رمان ماهرو پارت ۶۴

4.3
(80)

 

 

“ماهرو”

 

 

کش و قوسی به بدنم دادم و پاشدم نشستم.

خداروشکر از شر اون سردرد عجیب خلاص شده بودم.

 

 

برگشتم گوشیم و پیدا کنم، که با ایلهان رو به رو شدم.

کنارم خوابیده بود.

 

 

اصلا نفهمیده بودم.

به چهره مظلومش تو خواب خیره شدم.

دلم میخواست وقته خوابه، ساعت ها بشینم و نگاهش کنم.

 

 

چشم ازش برداشتم و گوشی ایلهان و که کنارش بود، برداشتم و به ساعتش نگاه کردم.

ساعت ۶:۲۵ بود.

 

 

دوباره گوشیش و سر جاش گذاشتم و پاشدم.

از اتاق بیرون اومدم که دیدم، مامان نیست اما خاله و ماهان هنوز خوابن.

 

 

میدونستم از شدت خستگی هنوز بیدار نشدن.

به طرف آشپزخونه رفتم و از سماور ، یک لیوان اب جوش واسه خودم ریختم.

 

 

دوباره به اتاق برگشتم و کنار ایلهان نشستم.

دستم و مردد روی بازوش گذاشتم و صداش زدم.

_ایلهان…

 

 

تکون کوچیکی خورد و چشماش و باز کرد.

_پاشو…

 

 

 

ایلهان و که بیدار کردم ، خاله و ماهان و هم بیدار کردم.

مامان هم بالاخره اومد.

 

 

خاله صبحونه حاضر کرد و همه رو مجبور کرد بشینن و بخورن.

اشتها نداشتم اما به اجبار نشستم و لیوان آبجوشم و که داغیش و از دست داده بود و خوردم‌.

 

 

بلند شدم و خواستم برم ساک لباسام و از ماشین بیارم که ایلهان گفت:

_کجا میری؟!

 

 

_میرم ساک لباسام و بیارم.

 

 

بلند شد و همونطور که به طرفم میومد گفت:

_نمیخواد بیرون سرده، خودم میرم میارم صبر کن.

 

 

حس خوبی از این توجه اش بهم منتقل شد.

ممنونی گفتم و منتظر شدم تا بیاد.

بعد از چند دقیقه اومد.

 

 

ساک و گرفتم و به اتاق رفتم.

مانتو و شلوار مشکی ای که اورده بودم و پوشیدم و همون شال مشکی دیروز و روی سرم انداختم.

 

 

از اتاق بیرون اومدم.

هر کس مشغول کار و رفت و امد بود.

عمه هم اومده بود و تو آشپزخونه مشغول بود.

بهش سلام کردم و نشستم و مشغول چیدن خرماها تو ظرف شدم.

 

 

 

کارم که تموم شد ظرف خرماهارو کنار عکس بابا و شمع هایی که کنار عکسش بودن گذاشتم.

 

 

عکس بابا رو برداشتم و بوسه ریزی زدم و دوباره سر جاش گذاشتم.

به طرف عمه رفتم و گفتم:

_عمه اگه کاری هست بگو من انجام بدم.

 

 

_نه عمه جان اینجا که چیزی نیست، کم کم مهمونا میان، حواست باشه از همه شون پذیرایی کنید.

الان مریمم میاد کمکت.

 

 

باشه ای گفتم و از خونه بیرون اومدم. ایلهان و ماهان و دیدم که داشتند دیگ بزرگی و جا به جا میکردن.

 

 

هر دوشون پیراهن و شلوار مکشی پوشیده بودم و ته ریششون در اومده بود.

 

 

با صدای عمه که ماهرو ماهرو صدام میکرد، شری داخل خونه رفتم.

_جانم عمه؟!

 

 

عمه ظرف تزیین شده خرما و بهم داد و گفت:

_تا ایلهان نرفته اینو هم بده ببره مسجد، این دیس واسه مرداس…

 

 

ظرف خرما و گرفتم و از خونه بیرون اومدم.

ایلهان همون لحظه از حیاط بیرون رفت.

 

 

سرعتم و بیشتر کردم و صداش کردم.

_ایلهان…

 

برگشت طرفم.

بهش رسیدم و ظرف و طرفش گرفتم.

_این مال مرداس…

 

 

ظرف و ازم گرفت و گفت:

_خوب شد اوردی پاک یادم رفته بود.

 

 

 

مراسم تعزیه و سوم و هفتم بابا هم تموم شد.

باورم نمیشه هفت روز که بابا رفته…

امروز دیگه می‌خواستیم برگردیم شهر، باید مامان و هم راضی میکردم و با خودم میبردم.

نمیشد اینجا تنهایی بمونه…

 

 

وسایلام و تو ساک دستی گذاشتم و گوشه اتاق گذاشتم.

از اتاق بیرون اومدم.

مامان و خاله و ایلهان و ماهان نشسته بودن.

کنار مامان نشستم و گفتم:

_پاشو مامان حاضر شو بریم.

 

 

_کجا بریم؟!

 

 

_بیای شهر پیش ما، میخوای چیکار کنی اینجا تک و تنها…

بیا پیش منو ماهان بمون، خاله هم هی میاد پیشت.

 

 

_نه کجا بیام.

خونه زندگیم اینجاست!

 

 

_مامان جان تروخدا اذیت نکن بیا دیگه.

اینطوری منو ماهانم تنها نیستیم.

تند تند میایم اینجا سر میزنیم.

 

 

مامان سری تکون داد و گفت:

_نمدونم مادر…

 

 

_پاشو پاشو واسه خودت لباسی وسیله ای چیزی داری بردار کم کم راه بیوفتیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 80

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان اردیبهشت 3.8 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش تجاوزمیکنه وفراز در پی بدست آوردن…

دانلود رمان اسطوره 3.6 (43)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه…

دانلود رمان پاکدخت 3.4 (17)

بدون دیدگاه
    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن فروشی می‌شود. اولین مشتریش سامان معتمد…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
4 ماه قبل

پارت غم انگیزی بود.😔کاش,یه کم این دختر روی خوشی رو ببینه🙁ممنون و متشکر قاصدک جونم😘

آخرین ویرایش 4 ماه قبل توسط camellia
rana
4 ماه قبل

خیلی روند داستان کند و خسته کنندس 🤦🏼

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x