رمان ماهرو پارت ۶۰

4.3
(87)

 

 

 

 

سری به معنای نه تکون دادم و سرم و بین دستام گرفتم.

گرسنه بودم اما میل خوردن چیزی و نداشتم.

 

 

 

ایلهان سرم و بلند کرد و رانی و به دستم داد.

_خودت مامانت و مجبور میکنی بخوره، باز خودت نمیخوری؟!

بگیر یکم بخور حالت بهتر میشه…

 

 

با بغضی که این روزا گریبان گیرم شده میگم:

_سرم درد میکنه ایلهان…

 

 

نگاه ایلهان گرم میشه و میگه:

_میدونم عزیزم…

اما باید بخوری تا حالت بهتر بشه…

 

 

با شنیدن کلمه عزیزم از زبون ایلهان، گرمای خاصی به دلم میشینه و ناخواسته در برابرش کوتاه میام.

 

 

اولین  باری بود که ازش این کلمه رو میشنیدم.

رانی و به لبم نزدیک کردم و جرعه ای ازش نوشیدم‌.

 

 

طعم سرد و شیرین رانی، حس خوبی و بهم منتقل کرد و باعث شد تلخی گلوم از بین بره…

 

 

 

 

 

به اجبار ایلهان کل رانی و خوردم.

راست میگفت، حالم بهتر شده بود.

تو این سه روز چیز درست و حسابی نخورده بودم و احتمالا سردردم واسه همون بود که الان بهتر شدم.

 

 

پرستاری از کنارمون رد شد و داخل اتاقی که بابا بود، رفت.

احتمالا واسه چکاپ اومده بود.

اخه هر یک ساعت یک بار واسه کنترل میومدن.

 

 

 

به دقیقه نکشید پرستار با دو از اتاق بیرون اومد و ازمون دور شد.

با ترس اب دهانم و قورت دادم و کمی بعد با چند تا دکتر با دو وارد اتاق شدند.

 

 

گریه ام گرفته بود.

دوییدم پشت شیشه و به بابا خیره شدم.

دکترا دورش حلقه زده بودن.

کمی بعد، پرستاری با عجله یه دستگاه و نزدیک دکتر اورد.

 

 

دستگاه شوک بود.

زانوهام سست شد.

یعنی…یعنی بابام نفس نمیکشید؟!

 

 

ایلهان سعی داشت ارومم کنه اما من زجه میزدم و میخواستم بابام بیدار بشه…

 

 

هر دفعه که اون دستگاه لعنتی و به بدن بابا میزدن، بدنش تکون شدیدی میخورد و دوباره به حالت اول برمیگشت.

 

 

یهو دکتر عقب کشید و ملافه ای که روی پاهای بابا پهن بود و روی سرش کشید.

 

 

حس کردم نمیتونم نفس بکشم و پاهام سست شد.

سرم گیج رفت و پهن زمین شدم.

 

 

“ایلهان”

 

 

داخل اتاق شدم و به ماهرو خیره شدم.

هنوز بهوش نیومده بود.

مراسم خاکسپاری عمو تموم شده بود و بعد از صرف ناهار تو رستوران و بدرقه مهمونا، به بیمارستان اومدم.

 

 

روی صندلی نشستم و به ماهرو خیره شدم.

خیلی درمونده شده بود.

 

 

با تکون خوردن پلکاش، پاشدم و روس سرش ایستادم.

کم کم چشماش و باز کرد.

اما صورتش از درد جمع شد.

 

 

میدونستم بخاطر سوزش سرم تو دستشه…

دستش و که سرم بهش زده بود و گرفتم و صداش زدم.

_ماهرو…

 

 

چشماش و کم کم باز کرد و گنگ بهم خیره شد.

_چی…شده…

 

 

_حالت بد شد از هوش رفتی…

الان بهتری ؟!

 

 

معلوم بود بخاطر شوکی که بهش وارد شده هنوز یادش نیومده!

 

 

 

ساکت شد و به سقف خیره شد.

هیچی نمی گفت.

کم کم چشماش به اشک نشست و گفت:

_ایلهان بگو بابام خوبه ؟!

 

 

صداش می‌لرزید و چشاش به اشک نشسته بود.

دلم از این همه مظلومیتش گرفت.

 

 

 

نمیدونستم چی بهش بگم.

دروغ که نمیتونم بگم.

مضطرب دستش و که از بین دستام ازاد کرده بود و تو دستم گرفتم و گفتم:

_ماهرو جان اروم باش، باشه؟!

 

 

همینکه خواستم بگم، ماهرو بلند شد و همون‌طور که اشکاش از همدیگه سبقت میگرفتند، گفت:

_تروخدا منو ببر پیش بابام….

 

 

به سرمش خیره شدم.

هنوز یکم ازش مونده بود.

سری تکون دادم و گفتم:

_باشه میریم، قول میدم میبرمت…

اما اول باید سرمت تموم بشه!

 

 

_من خوبم ایلهان تروخدا بریم!

 

 

سری به معنای نه تکون دادم و مجبورش کردم دراز بکشه…

_منم بزارم دکتر نمیزاره…

تموم شد میریم!

 

 

 

به سرم خیره شده بودم.

که قطره قطره میچکید و از طریق همون لوله نازک وارد بدنم میشد.

ثانیه ها برام مثل سال می گذشتند و انگار فاصله بین هر قطره چکیدن سرم واسم اندازه یک عمره…

 

 

هنوز یک سوم سرم مونده بود.

با چشمای اشکی به ایلهان خیره شدم و گفتم:

_مگه من چقدر بیهوش بودم؟!

 

 

ایلهان که تا اون موقع، سرش و تو دستاش گرفته بود، بهم خیره شد و گفت:

_از دیروز عصر که عمو فوت شد، بیهوش شدی!

دکتر میگفت بخاطر شوک عصبیه که بهت وارد شده‌.

امروز صبح هم عمو و بردیم روستاتون و تشییع کردیم و بعد پذیرایی و ناهار مهمونا، اومدم پیشت.

 

 

با چشم تو اتاق دنبال ساعت گشتم.

وقتی پیدا نکردم دوباره پرسیدم.

_الان ساعت چنده؟!

 

 

ایلهان به ساعت مچیش خیره شد گفت:

_ساعت ۵ عصره…

 

 

بغض بدی به گلوم چنگ انداخته بود.

دوباره به سرم لعنتی نگاه کردم.

کمتر شده بود.

 

 

با صدای زنگ گوشی ایلهان بهش خیره شدم.

از جیبش در اورد و گفت:

_خاله اس…

طفلی خیلی نگرانت بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 87

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه امیری
5 ماه قبل

باباشو از دست داد عوضش ایلهان رو به دست میاره تهشم زندگی خوش و خرم

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط فاطین .
camellia
5 ماه قبل

میگم مگه این ماهرو خودش پزشک نبود?!چرا در مورد دستگاه شوک و مراحل احیا مثل یه آدم بدون اطلاعات حرف می زنه?

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x