رمان وارث دل پارت ۱۳۵2 سال پیش۲ دیدگاه انگار فهمیده بود که دیگه اون بابای سابق نیست...بین بچه هام ازیتا یه غرور خاصی داشت . از هلنا و تیدا مغرور تر و البته ساکت تر…
رمان وارث دل پارت ۱۳۴2 سال پیشبدون دیدگاه _بله.. من گلی هستم مادر ماهرخ.. مادرش که نبود همینطوری طبق عادت حرفی می زد.. _خیلی ام عالی!! منم مادر امیر هستم از اشنایی باهاتون خیلی خوشبختم…
رمان وارث دل پارت ۱۳۳2 سال پیش۱ دیدگاه ماهرخ با سردی بهم نگاه می کرد البته حق هم داشت من زندگی این دختر رو خراب کرده بودم خودم رو کشیدم جلو نگاهی از بالا…
رمان وارث دل پارت ۱۳۲2 سال پیشبدون دیدگاه دستی روی شقیقه ام قرار دادم و با اه عمیقی شروع کردم به حرکت کردن.. عصبی بودم هر کاری می کردم یه جاش لنگ داشت نمی خواستم…
رمان وارث دل پارت ۱۳۱2 سال پیشبدون دیدگاه الکی خودت رو غمگین نشون بدی نمیشه که دخترم هرچی رنج بخوری اون دختره بیشتر شادی میکنه کسی که این وسط پیر میشه و اسیب می مونه…
رمان وارث دل پارت ۱۳۰2 سال پیش۳ دیدگاه انگشت اشاره ای بهش کردم و گفتم : تو عوضی ترین ادمی هستی که دیدم این همه مدت به اصطلاح دوست من بودی اما عوضی تر از تو…
رمان وارث دل پارت ۱۲۹2 سال پیشبدون دیدگاه نمی خواستم هیچ کس رو ببینم حالم بد شد خودم رو فرستادم جلو و با اخم های تو هم رفته بهش نگاه کردم دندونام ساییده شد روی…
رمان وارث دل پارت ۱۲۸2 سال پیش۱ دیدگاه چشم هام رو توی حلقه چرخوندم و با قدم های بلند شده حرکت کردم در ماشین رو باز کردم و خودم انداختم توی ماشین.. امیر سالار هم…
رمان وارث دل پارت ۱۲۷2 سال پیش۱ دیدگاه _الان دوساعت توی این اتاق لعنتی هستی!! عجب ادمی بود نمی فهمید که بعد این همه مدت زنم رو دیدم با نگاه چپ چپی گفتم : خدایی…
رمان وارث دل پارت ۱۲۶2 سال پیش۲ دیدگاه با هم دیگه وارد مغازه شدیم خواستم بگم این لباس چند که صدایی شنیدم روحم رو به لرزه در اورد _ماهرخ صدا صدای امیر سالار بود…
رمان وارث دل پارت ۱۲۵2 سال پیشبدون دیدگاه از این شیطنتی که داشت سرخ شدم و سرم رو پایین انداختم صدای قهقه اش بلند شد منم لبم رو گاز گرفتم.. امیر با مکث گفت : امروز…
رمان وارث دل پارت ۱۲۴2 سال پیش۷ دیدگاه سرم رو بالا پایین کردم و گفتم : سلام چیزی شده!؟ با حالت سوالی برگشت سمتم و گفتم : نه مثلا چی شده!؟ با انگشت اشاره لب زدم…
رمان وارث دل پارت ۱۲۳2 سال پیشبدون دیدگاه اب دهنم رو بزور قورت دادم می خواست منو دیوونه کنه با انگشت اشاره گفتم : می خوای منو دیوونه کنی لباس خواب این همه نازک کوتاه…
رمان وارث دل پارت ۱۲۲2 سال پیشبدون دیدگاه _منو تو مگه ما هستیم!؟ _من می خوام بهت فرصت بدی ماهرخ خانم من واقعا ادم هوس بازی نیستم دوستتون دارم می خوام برای امر خیر ازدواج مزاحم…
رمان وارث دل پارت ۱۲۱2 سال پیشبدون دیدگاه ببخشید اقا.. با اخم های تو هم رفته بهش نگاه کردم.. تک ابرویی بالا انداختم و گفتم : قاچاق چه دختری بابا!؟ انگار بابا تازه فهمیده…