مامانم حاضر شد و بالاخره راه افتادیم.
هنوز تو روستا بودیم.
دلم میخواست دوباره برم سر قبر بابا…
با صدای ارومی به ایلهان که کنارم داشت رانندگی میکرد گفتم:
_ایلهان میشه یه سر بریم مزار بعد بریم ؟!
ایلهان به طرفم برگشت و نمیدونم چی تو صورتم دید که مهربون گفت:
_باشه میریم…
چرا صورتت و اینطوری میکنی؟!
قدردان نگاهش کردم و دوباره به رو به رو خیره شدم.
به مزار که رسیدیم، پیاده شدم و بدون توجه به بقیه به طرف قبر بابا رفتم.
کنار قبر خاکی بابا نشستم و دستم و روی خاک سردش گذاشتم.
_بابا جون…
دلم خیلی واست تنگ میشه…
حلالم کن بابا.
با اومدن مامان و خاله و ایلهان دیگه ساکت شدم.
اونام نشستن و شروع به خوندن فاتحه کردن.
سکوت بینمون حاکم بود و همه به قبر بابا خیره شده بودن.
بالاخره بغض مامان شکست و شروع به گریه کرد.
همگی برگشتیم.
به اسرار خاله، همگی قرار شد خونه خاله بمونیم.
خونه خاله سه تا اتاق داشت.
یکیش واسه خود خاله بود.
یکیش شد واسه مامان و ماهان…
یکی هم واسه من و ایلهان.
بعد از شام و کمی نشستن پیش مامان و خاله واسه خواب به اتاق رفتم.
ایلهان دراز کشیده بود و ساعد دستش روس پیشونیش بود.
مردد به سمت ساکم رفتم و بلوز و شلوار راحتی ای برداشتم.
داخل حمام شدم و لباسم و پوشیدم.
ازحموم که اومدم بیرون، ایلهان و دیدم که دستش از روی پیشونیش کنار رفته و معلوم بود غرق خوابه…
اروم روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم خیلی تکون تکون نخورم تا ایلهان بیدار نشه…
سعی کردم بخوابم چون بعد از چند روز فردا میخواستم برم بیمارستان.
عطر ایلهان تو مشامم بود و حالم و خوب میکرد.
لبخند ریزی زدم و چشمام کم کم گرم شد.
کش و قوسی به بدنم دادم و پاشدم نشستم.
اول صدای رو مخ هشدار گوشیم و قطع کردم و بعد بلند شدم.
ایلهان هنوز خواب بود.
سرویس رفتم و بعدش حاضر شدم.
ساعت ۷ بود و ساعت ۸ باید بیمارستان میبودم.
از اتاق بیرون اومدم و به طرف آشپزخونه رفتم.
هنوز کسی بیدار نشده بود.
واسه خودم لقمه کوچیکی گرفتم و همونطور که میخوردم، از خونه بیرون اومدم.
سوار ماشین نازنینم شدم و به راه افتادم.
شاید مسخره به نظر میرسید، اما واسم حکم یه ماشین گروه قیمت و داشت.
چون مال خودم.
همیشه از بچگی عاشق این بودم که همه چیز ومال خودم کنم.
یه صدایی از درونم نهیب زد.
_اره ایلهان وهم میخواستی مال خودت کنی.
اما نتونستی!
هیچوقت هم نمیفهمی!
نفس عمیقی کشیدم و ضبط ماشین و روشن کردم.
سعی کردم با اهنگ گوش دادن، به چیزی فکر نکنم….
با رسیدن به بیمارستان ، ماشین و تو پارکینگ پارک کردم و وارد ساختمان بیمارستان شدم.
به ساعت مچیم نگاه کردم.
هفت و چهل و پنج و نشون میداد.
اول باید میرفتم مدیریت!
به طرف اتاق مدیریت رفتم و بعد از چند دقیقه انتظار بالاخره داخل شدم.
اقای افخمی پشت میز نشسته و مشغول بررسی پرونده ای بود.
_سلام.
سرش و بلند کرد و بهم خیره شد.
_سلام دخترم.
بیا بشین.
راستی تسلیت میگم، خدا بهتون صبر بده.
لبخند غمگینی زدم و تشکر کردم.
نشستم و گفتم:
_شرمنده من نتونستم این چند روز بیام.
_همکارتون گفت.
مشکلی نداره، خانوم درویش بهجای شما بودن.
به نظرم از اون تشکر کنین.