رمان ماهرو پارت ۶۵

4.2
(81)

 

 

 

مامانم حاضر شد و بالاخره راه افتادیم.

هنوز تو روستا بودیم.

دلم میخواست دوباره برم سر قبر بابا…

با صدای ارومی به ایلهان که کنارم داشت رانندگی میکرد گفتم:

_ایلهان میشه یه سر بریم مزار بعد بریم ؟!

 

 

ایلهان به طرفم برگشت و نمیدونم چی تو صورتم دید که مهربون گفت:

_باشه میریم…

چرا صورتت و اینطوری میکنی؟!

 

 

قدردان نگاهش کردم و دوباره به رو به رو خیره شدم.

به مزار که رسیدیم، پیاده شدم و بدون توجه به بقیه به طرف قبر بابا رفتم.

 

 

کنار قبر خاکی بابا نشستم و دستم و روی خاک سردش گذاشتم.

_بابا جون…

دلم خیلی واست تنگ میشه…

حلالم کن بابا.

 

 

با اومدن مامان و خاله و ایلهان دیگه ساکت شدم‌‌.

اونام نشستن و شروع به خوندن فاتحه کردن.

 

 

سکوت بینمون حاکم بود و همه به قبر بابا خیره شده بودن.

 

 

بالاخره بغض مامان شکست و شروع به گریه کرد.

 

 

 

همگی برگشتیم.

به اسرار خاله، همگی قرار شد خونه خاله بمونیم.

خونه خاله سه تا اتاق داشت.

یکیش واسه خود خاله بود.

یکیش شد واسه مامان و ماهان…

یکی هم واسه من و ایلهان.

 

 

بعد از شام و کمی نشستن پیش مامان و خاله واسه خواب به اتاق رفتم‌.

ایلهان دراز کشیده بود و ساعد دستش روس پیشونیش بود.

 

 

مردد به سمت ساکم رفتم و بلوز و شلوار راحتی ای برداشتم.

داخل حمام شدم و لباسم و پوشیدم‌.

 

 

ازحموم که اومدم بیرون، ایلهان و دیدم که دستش از روی پیشونیش کنار رفته و معلوم بود غرق خوابه…

 

 

اروم روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم خیلی تکون تکون نخورم تا ایلهان بیدار نشه…

 

سعی کردم بخوابم چون بعد از چند روز فردا میخواستم برم بیمارستان.

عطر ایلهان تو مشامم بود و حالم و خوب میکرد.

 

 

لبخند ریزی زدم و چشمام کم کم گرم شد.

 

 

 

کش و قوسی به بدنم دادم و پاشدم نشستم.

اول صدای رو مخ هشدار گوشیم و قطع کردم و بعد بلند شدم.

 

 

ایلهان هنوز خواب بود.

سرویس رفتم و بعدش حاضر شدم.

ساعت ۷ بود و ساعت ۸ باید بیمارستان میبودم.

 

 

از اتاق بیرون اومدم و به طرف آشپزخونه رفتم.

هنوز کسی بیدار نشده بود.

واسه خودم لقمه کوچیکی گرفتم و همون‌طور که میخوردم، از خونه بیرون اومدم.

 

 

سوار ماشین نازنینم شدم و به راه افتادم.

شاید مسخره به نظر میرسید، اما واسم حکم یه ماشین گروه قیمت و داشت.

چون مال خودم.

 

 

 

همیشه از بچگی عاشق این بودم که همه چیز ومال خودم کنم.

یه صدایی از درونم نهیب زد.

 

 

_اره ایلهان وهم میخواستی مال خودت کنی.

اما نتونستی!

هیچوقت هم نمیفهمی!

 

 

نفس عمیقی کشیدم و ضبط ماشین و روشن کردم.

سعی کردم با اهنگ گوش دادن، به چیزی فکر نکنم….

 

 

 

با رسیدن به بیمارستان ، ماشین و تو پارکینگ پارک کردم و وارد ساختمان بیمارستان شدم‌.

 

 

به ساعت مچیم نگاه کردم.

هفت و چهل و پنج و نشون میداد.

اول باید میرفتم مدیریت!

 

 

به طرف اتاق مدیریت رفتم و بعد از چند دقیقه انتظار بالاخره داخل شدم.

 

 

اقای افخمی پشت میز نشسته و مشغول بررسی پرونده ای بود.

_سلام.

 

 

سرش و بلند کرد و بهم خیره شد.

_سلام دخترم.

بیا بشین.

راستی تسلیت میگم، خدا بهتون صبر بده.

 

 

لبخند غمگینی زدم و تشکر کردم.

نشستم و گفتم:

_شرمنده من نتونستم این چند روز بیام.

 

 

_همکارتون گفت.

مشکلی نداره، خانوم درویش به‌جای شما بودن.

به نظرم از اون تشکر کنین.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 81

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان پدر خوب 3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از یکنواختی خسته شده . روی پای…

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋 4.2 (14)

۴۹ دیدگاه
    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا قبل درخواست اسم رمان رو تو…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x