رمان وارث دل پارت ۱۳۲

4
(16)

 

 

 

دستی روی شقیقه ام قرار دادم و با اه عمیقی شروع کردم به حرکت کردن..

عصبی بودم هر کاری می کردم یه جاش لنگ داشت

نمی خواستم هیچ کدوم رو از دست بدم ولی انگار من بالاخره یکی رو کامل از دست می دادم

برای همیشه ام این کار رو می کردم!!

اما خوب خصلت زن ها همین بود باید تحمل می کردم..

ولی نمی ذاشتم مریم هم از دست بره..

قرار بود با مامان بریم خونه ی ماهرخ اینا..

 

البته فردا

فردا طرف بعدظهر می رفتیم محضری که اینجاپیدا کرده بودیم

امیدوار بودم هرچیزی به خیر و خوشی پیش میرفت..

چشم هام رو توی حلقه چرخوندم و از جام بلند شدم..

دلم می خواست یه بلایی سرش بیارم..

اما خودم رو تحمل کردم کاری انجام ندادم..

عصبی شده خودم رو کشیدم جلو

نگاهی از بالا تا پایین بهش کردم و گفتم : هیچ کدومتون رو از دست نمیدم

پایین که رفتم مامان و بچه ها نشسته بودن..

داشتن باهم بازی می کردن

منم به جمعشون ملحق شدم که بازی کنم…

 

****

سزار

 

بابا وارد اتاق شد هنوز بخاطر کاری که کرده بود عصبی چشم هام رو گذاشتم روی هم دیگه.

خودم رو کشیدم جلو و با اخم های تو هم رفته گفتم : میشه بگی برای

چی دوباره اومدی اینجا بابا!!

بابا اخمی در هم کشید و گفت : اومدم بهت سر بزنم پسرم

نیشخندی زدم و گفتم : لازم نیست

بابا من اصلا حوصله ندارم ببخشید میشه برید کنار!!

اومدم از کنارش رد بشم

که بابا بازوم رو گرفت و نگهم داشت!!

 

_دارم باهات صحبت میکنم درد هایی داری رو بهم بگو من رفع میکنم

خندیدم

_دوای درد من همون دختره اس که شوهر داره و البته سه تا بچه مامان

 

 

 

_که اونم نمی تونم داشته باشم بابا خواهش میکنم دیگه صحبتش رو نکنید من یکم حرص می خورم بعدش تموم میشه می ره ‌

خواهش می کنم باشه!!

بابا ولی سمج شد با دندون های رو هم اومده بهش زل زدم.

 

خودم رو کشیدم جلو و انگشت اشاره ای بهش کردم..

با اخم های تو هم رفته بهش نگاه کردم

دلم می خواست یه بار دیگه کارش رو یاد اور کنم اما باور نمی کرد نمی کرد!!

_میشه این همه روی مخ من راه نری هان!؟

من اون دختر رو برات می یارم پسر!!

عصبی دستی گذاشتم روی قفسه ی سینه اش و به عقب هلش دادم

 

_اون دختر شوهر داره بچه داره نمیشه بابا..

بابا مرموز خندید

_برای اینکه حتی خوشحالت به مرگ این چهار نفر فکر میکنم که این دختر برای تو بشه..

با حالت ناباوری بهش نگاه کردم

_خوبی خدایی!؟

می خوای چهار تا ادم بی گناه رو بکشی ادمی تو!!!

تا منو خوشحال کنی سرش رو بالا پایین کرد

و گفت : اره من برای پسرم

همه کار میکنم…

انگشت اشاره ای بهش کردم و با تاکید

گفتم : لازم نکرده..

شرت کم..

 

خودم رو تکون دادم و با قدم های بلند شده حرکت کردم ‌

دیگه ام کاری نکردم که ببینم چی به چی شد!!

 

****

ماهرخ

 

بله رو گفتم عاقد لبخندی زد و گفت : مبارک باشه انشالله به پای هم پیر بشید

دفترچه ای سمتم گرفت و گفت : بیا دخترم اینجا ها رو که می گم امضا کن

باشه ای گفتم و دفترچه رو گرفتم..

نگاهی بهش انداختم ‌.

_تموم شد..

_پسرم توام بیا امضا کن

سرم رو بالا پایین کردم و خودم رو تکون دادم و از جام بلند شدم..

 

با قدم های اروم شده حرکت کردم.

رفتم سمتش بهش که رسیدم چونه اش رو گرفتم.

با دندون های رو هم اومده و سری کج شده خودم رو جلو فرستادم…

گفتم : خوبی!؟

سرش رو بالا پایین کرد و‌گفت : اره

بهتر از این نمیشم

شدی زنم

 

اونم زد روی شونه اش و گفتم : اره من شدم زنت ولی خوب اون شرایطی رو که گفتم باید قشنگ بهش عمل کنی!!

از شدت خنده روده بر شده بود با خنده ی بلند گفت : نترس خانم من همه چی رو برات اماده میکنم

خودمم خوب هستم دیگه کاری باهات ندارم.. از اینجا برو

نیشخند پررنگ شده ای زدم و بعد

اروم حرکت کردم : اوکی!! امیدوارم که به قول هایی دادی باشی

همینطور که الان زنت شدم خیلی راحت می تونم…

 

خواستم اسم طلاق رو بیارم که اخمی بین ابرو هاش نشوند

با دندون های رو هم اومده بهم نگاه کرد

خودش رو فرستاد جلو و با زهر خند

گفت : نگو طلاق فهمیدی!!

اسم طلاق رو نیار خوب سر عقد

الان هم دستت رو بیار جلو عزیزم

سرش رو بالا پایین کرد و باشه ای گفت

دستش رو جلو اورد و دستم رو گرفت

نگاهی به دست هام کرد..

_عالی عزیزم ….

می خواست حلقه بندازه دستم

دستم رو جلو بردم و دستش رو گرفتم

اروم انگشتر رو زد توی انگشتشم…

 

انگشتر ظریف و قشنگی بود

با دیدن این انگشتر از حالت مدافع گرانه اومدم بیرون و تشکری کردم..

_ممنون

خندید و لب هاش رو به حالت خنده کش داد.. ‌

_خواهش میکنم کاری نکردم که..

 

صدای زمونه ای شنیدم

_خیلی تبریک می گم دخترم

صداش به مامان گلی نمی خورد سرم رو بلند کردم و بهش زل زدم

با دیدن خانم بزرگ لبخند از لب هام پاک شد.

 

****

خانم بزرگ

 

همینکه نگاهش به من افتاد لبخند از رو لبش محو‌ شد..

با انگشت اشاره گفت : شما..

خندیدم و خودم رو کشیدم جلو و گفتم : سلام عزیزم

خیلی بهتون تبریک می گم

امیر سالار از جاش بلند شد اونم بلند شد

با لبخند محو‌ شده بهش نگاه کردم

_خیلی ممنون مامان

خودش رو فرستاد جلو و توی بغلش فرو رفت..

_خیلی خوشحالم که اومدی مامان

خندیدم

از بغلش اومدم بیرون..

نگاهی به ماهرخ انداختم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان گناه 4.7 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا توی یه سوپر مارکت کار میکنه…

دانلود رمان قلب سوخته 4.3 (11)

بدون دیدگاه
      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x