“ماهرو”
کش و قوسی به بدنم دادم و پاشدم نشستم.
خداروشکر از شر اون سردرد عجیب خلاص شده بودم.
برگشتم گوشیم و پیدا کنم، که با ایلهان رو به رو شدم.
کنارم خوابیده بود.
اصلا نفهمیده بودم.
به چهره مظلومش تو خواب خیره شدم.
دلم میخواست وقته خوابه، ساعت ها بشینم و نگاهش کنم.
چشم ازش برداشتم و گوشی ایلهان و که کنارش بود، برداشتم و به ساعتش نگاه کردم.
ساعت ۶:۲۵ بود.
دوباره گوشیش و سر جاش گذاشتم و پاشدم.
از اتاق بیرون اومدم که دیدم، مامان نیست اما خاله و ماهان هنوز خوابن.
میدونستم از شدت خستگی هنوز بیدار نشدن.
به طرف آشپزخونه رفتم و از سماور ، یک لیوان اب جوش واسه خودم ریختم.
دوباره به اتاق برگشتم و کنار ایلهان نشستم.
دستم و مردد روی بازوش گذاشتم و صداش زدم.
_ایلهان…
تکون کوچیکی خورد و چشماش و باز کرد.
_پاشو…
ایلهان و که بیدار کردم ، خاله و ماهان و هم بیدار کردم.
مامان هم بالاخره اومد.
خاله صبحونه حاضر کرد و همه رو مجبور کرد بشینن و بخورن.
اشتها نداشتم اما به اجبار نشستم و لیوان آبجوشم و که داغیش و از دست داده بود و خوردم.
بلند شدم و خواستم برم ساک لباسام و از ماشین بیارم که ایلهان گفت:
_کجا میری؟!
_میرم ساک لباسام و بیارم.
بلند شد و همونطور که به طرفم میومد گفت:
_نمیخواد بیرون سرده، خودم میرم میارم صبر کن.
حس خوبی از این توجه اش بهم منتقل شد.
ممنونی گفتم و منتظر شدم تا بیاد.
بعد از چند دقیقه اومد.
ساک و گرفتم و به اتاق رفتم.
مانتو و شلوار مشکی ای که اورده بودم و پوشیدم و همون شال مشکی دیروز و روی سرم انداختم.
از اتاق بیرون اومدم.
هر کس مشغول کار و رفت و امد بود.
عمه هم اومده بود و تو آشپزخونه مشغول بود.
بهش سلام کردم و نشستم و مشغول چیدن خرماها تو ظرف شدم.
کارم که تموم شد ظرف خرماهارو کنار عکس بابا و شمع هایی که کنار عکسش بودن گذاشتم.
عکس بابا رو برداشتم و بوسه ریزی زدم و دوباره سر جاش گذاشتم.
به طرف عمه رفتم و گفتم:
_عمه اگه کاری هست بگو من انجام بدم.
_نه عمه جان اینجا که چیزی نیست، کم کم مهمونا میان، حواست باشه از همه شون پذیرایی کنید.
الان مریمم میاد کمکت.
باشه ای گفتم و از خونه بیرون اومدم. ایلهان و ماهان و دیدم که داشتند دیگ بزرگی و جا به جا میکردن.
هر دوشون پیراهن و شلوار مکشی پوشیده بودم و ته ریششون در اومده بود.
با صدای عمه که ماهرو ماهرو صدام میکرد، شری داخل خونه رفتم.
_جانم عمه؟!
عمه ظرف تزیین شده خرما و بهم داد و گفت:
_تا ایلهان نرفته اینو هم بده ببره مسجد، این دیس واسه مرداس…
ظرف خرما و گرفتم و از خونه بیرون اومدم.
ایلهان همون لحظه از حیاط بیرون رفت.
سرعتم و بیشتر کردم و صداش کردم.
_ایلهان…
برگشت طرفم.
بهش رسیدم و ظرف و طرفش گرفتم.
_این مال مرداس…
ظرف و ازم گرفت و گفت:
_خوب شد اوردی پاک یادم رفته بود.
مراسم تعزیه و سوم و هفتم بابا هم تموم شد.
باورم نمیشه هفت روز که بابا رفته…
امروز دیگه میخواستیم برگردیم شهر، باید مامان و هم راضی میکردم و با خودم میبردم.
نمیشد اینجا تنهایی بمونه…
وسایلام و تو ساک دستی گذاشتم و گوشه اتاق گذاشتم.
از اتاق بیرون اومدم.
مامان و خاله و ایلهان و ماهان نشسته بودن.
کنار مامان نشستم و گفتم:
_پاشو مامان حاضر شو بریم.
_کجا بریم؟!
_بیای شهر پیش ما، میخوای چیکار کنی اینجا تک و تنها…
بیا پیش منو ماهان بمون، خاله هم هی میاد پیشت.
_نه کجا بیام.
خونه زندگیم اینجاست!
_مامان جان تروخدا اذیت نکن بیا دیگه.
اینطوری منو ماهانم تنها نیستیم.
تند تند میایم اینجا سر میزنیم.
مامان سری تکون داد و گفت:
_نمدونم مادر…
_پاشو پاشو واسه خودت لباسی وسیله ای چیزی داری بردار کم کم راه بیوفتیم.
پارت غم انگیزی بود.😔کاش,یه کم این دختر روی خوشی رو ببینه🙁ممنون و متشکر قاصدک جونم😘
خیلی روند داستان کند و خسته کنندس 🤦🏼