سری به معنای نه تکون دادم و سرم و بین دستام گرفتم.
گرسنه بودم اما میل خوردن چیزی و نداشتم.
ایلهان سرم و بلند کرد و رانی و به دستم داد.
_خودت مامانت و مجبور میکنی بخوره، باز خودت نمیخوری؟!
بگیر یکم بخور حالت بهتر میشه…
با بغضی که این روزا گریبان گیرم شده میگم:
_سرم درد میکنه ایلهان…
نگاه ایلهان گرم میشه و میگه:
_میدونم عزیزم…
اما باید بخوری تا حالت بهتر بشه…
با شنیدن کلمه عزیزم از زبون ایلهان، گرمای خاصی به دلم میشینه و ناخواسته در برابرش کوتاه میام.
اولین باری بود که ازش این کلمه رو میشنیدم.
رانی و به لبم نزدیک کردم و جرعه ای ازش نوشیدم.
طعم سرد و شیرین رانی، حس خوبی و بهم منتقل کرد و باعث شد تلخی گلوم از بین بره…
به اجبار ایلهان کل رانی و خوردم.
راست میگفت، حالم بهتر شده بود.
تو این سه روز چیز درست و حسابی نخورده بودم و احتمالا سردردم واسه همون بود که الان بهتر شدم.
پرستاری از کنارمون رد شد و داخل اتاقی که بابا بود، رفت.
احتمالا واسه چکاپ اومده بود.
اخه هر یک ساعت یک بار واسه کنترل میومدن.
به دقیقه نکشید پرستار با دو از اتاق بیرون اومد و ازمون دور شد.
با ترس اب دهانم و قورت دادم و کمی بعد با چند تا دکتر با دو وارد اتاق شدند.
گریه ام گرفته بود.
دوییدم پشت شیشه و به بابا خیره شدم.
دکترا دورش حلقه زده بودن.
کمی بعد، پرستاری با عجله یه دستگاه و نزدیک دکتر اورد.
دستگاه شوک بود.
زانوهام سست شد.
یعنی…یعنی بابام نفس نمیکشید؟!
ایلهان سعی داشت ارومم کنه اما من زجه میزدم و میخواستم بابام بیدار بشه…
هر دفعه که اون دستگاه لعنتی و به بدن بابا میزدن، بدنش تکون شدیدی میخورد و دوباره به حالت اول برمیگشت.
یهو دکتر عقب کشید و ملافه ای که روی پاهای بابا پهن بود و روی سرش کشید.
حس کردم نمیتونم نفس بکشم و پاهام سست شد.
سرم گیج رفت و پهن زمین شدم.
“ایلهان”
داخل اتاق شدم و به ماهرو خیره شدم.
هنوز بهوش نیومده بود.
مراسم خاکسپاری عمو تموم شده بود و بعد از صرف ناهار تو رستوران و بدرقه مهمونا، به بیمارستان اومدم.
روی صندلی نشستم و به ماهرو خیره شدم.
خیلی درمونده شده بود.
با تکون خوردن پلکاش، پاشدم و روس سرش ایستادم.
کم کم چشماش و باز کرد.
اما صورتش از درد جمع شد.
میدونستم بخاطر سوزش سرم تو دستشه…
دستش و که سرم بهش زده بود و گرفتم و صداش زدم.
_ماهرو…
چشماش و کم کم باز کرد و گنگ بهم خیره شد.
_چی…شده…
_حالت بد شد از هوش رفتی…
الان بهتری ؟!
معلوم بود بخاطر شوکی که بهش وارد شده هنوز یادش نیومده!
ساکت شد و به سقف خیره شد.
هیچی نمی گفت.
کم کم چشماش به اشک نشست و گفت:
_ایلهان بگو بابام خوبه ؟!
صداش میلرزید و چشاش به اشک نشسته بود.
دلم از این همه مظلومیتش گرفت.
نمیدونستم چی بهش بگم.
دروغ که نمیتونم بگم.
مضطرب دستش و که از بین دستام ازاد کرده بود و تو دستم گرفتم و گفتم:
_ماهرو جان اروم باش، باشه؟!
همینکه خواستم بگم، ماهرو بلند شد و همونطور که اشکاش از همدیگه سبقت میگرفتند، گفت:
_تروخدا منو ببر پیش بابام….
به سرمش خیره شدم.
هنوز یکم ازش مونده بود.
سری تکون دادم و گفتم:
_باشه میریم، قول میدم میبرمت…
اما اول باید سرمت تموم بشه!
_من خوبم ایلهان تروخدا بریم!
سری به معنای نه تکون دادم و مجبورش کردم دراز بکشه…
_منم بزارم دکتر نمیزاره…
تموم شد میریم!
به سرم خیره شده بودم.
که قطره قطره میچکید و از طریق همون لوله نازک وارد بدنم میشد.
ثانیه ها برام مثل سال می گذشتند و انگار فاصله بین هر قطره چکیدن سرم واسم اندازه یک عمره…
هنوز یک سوم سرم مونده بود.
با چشمای اشکی به ایلهان خیره شدم و گفتم:
_مگه من چقدر بیهوش بودم؟!
ایلهان که تا اون موقع، سرش و تو دستاش گرفته بود، بهم خیره شد و گفت:
_از دیروز عصر که عمو فوت شد، بیهوش شدی!
دکتر میگفت بخاطر شوک عصبیه که بهت وارد شده.
امروز صبح هم عمو و بردیم روستاتون و تشییع کردیم و بعد پذیرایی و ناهار مهمونا، اومدم پیشت.
با چشم تو اتاق دنبال ساعت گشتم.
وقتی پیدا نکردم دوباره پرسیدم.
_الان ساعت چنده؟!
ایلهان به ساعت مچیش خیره شد گفت:
_ساعت ۵ عصره…
بغض بدی به گلوم چنگ انداخته بود.
دوباره به سرم لعنتی نگاه کردم.
کمتر شده بود.
با صدای زنگ گوشی ایلهان بهش خیره شدم.
از جیبش در اورد و گفت:
_خاله اس…
طفلی خیلی نگرانت بود.
باباشو از دست داد عوضش ایلهان رو به دست میاره تهشم زندگی خوش و خرم
میگم مگه این ماهرو خودش پزشک نبود?!چرا در مورد دستگاه شوک و مراحل احیا مثل یه آدم بدون اطلاعات حرف می زنه?