رمان وارث دل پارت ۱۲۷

4.8
(17)

 

 

 

_الان دوساعت توی این اتاق لعنتی هستی!!

عجب ادمی بود نمی فهمید که بعد این همه مدت زنم رو دیدم با نگاه چپ چپی گفتم : خدایی تو نمی فهمی این ادم زن منه منم بعد مدت ها دیدمش

نمی خودم از دستش بدم داشتم باهاش حرف می زدم که قانع بشه ‌

نیشخندی زدم و لب هام رو به حالت

خنده کش دادم.

 

_که اینطور…کوروش خان بذار یه چیزی رو برات یاد اوری کنم خوب

من زنم رو می خوام و مهمه که برام کنارش باشم اگه شما نمی تونی تحمل کنی می تونی بیخیال دخترت شی

من نمی تونم بیخیال زنم شم

اومد سمتم…

 

نگاهی از سر تا پا بهم کرد و گفت : زیاد رو دار شدی می دونی!!

تو در حدی نیستی که بخوای برای من تعیین تکلیف کنی که چیکار کنم چیکار نکنم….الان هم ساکت باش اصلا حوصله ات رو ندارم…

اینو گفت و‌بعد از کنارم رد

شد

 

منم نفسم رو بیرون دادم خدایی خوشحال بودم به هیچ عنوان این بشر رو از دست نمی دادم

پیش خودم نگهش می داشتم.

 

 

****

مریم

 

مادر جون منو بچه ها رو که بدون امیر سالار دیدبا حالت سوالی از جاش بلند شد

نگاهی بهم

انداخت و گفت : امیر سالار کجاست مریم!؟

نیشخندی پررنگ زدم و کنایه وار گفتم : ور دل سوگلی از حال رفته اش مادر جون…

 

مادر جون اصلا نفهمید که من چی گفتم

باچشم های گرد شده

گفت : چی داری می گی نمی فهمم

کدوم سوگلیش!؟

تیدا خواب بود نگاهی به صورت تیدا

کردم و با غمگینی گفتم : ماهرخ مادر جون ماهرخ رو پیدا کرد

برعکس غمگینی که توی چشم های من بود مادر جون خوشحال شد..

 

_کجا پیداش کرده دخترم کجا!؟

بهش توجه ای نکردم و روم رو بر گردوندم ..

_نمی دونم مادر جون من خیلی عصبی ام برم ببخشید

 

 

 

اینو گفتم و خواستم حرکت کنم که صدای مادر جون اومد

_مریم صبر کن ببینم

اصلا حوصله ی بحث نکردن نداشتم از حرکت وایسادم و با حالت پوکری بهش نگاه کردم…

_بله مادر جون

مادر جون با اخم های تو هم رفته بهم زل زد

 

_دارم باهات صحبت می کنم مریم احترام کمی نگه دار بذار من جواب بدم

بعد برو

بازم با اومدن ماهرخ حرف ها و اخلاق گند قبلا پیدا شد

خواهشا دیگه این کار رو نکن الان نزدیک دوسال گذشت این دختر اواره شد

خواهشا دیگه هرچیزی رو به زبون نیار….

همه چی داره درست پیش می ره

همینطور که تو زن و مادر سه تا بچه ی امیر سالاری

ماهرخ همین جایگاه رو داره

نمی تونی همیشه طوری رفتار کنی که

اون تورو انتخاب کنه..

اونم گناه داره این همه فرار حقش نیست..

 

نیشخندی زدم

_مادر جون شما هم طرفداری از این دختره رو شروع کنید

اوکی اصلا براتون مهم نباشه که چی هست و چی نیست…

منم عروستونم قرار نباشه با اومدن اون دختره منم فراموش بشم

مادر جون خودش رو کشید جلو و دستی روی گونه ام گذاشت

 

_ماهرخ دختر خواهر منه هیچ وقت محبت مادر ندیده تو می تونی مادر خوبی براش باشی..

هیچ وقت حسودی نکن مریم هیچ کس جای تو رو توی خانواده ی امیر سالار نمی گیره..

تو بزرگ خانواده ای.

شاید این خیلی خوب بود اما من زن

بودم نمی تونستم تحمل کنم.

 

سرم رو انداختم پایین و باشه ای گفتم.

 

 

****

خانم بزرگ

 

از اینکه مریم حسودی می کرد بهش حق می دادم اما خوب دیگه تموم شده بود…

دیگه باید زندگی به روال عادی بر می گشت…

مریم نیم نگاهی بهم کرد

خودم رو کشیدم جلو و انداختم توی بغلش…با لبخند بهش نگاه کردم

سرم رو کج کردم و گفتم : الان درک کردی دخترم ؟؟

 

مریم سرش رو پایین انداخت

_باشه مادر جون هرچی شما بگید.

خودم رو کشیدم جلو و با لبخند عمیق بهش خیره شدم

سرش رو بوسیدم و گفتم : افرین عزیزم

راه درست همینه

 

 

 

مریم رفت که تیدا رو بالا بخوابونه خدیجه خودش رو سمتم کشید

و گفت : خوب الان چی میشه!!! امیر سالار ماهرخ رو می یاره اینجا!؟

خیلی خوشحال بودم امانتی خواهرم پیدا شده بود

لبخندی زدم

 

_اره دیگه زنشه هم زنش رو می یاره هم بچه هاش رو..

اینجا به سر و صدای بچه های کوچک نیاز داره..

_به نظرت قبول می کنه!؟

با حالت سوالی برگشتم سمتش و گفتم : کی قبول می کنه!!!

انگشت اشاره ای کرد و گفت : همین پدر ماهرخ دیگه

کوروش خان رو داشت می گفت

اخم کردم و گفتم : نمی دونم…

ولی باید قبول کنه کاره ای نیست

که قبول نکنه.

تک ابرویی بالا انداخت و لب زد

_شما مطمئن هستید!؟

چشم غره ای رفت و گفت : اره..

زن امیر سالاره اون کاره ای نیست بی زحمت گوشیم رو بیار زنگ بزنم

به امیر سالار ببینم چی شده..

 

سرش رو تکون داد و باشه ای گفت…..

 

***

 

سزار

 

ماهرخ الان دو روز بود نیومده بود کلاس داشتم از نگرانی می مردم

نکنه کلا بیخیال اومدن شده باشه

برگشتم سمت رزا با خیال راحت داشت چت می کرد.

انگشت اشاره ای بهش کردم

و گفتم : تو از ماهرخ خبر داری!؟

سوالم به حدی بود که اول بهم نگاه کرد

و بعد با اخم گفت : نه من بااون دختره ی ایکبری چیکار دارم!؟

 

با اخم گفتم : مواظب حرف زدنت باش…

خیلی خلاصه گفتم : که نیستم

الان می خوای چکار کنی ؟؟

چشم توی حلقه چرخوندم و لب زدم : مسخره بازی رو بذار کنار رزا

ماهرخ نیومده ازش خبر داری یا نه!؟

 

 

ماهرخ نیومده ازش خبر داری یا نه!؟

رزا نیم نگاه چپکی بهم انداخت و خیلی با غیض گفت : نه نمی دونم کجاست

هر جا هست سرش سلامت باشه فقط از سر راه ما بره کنار

با غیض بهش نگاه کردم یه ادم

چقدر می تونست بیشعور باشه!؟

 

خودم رو کشیدم جلو و با دندون های رو

هم اومده بهش زل زدم..

_خوب می شنوم توضیح بده چی

می خوای بگی هان!؟

ازش خبر ندارم برای چی اینجوری داری نگاه می کنی

با نگاه چپ چپی گفتم : یعنی چی ‌نمی فهمم!!!

ازت یه سوال پرسیدم

نیشخندی زد

 

_از این دختره حال بهم زن سوال نپرس حالم رو بد می کنه هم تو هم خودش اوکی!؟

هیچی نگفتم صدای اعتراض استاد‌

بلند شد

_اون ته چخبره این سر و‌صدا ها برای چیه!؟همه سکوت کرده بودن و هیچی نمی گفتن..

 

برای اینکه به موضوع فیصله بدم

گفتم : هیچی استاد ببخشید..

بااین حرفم استاد بیخیال شد

و به درس دادن ادامه داد منم فکر کردم

که خودم باید برم دنبالش…

 

****

ماهرخ

 

از بیمارستان مرخص شدم موقع مرخص شدن بین بابا و امیر سالار درگیری پیش اومد که کلافه ترم کرد

با حرص گفتم : میشه بس کنی امیر

سالار من فرار نمی کنم

نیشخندی زد : نزدیک یک سال فراری هستی نمیشه بهت اعتماد کرد

_خیله خوب باشه من همراه بابا می رم

ادرس رو بهت می دم

 

ابرو هاش رو پروند بالا

_از کجا معلوم ادرس رو درست می دی!؟

تو یک سال منو دور خودم پیچوندی

الانم روش

یعنی این مردک ادم نمیشد

نمی گذاشت حس و حال خوبی نسبت

بهش داشته باشم..

گند می زد به همه چی..

 

با دندون های رو هم اومده گفتم : باشهههه هرچی تو بگی همراهم بیا

چشم هام رو توی حلقه چرخوندم و با قدم های بلند شده حرکت کردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ارباب_سالار 2.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت مهر پدری رو نداشته همیشه له…

دانلود رمان کنعان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلنیا
دلنیا
1 سال قبل

راستی ماهرخ چی داره ک این همه آدم عاشقش میشن(سهیل،آرش،امیر سالار، رادمان، نریمان، سزار)🤨

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x