رمان وارث دل پارت ۱۲۲

4.4
(18)

 

 

_منو تو مگه ما هستیم!؟

_من می خوام بهت فرصت بدی ماهرخ خانم

من واقعا ادم هوس بازی نیستم

دوستتون دارم می خوام برای امر خیر ازدواج مزاحم شما بشم

خواهش میکنم…

اب دهنم رو قورت دادم و خودم رو کشیدم جلو..

 

_اقا لطفا برید کنار من نمی تونم با شما صحبت کنم

غم دلم رو گرفت….

_چرا دلیل این همه دوری چیه!؟

_اقا سزار

_جانم

چنان گفت جانم که هیچی نتونست بگم …

_من…راستش من

هرچی می گفتم نمی تونستم…

 

_برو اونور ببینم..از اینجا برو..

با حالت سوالی بهم نگاه کرد و گفت : ببین دقیقا می خوام بدونم چرا

کلافه بهش زل زدم

تا اینکه عصبی شدم دستی گذاشتم

روی قفسه ی سینه اش و

به عقب هلش دادم : برو اونور ببینم..

 

با شدت به عقب هلش دادم

و بعد با قدم های بلند شده رفتم

استرس داشتم نمی خواستم اینجا باشم..

در مورد گذشته ام خجالت می کشیدم

حرف بزنم..

 

 

****

امیر

 

حاج علی اکبر داشت با مریم صحبت می کرد فکر کنم در مورد من بود

کلافه ام کرده بود اما خودم رو کنترل کرده بودم

مریم داشت زیادی روی مخم می رفت.

 

بزور خودم رو کنترل کرده بودم

اخمی کردم و از جام بلند شدم رفتم سمتش..

حاج علی اکبر که منو دید دارم می رم

سمت در گفت : پسرم داری کجا می ری!؟

 

 

مکث کردم ایستادم و برگشتم سمت حاجی.

می خواستم برم این اطراف رو بچرخم و ببینم چخبره..‌‌..اخمی کردم.

_می رم یه چرخی این دور و بر بزنم ببینم چخبره پدر جان..

چرا چیزی شده ؟؟

 

سرم رو پایین انداختم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم

_نه می خوام فقط برم ببینم یکم دور بزنم.

ابرو هاش رو انداخت و گفت : اهان باشه پسرم برو.

منم با مریم حرف می زنم

نیم نگاهی به مریم کردم که اصلا بهم

نگاه نمی کرد ولی بااین حال گفتم : باشه پدر جان..

 

بعد خدا خافظی رفتم سمت در

دستگیره رو پایین کشیدم و اومدم بیرون

نگاهی به دور و بر انداختم..

خونه هایی با نمای سنگی و‌چوبی کنار هم دیگه جالب بود خیلی

برعکس ایران حیاط ها دیوار نداشت…

و فقط با فاصله کنار قرار گرفته بودن…

 

اروم و بدون حرف شروع کردم

به راه رفتن..

 

****

ماهرخ

 

بابا نگاهی بهم انداخت و با اخم گفت : دخترم رادمان داره راست می گه اینجا ایران نیست

منم قدرتی که ایران داشتم رو اینجا ندارم.

چرا لجبازی می کنی خوب!؟

یکم فکر کن عزیز من.

یکم فکر کن که داره چه اتفاقی می افته…

 

اخمی کردم رو کردم سمت رادمان و گفتم : چرا به همه گفتی گفتم که

از پس خودم بر می یام

لازم نکرده که تو نگران من باشی

نیشخندی زد و گفت : من نگران تو نیستم..

نگران عمو هستم که این اتفاق براش

نیوفته

 

 

با حالت سوالی به رادمان نگاه کردم و گفتم : یعنی چی نگران بابا هستی چه مشکلی بابا داره!؟

رادمان با نیشخند پررنگ لب زد : عمو از نظر روحی چندین سال مشکل داشت شما اومدی به زندگی برگشت نمی خوام بخاطر لج بازی های تو اتفاقی براش بیوفته.

پس خواهشا هشداری منو جدی بگیر و تنها جایی نرو

همین امروز چند تا دختر غیب شدن

دیدم پلیس داره این اطراف می گرده

 

نگاهی به بابا و بقیه انداختم

نگرانی توی صورت همه مشهود بود

لبم رو گاز گرفتم

شاید الان حق با رادمان بود من خیلی زیاده روی کرده بودم واقعا نمی فهمیدم که خطرناکه و من نباید ادامه بدم به این خودخواهی..

 

بخاطر بابا و مامان گلی و بابا قمبر گفتم : باشه..

بابا از جاش بلند شد اومد سمتم..

رو به روم ایستاد

_تو خیلی برام مهمی ماهرخ اینکه توی اون تصادف تورو دارم خیلی خوشحالم پس مواظب خودت باش باشه!؟

_باشه.

 

بابا سرش رو اورد جلو و بعد عمیق پیشونیم رو بوسید.

 

***

سزار

 

کلافه وار به رزا نگاه کردم من واقعا ماهرخ رو دوست داشتم ولی اون اصلا بهم توجه نمی کرد دیگه نمی دونستم باید چکار کنم

رزا با اخم گفت : خوب داداش من وقتی کسی نمی خواد یعنی نمی خواد

چرا این پیله می کنی روی یکی

دوستمه ها ولی خوب این همه توجه ی تو به یکی باعث میشه طرف فکر کنه چخبره

پسر خوشگل کالجی این همه دختر لوند اونجا هست چرا پیله شدی روی این دختره.

 

نمی فهمید چیزی که ماهرخ داشت هیچ کس نداشت..

_نمی تونم رزا ساده که نیست به تو نگفت دلیل پس زدن من چیه!؟

سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت : نه ماهرخ خیلی کم از زندگیش می گه انگار یه ترس و واهمه داره.

هیچی نمی دونم..

 

_پس باید خودم بفهمم ادرسی ازش داری!؟

_نه.

_تو چجور دوستی هستی!؟

اخمی کرد..

_یه دوست فقط توی کالج نه بیرون از کالج گرفتی که چی شد!؟

 

حالت زارم بیشتر شد

_رزا بهم کمک کن ماهرخ رو داشته باشم بخدا نمی دونی چقدر کلافه ام.

 

 

_خوب داداش من چیکار کنم وقتی نمی خوادت نمیشه که زورش کرد اون اصلا تورو نمی خواد..

الان هم فراموشش کن فکر کن اصلا

اینطور ادمی وجود نداشته اصلا

فکر کن نبوده..

الکی این همه خودت رو خسته می کنی منم خسته می کنی بخدا..

 

مکث طولانی کردم

نمی فهمید که من چقدر این دختر رو دوست دارم خودم رو کشیدم جلو و با غمگینی بهش نگاه کردم.

پوف کلافه ای کشید

_یعنی خدایی عاشقش شدی؟

صادقانه سرم رو تکون دادم و گفتم : اره

 

_عجب گیری افتادم ها این دختره نمی دونم چشه وقتی تو این همه دوسش داری دلیل این همه پس زدنش چیه.

کمی فکر کردم

_فکر کردم دیدم شاید یکی توی زندگیشه

خندید : ماهرخ!؟

نه بابا

 

_تو از کجا می دونی گفتی که فقط توی دانشگاه با هم دوستید

_نمی دونم من برای اخرین بار بهش می گم ببینم چی میشه

_باشه.

 

****

امیر سالار

 

مریم لباس خواب سکسی پوشیده بود

اتاقمون یکی بود ولی اصلا بهم

محل نمی داد

با چشم های کنجکاو شده بهش نگاه کردم…

خیلی خوشگل شده بود فهمیدم بدستی اینطور تیپی زده خودم رو کشیدم جلو و با چشم های زوم شده گفتم : داری چکار می کنی!؟

 

برگشت سمتم

_چی دارم چیکار می کنم!؟

انگشت اشاره ای بهش کردم و گفتم : طرز لباس پوشیدنت چرا اینجوری

لباس پوشیدی

_وا لباس خواب پوشیدم

انتظار نداشتی که با اون همه لباس بخوابم.

_نه ولی زیادی بازه

 

چشم غره ای برام رفت و گفت : خوب زیادی بازه که بازه تو نگاه نکن

پوکر شدم مگه میشد نگاه نکرد!؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شاه_مقصود 4.2 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده زیبا که قبلا ازدواج کرده و…

دانلود رمان سونات مهتاب 3.7 (67)

بدون دیدگاه
خلاصه: من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته…

دانلود رمان بهار خزان 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر اون خانواده نیست و بهار هم…

دانلود رمان نهلان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را…

دانلود رمان جهنم بی همتا 4.2 (15)

بدون دیدگاه
    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی برای انتقام این مرد شیطانی شده….…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x