میکردم.

همه جا رو گشتم، اما چیزی نبود.

 

 

خیالم که راحت شد رفتم و تو پذیرایی روی مبل دراز کشیدم.

 

 

نمیدونم چرا، اما از این خونه میترسم.

کاشکی ماهان برمی گشت.

یاد حرفش وقتی زنگ زد افتادم.

«امشب سر ساختمون میمونم کار داریم، فک نکنم بیام، اما بازم اگر کارمون تموم شد میام خونه…»

 

 

با یادآوری حرفش، با هزاران امید گوشیم و برداشتم و شماره اش و گرفتم‌.

بعد از چند بوق صداش تو گوشی پیچید.

_الو…

 

 

گوشی و جا به جا کردم و گفتم:

_سلام ماهانی…

خسته نباشی…

زنگ زدم ببینم کارت تموم نشد ؟!

میای یا نه…

 

 

صدای ماهان بلند شد.

_سلامت باشی…

نه خواهری تو بخواب من کارم طول میکشه نمیام…

 

 

نا امید خداحافظی کردم و تماس و قطع کردم

 

 

 

سعی کردم به چیزی فکر نکنم.

تی وی و روشن کردم و شبکه هاش و بالا و پایین میکردم.

کلافه روی یکی شون موندم.

یه فیلم سینمایی قرن هجری داشت پخش میشد.

 

 

حوصله نداشتم، اما واسه اینکه حواسم پرت بشه، چشم به صفحه دوختم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم.

 

 

نمیدونم چقدر گذشته بود.

حواسم از همچی پرت شده بود که دوباره صدا به گوشم رسید.

مطمئن بودم تو هم نیست.

خیال برم نداشته‌.

ترسیده تو خودم جمع شدم.

صدای در بود…

اره صدای باز و بسته شدن در بود.

 

 

از ترس به لرزه افتاده بودم و نمیدونستم چیکار کنم.

گوشیم و برداشتم و خواستم با ماهان تماس بگیرم که چشمم به اسم ایلهان افتاد.

 

 

سری شماره اش و گرفتم..

یه بوق خورد‌…

دو بوق خورد…

سه خورد…

چهار خورد….

 

 

داشتم ناامید میشدم که صدای خواب الودش تو گوشی پیچید.

_الو؟

 

 

با صدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم:

_الو ایلهان تروخدا بیا من میترسم…

فک کنم… فک کنم یه نفر اینجاست!

 

 

کم کم صدای خمار از خواب ایلهان، جاش و به ترس میده و با صدایی نگران میگه.

_چیشده ماهرو خوبی؟!

ماهان کجاست…

 

 

با صدایی که سعی میکنم اروم باشه و نلرزه میگم:

_امشب نیومد.

دارم میمیرم از ترس ایلهان…

 

 

صداش و میشنوم.

_نترس…

نترس دارم میام، الان سری میرسم.

مراقب باش…

 

 

باشه ای زیر لب زمزمه میکنم و گوشی و قطع میکنم.

 

 

۱۵ مین نمیشه که در باز میشه.

اولش میترسم، اما وقتی صدای ایلهان و که صدام میزد و می‌شونم.

 

 

با دو به طرفش می رم و خودم و تو اغوشش میندازم.

محکم دستام و دورش حلقه میکنم.

کمی بعد، دستای اونم دور کمرم حلقه میشه و به آغوشم میگیره…

 

 

 

دم عمیقی از عطرش میگیرم و ارامش عجیبی به وجودم سرازیر میشه…

بالاخره از آغوشش دل می کنم میگم.

_یه صداهایی میاد…

 

 

ایلهان همون‌طور که به دور و بر نگاه میکنه، میگه:

_از کجا ؟!

 

 

به ته سالن سمت اتاق ها اشاره می کنم.

میخواد بره که دستش و میگیرم.

_ایلهان نرو میترسم…

 

 

ایلهان دستم و ول میکنه و با صدای ارومی میگه:

_نترس بشین من یه سر و گوشی اب بدم، میام…

 

 

ترسیده میشینم و ایلهان میره…

بعد از چند دقیقه بر میگرده و با صدای عادی میگه..

_چیزی نبود، تو مطمئنی؟!

 

 

با ترس سری تکون دادم و گفتم:

_اره خودم با چشمای خودم شنیدم.

 

 

ایلهان خودش و روی مبل میندازه و میگه:

_ولش کن، خیالت راحت باشه، هیچکس نیشت که بخوای ازش بترسی…

 

 

 

بیشتر از اینکه از حرف ایلهان خیالم راحت بشه،از بودنش خیالم راحت شد.

همین که بود بهم آرامش میداد.

 

 

نفش عمیقی کشیدم و گفتم:

_میشت امشب اینجا بمونی؟!

اخه ماهان نمیاد،میترسم…

 

 

سری تکون میده و اره ای زمزمه میکنه…

ممنونی میگم و روی مبل دراز میکشم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 89

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آن شب 4.4 (14)

بدون دیدگاه
          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو مرتب کنه و براش آشپزی کنه،…

دانلود رمان ویدیا 4 (14)

بدون دیدگاه
خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش بکارت نداشت و خانواده همسرش او…

دانلود رمان خط خورده 4 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با خیال پیدا کردن کتری که آرزوی…

دانلود رمان پاکدخت 3.4 (17)

بدون دیدگاه
    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن فروشی می‌شود. اولین مشتریش سامان معتمد…

دانلود رمان کنعان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
5 ماه قبل

خودم با چشمای خودم شنیدم و
از کی تا حالا چشم میشنوه 😅

Yaso Noori
5 ماه قبل

واقعا که همی قسمتش جالب بود که خودش با چشم هایش شنیده‌‌.😊😊

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x