رمان وارث دل پارت ۱۳۳

4.6
(17)

 

 

 

 

ماهرخ با سردی بهم نگاه می کرد البته حق هم داشت من زندگی این دختر رو خراب کرده بودم

خودم رو کشیدم جلو نگاهی از بالا تا پایین بهش انداختم و گفتم : چه خانم شدی ماهرخ عین خواهرم

خندید

_بله شنیدم شما خاله ی من هستید امانت دار خوبی هستید که دخترتون رو کردین برده و‌کلفت امارتتوپ..

رفتم جلو دستش رو گرفتم : اره من خیلی اشتباه کردم..

جبران میکنم دخترم ‌.

 

_جبران کردن بدرد من نمی خوره خانم بزرگ اون بلاهایی که نباید سرم می اومد..

دیگه مهم نیست چون من پدرم ‌و خانواده پشتم هستن..

 

تلخ بود حق داشت من بهش بد کرده بودم

غمگین شده دستم رو جلو بردم و اروم دستی روی گونه هاش و شروع کردم به پاک کردن صورتش..

 

_من خودم خیلی ‌پشیمونم عزیزم

ازت خیلی معذرت می خوام برات یه هدیه ی ناب اوردم عزیزم

با حالت سوالی بهم نگاه کرد که جعبه ی کوچکی رو بیرون اوردم

درش رو باز کردم : این گردنبند مادرته

امیدوارم که خوشت بیاد و هردوتون خوشبخت بشید!!

 

****

ماهرخ

 

با حالت ناباوری به اون گردنبند نگاه کردم برای مادرم بود ؟؟

خودم رو کشیدم جلو و گردبند رو گرفتم نگاهی بهش کردم با حالت ناباوری گفتم : این برای مادر منه الان باید بهم بدین خانم بزرگ!؟

 

لبخندی زد

_اره چون قول داده بودم وقتی هجده سالت شد بهت بدم الان هم هجده سال داری بیا اینجا فدات شم

حالم ازش بهم می خورد کل زندگیم

رو خراب کرده بود

این خاله نبود خواهرشم دوست نداشت

اگه اینجوری بود منو سالها از پدرم دور نمی کرد

و از من یه کلفت نمی ساخت

 

 

بااین حال دلم برای اون گردنبد رفت دستم رو جلو بردم و جعبه رو گرفتم چونه اش داشت می لرزید با بغض گفتم : این برای مادرمه!؟

خانم بزرگ سرش رو تکون داد و گفت : اره دخترم!!

گریه ام دیگه دست خودم نبود دستم رو جلو بردم و اروم اشک هاش رو پاک کردم!!

_خوبی دخترم!؟

سرم رو بالا پایین کرنم و بزور و با اب دهن قورت داده گفتم : نه خیلی حالم بده چرا من نباید مادر داشته باشم!؟

گردبند رو گرفتم..

خانم بزرگ اومد جلو و منو بغل کرد

 

_منو ببخش برای تموم اتفاقاتی که افتاد منو ببخش..

قطره اشکی سمج از چشمم پایین افتاد

نمی خواستم من این زن رو هیچ وقت نمی بخشیدم

کاش امیر کنارم نبود کاش کنارم نبود تا می گفتم از کنارم گمشو و ازم فاصله بگیر اما نمی فهمید که سرم رو پایین انداختم و های های شروع کردم به گریه کردن

منم سرم پایین بود و با بغض لب هام رو روی هم دیگه فشار می دادم..

 

اون زن حرف می زد و منم از بغض فقط گریه می کردم.

امیر هم ما رو دلداری می داد که الان وقت گریه نیست من از نبودن و حسرت داشتن خانواده گریه می کردم

این زن بخاطر عذاب وجدانی که داشت..

 

****

کوروش

 

نگاهم روی کتایون بود دست هامو مشت کردم مگه این چند ساله چکار کرده بود که دختر من این همه اینجوری پر از بغض بود و داشت گریه می کرد برام سوال بود

واقعا چکار کرده بود!؟

از بغل ماهرخ اومد بیرون نمی تونستم ازش سوال کنم ولی می پرسیدم ازش که چیکار کرده!!

 

_ببخش دخترم باشه من فکر می کردم پدر و مادر داشته باشی بنفته اما نمی دونستم اینطور بلایی می خواد سرت بیاد..

اخم پررنگ شده ای کردم و دندونام رو گذاشتم روی هم دیگه..

کتایون برگشت سمت من همین که برگشت با دیدن من جا خورد.

اخم پررنگی کردم و خودم رو فرستادم جلو..

با انگشت اشاره اومد سمتم..

_خوبی تو!؟

 

 

از این همه خودمونی بودن من جا خورد

خیلی ام جا خورد..

اخمی کردم و گفتم : چیزی شده!؟

سرش رو به چپ و راست تکون داد و خودش رو کشید جلو خیلی ریلکس بهم زل زد..

تک خنده ای کردم و گفتم : خیلی وقته ندیدمت کتایون..

شاید از همون شبی که بهم گفتی دوستم داری و من پست زدم و بعدش تصادف کردم..

با حالت ناباوری بهم نگاه کرد…

منم رو خودم رو کشیدم جلو و با نیشخند بهش زل زدم..

 

_چیه چرا رنگت پرید!.

بی حوصله بهش نگاه کردم و پلکی زدم

_دست از سرم بردار چرا نمی فهمی نمی خوامت داری اذیتم می کنی!!

نیشخند پررنگ شده ای زدم ..

_باهم حرف ها داریم کتایون خانم من برم تبریک بگم به دخترم

چشمکی بهش زدم و بعد حرکت کردم

کتایون هم ناباور ایستاده بود و هیچی نمی گفت!!

 

****

کتایون

 

 

منظورش از این حرف ها چی بود!؟

درست بود اون شب وقتی که می خواستن برن بهش گفتم دوسش دارم اما من هیچ کار نکردم بهش حق دادم که عاشق خواهرم باشه

فقط خواستم از این گناه خودم رو خلاص کنم همین..

نمی دونستم که قراره این اتفاق بیوفته..

نکنه فکر می کرد من کاری کردم!

 

سرم رو به چپ و راست تکون دادم و رفتم سمت صندلی

روی صندلی کنار یه خانمی که یکی از بچه ها دستش بود نشستم

با لبخند زوری گفتم : شما باید گلی خانم باشی درسته!؟

برگشت سمتم لبخند مهربونی و سرش رو

تکون داد.

_بله.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بلو 4.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار از مشکلات زندگیش به مجازی پناه…

دانلود رمان بهار خزان 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر اون خانواده نیست و بهار هم…

دانلود رمان قلب دیوار 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش بدهد. یک دورهمی ساده اولین برخورد…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
hadiseh.sahabi2000@gmail.com
1 سال قبل

کتایون از کدام کار حرف می زنه ؟ یعنی تصادف عمدی کار کسی بوده ؟ کار کی؟ کتایون که خبر نداره از چیزی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x