رمان وارث دل پارت ۱۳۱

4
(20)

 

 

 

الکی خودت رو غمگین نشون بدی نمیشه که دخترم

هرچی رنج بخوری اون دختره بیشتر شادی میکنه کسی که این وسط پیر میشه و اسیب می مونه تویی..

نه امیر صدمه می ببینه نه اون دختره

فقط تو دخترم..

پس الکی خودت رو اذیت نکن می خوای امروز رو بریم خرید!!

 

مامان راست می گفت چرا من الکی خودم رو رنج بدم وقتی نه امیر سالار باکیش بود نه اون دختره

هردو پی خوش گذرونی خودشون بودن

منم عین امیر سالار رفتار

می کردم..

سرم رو تکون دادم و گفتم : اوکی می تونیم بریم…

_چرا که نه دخترم ما قراره اینجا زندگی کنیم پس می ریم عزیزم

خندید و گفت : ممنونم..

 

مامان اومد جلو گونه ام رو بوسید و گفت : خواهش میکنم وظیفه اس دخترم..

کاری میکنم که از این قسمت قشنگ رد بشیم..

نمی ذارم مثل قبل اسیب ببینی قول میدم بهت دخترم..

 

***

امیر سالار

 

کوروش خان بهم نگاه کرد و گفت : باید یه قولی بهم بدی

با حالت سوالی بهش نگاه کردم

_چه قولی!!

_می خوام وقتی خودت و دخترم عقد کردین خانواده ات رو بیاری اینجا زندگی کنید..

من نمی تونم از دخترم جدا شم

نه من بقیه همه ی ما خانواده ی ماهرخ هستیم..

این چیزی بود که می خواست!!!

خندیدم و گفتم : اوکی!!

 

اخم پررنگی کرد

_درضمن

_جانم

_همین سه تا بچه تا اخر عمرتون کافیه

دیگه نمی خوام ماهرخ باردار بشه

اون سختی زیادی برای این بچه ها کشیده.

الان نوبت اینه که درس بخونه و نتیجه اش رو ببینه..

و موضوع مهم تر اینه که ماهرخ باید درس بخونه و پیشرفت کنه ببینم یه جایی داری جلوی پیشرفتش رو می گیری من می دونم با تو

 

 

 

داشت توی راوبط زن و شوهری ما هم دخالت می کرد حالت پوکری به خودم دادم و با حالت سوالی بهش نگاه کردم…

_داری توی روابط زن شوهری ما دخالت می کنی کوروش خان!؟

کوروش خان با اخم های تو هم رفته گفت : همینی که من گفتم باید قبول کنی فهمیدی!!

 

پوفی کشیدم

واقعیتش خودم هم دیگه بچه نمی خواستم..

جز اینکه دست از سرم برداره اما خوب وقتی خسته کننده بود برام من درک نمی کردم که چی به چیه یعنی اصلا برام سخت بود این موضوعات..

 

_باشه کوروش خان چشم الان اجازه بدین

ما بریم محضر بخدا دارم عین چی جوش می زنم….

_اوکب قول دادی روی هر کدوم از حرف هات نباشی من می دونم با تو فهمیدی!؟

بعدشم اینجا به اندازه کافی بزرگ هست خانواده ات رو بیار اینجا

اینو دیگه باید قبول می کردم چون دیگه چاره ای نداشتم..

 

خونه ام کوچک بود

_اوکی…

 

****

 

رو کردم سمت مامان و گفتم : مامان وسایل رو جمع کنید از اینجا می ریم

مامان ابرویی بالا انداخت و گفت : کجا می ریم ما که تازه اینجا اومدیم

جای بهتری پیدا کردی!!

نیم نگاهی به خاج علی اکبر کردم اون مثل پدرم بود

ولی خوب یه خانواده ی دیگه ام داشتم..

خیلی ریلکس گفتم : مامان

من ماهرخ رو پیدا کردم قراره عقد کنیم

بعد خانواده ی اون خیلی بزرگه نمیشه اینجا اورد

همگی با هم می ریم اونجا

مامان خوشحال شد با چشم های براق شده گفت : راست می گی!؟

 

سرم رو بالا پایین کردم و گفتم : اره

 

 

 

 

نگاهی به حاج علی اکبر انداختم انگار که خیلی ناراحت می اومد خودم رو کشیدم جلو و بهش زل زدم…

سرم رو کج کردم و لب زدم : حاجی شما که مشکلی نداری!؟

حاجی نگاه خیره ای بهم انداخت و گفت : نه من مشکلی ندارم…

انشاالله که خیر به پسرم ورود به خانواده جدید به جمعمون رو تبریک میگم..

 

هیچی بهتر از این نمیشد حاجی خیلی با فکر بود..با صدای بلند خندیدم و خودم رو کشیدم جلو….

میگم حاجی شما می تونی با مریم صحبت کنی!!؟

نمیخوام که ناراحت باشه…

_ آره پسرم من باهاش صحبت می کنم!!

تو ناراحت نباش همون کاری رو که میتونی درسته انجام بده..

 

رفتم جلوش ایستادم و دستی روی بازوش قرار دادم..

خودم رو کشیدم جلو و عمیق توی بغلش انداختم‌.

 

_ مرسی حاجی برای تمام کارهایی که برام انجام دادی ممنونم هرکی دیگه جای شما بود اصلاً به من کمک نمی کرد چون من داشتم برای یه دختر دیگه تلاش می کردم ازتون ممنونم..

حق پدری به گردنم دارید انشاالله که بتونم جبران کنم..

 

حاجی تک خنده ای کرد و دستی روی کمرم قرار داد و گفت : خواهش می کنم کاری که نکردم..

 

****

 

مریم

 

 

بابام میخواست با من صحبت کنه شک کردم موضوع چی بود که منو کشونده به اتاقش…

_ با چیزی شده چرا منو کشوندین اینجا!!؟

بابا لبخندی زد و سرش رو تکون داد

 

_ دخترم کارت داشتم بشین باهات صحبت کنم..

سرم رو تکون دادم و نشستم …

با ابروهای بالا رفته بهش زل زدم…

_ خیر باشه میشنوم.

 

_ می خوام در مورد امیر سالار و اون دختر صحبت کنم دخترم اسمش ماهرخ بود درسته!؟

ناخودآگاه واکنش نشون دادم و اخم پررنگ کردم.

 

 

بابا به اون دختره چه کار داشت میخواست چی به بگه در موردش!؟

خودم رو کشیدم جلو و با اخم های درهم رفته بهش نگاه کردم..

_ چی شده بابا باز امیر سالار میخواد چیکار کنه!؟

بابا ناراحت شده بهم نگاه کرد..

 

_ ببین تو دختر منی و من تورو از هرکسی بیشتر دوست دارم نمیخوام صدمه بهت وارد بشه اما این دختر چه بخوای چه نخوای زن امیر سالاره..

امیر سالار به گفته باهات صحبت کنم نمیخواد که ناراحت باشی…

با حالت گیج شده بهش نگاه کردم منظورش رو نمیفهمیدم..

_ ببخش بابا من منظورت رو اصلا نمی فهمم میشه واضح تر بگی!!

امیرسالار دقیقاً از شما چه خواسته..

_ امیر سالار داره ماهرخ رو عقد دائم می کنه…

از من خواست که در این باره باهات صحبت کنم..

باحالت ناباوری پلکی زدم باورم نمیشد…

میخواست چیکار کنه!!

_ میخواد چیکار کنه این کارا برای چیه!؟

همون صیغه چی بود!!!

 

قطره اشکی سمج از چشمم پایین افتاد

_باورم نمیشه امیرسالار هم نامرد شد میخواد دختر رو عقدش کنه…

من این همه برای این مرد زحمت کشیدم چرا عاشقانه های من یادش نیومد چرا همیشه دنبال این دختره بود..

سرم رو پایین انداختم و آروم گریه کردم…

نمیخواستم پیش این مرد باشم کاش بابا قبول می کرد انجام می رفتیم برمیگشتیم ایران..

_ بابا نمیشه برگردیم ایران خواهش می کنم من دارم اینجا زجر میکشم..

نمیتونم تحمل کنم خواهش میکنم…

 

بابا من جلو دست گذاشت روی چونه ام و سر من رو بلند کرد..

با لبخند عمیق شده گفت : دخترم هر اتفاقی که بیفته من پشت توام تو باید سر داشته باشی که ببینیم چی پیش میره اگه دیدم که نمی تونی تحمل کنیم از اینجا میریم!!

باشه از اینجا میریم!؟

اگه بابا من نبود من نمی تونستم تحمل کنم..

سرم را پایین انداختم و با غمگینی گفتم : باشه ممنون بابا…

 

بابا آروم بوسه روی سرم گذاشت و گفت : خواهش می کنم دخترم کاری نکردم..

الان هم گریه نکن من حرف بزنم هنوز حرف هام تموم نشده.

 

****

 

از اتاق بابا اومدم بیرون با اینکه به بابا قول داده بودم که ناراحت نباشم

اما باید می رفتم تا بفهمم که چه خبره..

خودم رو تکون دادم و با قدم های آروم شده حرکت کردم..

خواستم درو باز کنم که در اتاقم باز شد و با امیر سالار سینه به سینه شدم…

صورتم درست مقابل صورت امیرسالار قرار گرفت ‌..

 

کمی مکث کردم و بعد خودم روکشیدم عقب.

_ برو عقب می خوام وارد اتاقم بشم..

امیرسالار خواست دست روی بازوم بزاره که خودم رو کشیدم عقب..

_ لطفاً دیگه بهم دست نزن ممنون..

 

 

 

امیرسالار لبخند از روی لبش محو شد منم زهر خندی زدم کمی ازش فاصله گرفتم و با صدای غمگین گفتم : ازدواجت رو بهت تبریک میگم امیدوارم که خوشبخت بشین…

من به خاطر بچه هام تحمل می کنم وگرنه دیگه تو برام مهم نیستی و تو رو هم به عنوان شوهر قبول ندارم.

فکر کن که من و طلاق دادی و زن گرفتی من بچه ها به عقل و هوش درست و حسابی برسند درخواست طلاق میدم دادگاهو ازشون میپرسه که می خوان پیش من باشند یا پیش تو..

 

باحالت نابلور و چشم های گرد شده بهم نگاه کرد.

_ مگه حاجی با تو حرف نزده این حرفا چیه که داری میزنی!!

لبخند عمیقی زدم : چرا پدر من باهام صحبت کرد خیلی هم قشنگ و آروم قانع ام کرد ولی خوب این قانع شدن دلیل نمیشه که من تو رو ببخشم…

 

دلیل نمیشه که من به عنوان یه زن از حقوق خودم بگذرم..

دیگه در موردش با من بحث نکن خواهش می کنم نمیخوام چیزی بشنوم..

شب بخیر..

اینو گفتم و بعد با بغضی که توی گلوم بود از کنارش رد شدم‌‌‌‌..

وارد اتاقم شدم و سریع‌ در اتاق بستم از پشت قفل کردم..

اشکام شروع کرد به اومدن دستی روی دهنم گذاشتم تا ازصدای گریه جلوگیری کنم…

 

 

****

امیر سالار

 

من هم مریم ر. دوست داشتم و هم ماهرخ رو از هیچ کدومشون نمیتونستم بگذرم دوتاش مادر بچه هام بودن این عادلانه نبود که یکی رو داشته باشم و یکی رو نه الان با اومدن ماهرخ مریم را از دست میدادم.

 

کاش هیچ وقت مامان به فکر زن گرفتن برای من نمی افتاد تا قبل از ماهرخ زندگی چقدر خوب و شیرین بود برامون

کاش هیچ وقت مامان بفکر زن گرفتن برای من نمی افتاد..

 

 

آروم چشمام رو گذاشتم روی همدیگه و فشار دادم..

عصبی شده بودم حرف‌های مریم هنوز داشت توی ذهنم رژه می رفت دستی روی شقیقه ام قرار دادم و بعد با اه عمیقی شروع کردم به حرکت کردن..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آمال 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و جنتلمن باعث می شه بخواد شیطنت…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x