رمان وارث دل پارت ۱۳۰

4.4
(14)

 

 

انگشت اشاره ای بهش کردم و گفتم : تو عوضی ترین ادمی هستی که دیدم

این همه مدت به اصطلاح دوست من بودی اما عوضی تر از تو ندیدم خاک برسرت…

نگاهی بهم کرد : سزار بذار توضیح بدم داری اشتباه می کنی

انگشت اشاره ای بهش کردم و با

غیض گفتم : شات اپ ریک همه چی رو خراب کردی

چیزی برای توضیح وجود نداره از اینجا همین الان می ری گم میشی وگرنه با یه گلوله خلاصت می کنم فهمیدی

 

سرم رو بالا پایین کردم و بعد نیشخند پررنگ شده ای زدم و شروع کردم به حرکت کردن..

می خواستم به بابا بگم چرا این کار رو کرده بود

سوار ماشین شدم حتی دست از سر بهترین رفیق من برداشته نداشته بود و اون رو سمت خودش کشیده بود

ماشین رو روشن کردم و‌بعد دنده رو جا زدم..

ماشین از جاش تکون شدیدی خورد و بعد شروع کرد به حرکت کردن ..

اونقدر گاز دادم تا اینکه ماشین رسید

به خونه منم سریع ماشین رو پارک کرد و با قدم های بلند شده حرکت کردم..

 

****

 

با داد گفتم : برای من به پا گذاشتی بابا ارررره ؟؟

بابا با اخم های تو هم رفته بهم نگاه کرد و گفت : اروم باش این همه داد و قال کردنت برای چیه این رفتارت برای چیه سر در نمی یارم

اخم پررنگی کردم و خودم رو کشیدم

جلو و با غیض گفتم : داری عصبیم می کنی!!!.

من مگه بچه ام بابا این رفتار یعنی چی خوب!!

یعنی چی واقعا این رفتار رو با من انجام می دی من خودم مستقلم می تونم خوب رو از بد تشخیص بدم این همه به پا گذاشتن برای چیه بابا ؟!

بابا با داد گفت : برای اینکه بفهممم

اون دختر کیه تا بیارمش اینجا

 

خندیدم

بابا چقدر ساده بود چشم هام رو توی حلقه چرخوندم و گفتم : تو خیلی ساده ای بابا

 

 

 

 

_تو خیلی ساده ای بابا فکر کردی من نشونه ای از اون دختر می دم که هر بلایی خواستی سرش بیاری!؟

مثل تموم دخترایی که این چند وقته این دور و‌اطراف بودن!؟

نه بابا اصلا اینطور موردی نیست

من هیچ وقت اون دختر رو به خطر نمی ندازم می دونی چرا بابا ؟؟

چون خیلی دوسش دارم الان هم

خواهش میکنم ادامه نده بابا من اصلا حوصله ندارم

فقط به پا برام نذار این همه توی زندگی من سرک نکش بابا

فکر کن من مستقلم بخدا خسته ام کردی!

 

بابا نیشخندی زد

_می دونی یه روزی منم عین تو به پدرم می گفتم

وای بابا این همه نگران من نباش

خسته ام کردی فکر کردی کی هستی بابا…

نمی خوام توی زندگیم دخالت کنی

فلان کنی

همه ی اینا رو می گفتم بابا اما صبر هم می کردم دیگه خسته شده بودم

سرم رو پایین انداختم

دستی به شونه ام زد و گفت :منم عین تو بودم تا از دستش دادم

فهمیدم چی کشیدم من هیچ وقت تورو از دست نمی دم هیچ وقت هیچ وقت

حتی اگه تو از من ناراحت بشی

من تموم تلاشم رو میکنم که تو لبخند بزنی..

تموم تلاشم رو…

 

الان هم برو استراحت کن

اینو گفت رفت منم همینطور وسط وایسادم..

عذاب وجدان بدی گرفتم با غم گفتم : خدا منو ببخشه.

بد با بابا حرف زدم.

 

 

****

ماهرخ

 

امیر سالار حتی شب هم موند با حرص گفتم : تو خونه زندگی نداری همش اینجا پلاسی!!

بابا گفتم من جایی نمی رم این همه

رو مخم چرا داری می ری

نیشخندی زد و گفت : فکر کردی خرم

از اینا خیلی شنیدم الان هم برو اونور می خوام بخوابم

_روی این تخت!!

 

_اره

_ایییی‌ امیر سالار

لب هاش رو غنچه کرد و گفت : جانم….

با حرص کوبیدم تخت

شکمش..

_اینجا نمی ذارم بخوابی برو هر جا که دوست داری.

ابرو هام رو بالا انداختم و گفتم : هان!!!

 

 

_هان اگه اینجا نمی ذاری بخوابم پس برم کجا!؟

_هر جا دوست داری برو اینجا نباش

زود باش…

خندید اومد جلو منو عمیق گرفت توی بغلش و عمیق به خودش فشار داد.

 

_اخ من به فدای تو عزیزم خیلی

دوستت دارم نفس دلم بشم بیا اینجا ببینم..

دستی روی گونه ام گذاشت و شروع کرد به نوازش کردن صورتم..

_من جایی نمی رم ماهرخ من

همین جا می خوابم چرا نمی فهمی که دوستت دارم

ول خوردم این اعترافش حس و حال عجیبی درون به من به وجود می اورد

خودم رو کشیدم عقب و گفتم : ولم کن برو کنار ببینم..

 

اما اون کاری نکرد منو عقب عقب برد تا اینکه پرت شدم روی تخت

با لبخند غمگینی به من نگاه کرد

_باهام راه بیا خانم من که چیز زیادی نمی خوام

نگاهی به چشم هاش کردم

براق و خواستنی بود ریتم قلبم شروع کرد به تند کوبیدن‌..

سرم رو کج کردم و گفتم : چرا این همه تو خوشگلی..

ابرو هاش ‌رو بالا انداخت..

_من خوشگلم!.

_اوهوم تو خیلی خیلی خوشگل و‌خواستنی هستی طوری که..

 

یهو فهمیدم چی دارم می گم ساکت شدم با حالت گیجی بهش نگاه کردم

خندید

_چیه ادامه بده چی داشتی می گفتی!!

اب دهنم رو قورت دادم و گفتم : هیچی…

_عه پس من ادامه می دم

پرتم کرد روی خودش هم همراه خودم افتاد..

بعد شروع کرد به قلقک کردنم منم از شدت خنده التماس می کردم که ادامه نده…

 

 

****

 

چشم هام باز شد اولین چیزی که دیدم صورت امیر سالار بود عین بچه ها خوابیده بود

باورم نمیشد چقدر قشنگ و مظلوم

دستم رو جلو اوردم و اروم شروع کردم به نوازش کردن صورتش

دیشب بدون اینکه کاری به کارم داشته باشه خوابید

تا اخر شب با هم دیگه درد و دل می کردیم..

 

منم از این اتفاق افتاده واقعا خوشحال بودم..قشنگ ترین چیزی بود که ازش دیده بودم..

شاید هرکس دیگه ای بود بعد از مدت ها دوری از زنش تمکین می خواست

اما امیر سالار عین یه مرد واقعی بود

همینطور خیره شده بودم بهش که یهویی چشم هاش ‌رو باز کرد

و بهم زل زد ‌‌‌

 

 

همینکه چشم هاش رو باز کرد هل زده دست هام رو عقب کشیدم

کاملا هوشیار شد : چی شده دختر چرا این همه پوکر هستی!!

ببینم من خواب بودم داشتی منو دید می زدی!!

اب دهنم رو قورت دادم و گفتم : نه

همینکه بیدار شدم تورو دیدم

بعد توام بیدار شدی برای چی باید تورو دید بزنم!!

 

غش غش خندید..

_بیا اینجا ببینم..

منو کشید توی بغلش عمیق و پر حرارت منو به خودش فشار داد

خودش رو فرستاد پایین با سر پایین افتاده سرم رو کج کردم و گفتم : حالت خوبه!؟

ولم کن دوباره که شروع کردی

روی موهام رو بوسه بارون کرد و منو قشنگ به خودش فشار داد..

 

طوری که خودم اروم گرفتم با سر پایین اومده گفت : لعنتی توچرا این همه در مقابل من واکنش نشون می دی من که چیزی نخواستم عزیزم!!

دلم رحم اومد برای اینطوری حرف زدنش

خندیدم

و گفتم : خوب یهویی کاری انجام می دی منم که نمی تونم تحمل کنم

خیمه زد روم و با چشم غره گفت : من که هنوز کاری انجام ندادم بخوای انجام می دم..

روم بر گردوندم و گفتم : نه ولم

کن نمی خوام..

 

چشم غره ای برام رفت بعد دوباره خودش رو فرستاد جلو و منو گرفت توی بغلش…

 

****

مریم

 

رو به مامان گفتم : امیر سالار دیشب خونه نیومد مامان!؟

مامان سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت : نه دخترم

حتما شب خونه ی اون زنش مونده

غمگین شدم قلبم درد اومده

_چرا این دختره دست از سر من بر نمی داره!!چرا دست از سر زندگیم بر نمی داره

خسته شدم واقعا

مامان اومد جلو اهی کشید.

 

_دخترم تو دیگه باید بسوزی و بسازی باید تحمل کنی باشه اینکه

این همه خودت رو سختی بدیم نداریم که..

پس خواهشا این همه نه خودت رو اذیت کن..نه ما رو.

زندگی کن کام خودت رو هم تلخ نکن دخترم باور کن این همه ارزش نداره تو خودت رو نابود کنی بخاطر یه ادم

ببین اون اصلا براش مهم نیست که تو هستی داره با بچه هاش زندگی

می کنه..

توام همینطور باش با بچه هات بریز بپاش و زندگی کن

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
hadiseh.sahabi2000@gmail.com
1 سال قبل

من حدس می زنم ماهرخ میره با امیر سالار عقد می کنه و اون پسره سزار هم محض انتقام اون را به باباش لو میده

نیلو
نیلو
1 سال قبل

نویسنده بهم بگو قصدت چیه برا رمان پایانشو چی میخای تحویل بدی موضوع رو بهم بگو خودم مرتب مینویسم چرا اینقد قاطی و بدبختانه مینویسی 😐💔

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط نیلو
دلنیا
دلنیا
پاسخ به  نیلو
1 سال قبل

خخ

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x