رمان وارث دل پارت ۱۳۴

4.5
(16)

 

 

 

_بله..

من گلی هستم مادر ماهرخ..

مادرش که نبود همینطوری طبق عادت حرفی می زد..

_خیلی ام عالی!! منم مادر امیر هستم از اشنایی باهاتون خیلی خوشبختم

نگاهی به بچه ی توی دستش کردم از گوش واره هایی که داشت فهمیدم دختره…

_این دلارام خانمه ؟؟ دختر ماهرخ و امیر!؟.

گلی خانم نگاهی خندون به بچه انداخت..

 

_اره دختر امیر و ماهرخه..

سلام کرده ‌

دلم برای این تپل خانم رفت…دستم رو بردم جلو و اروم گونه اش رو کشیدم

_تو عشق کی هستی نفسم هوم!؟

نگاهی بهم انداخت و بعد مشغول بازی شد..

پسرا هم دست یه مرد جوون و یه پیرمرد بودن…

 

دلم می خواست پسرا رو بگیرم توی بغلم و عمیق به خودم فشار بدم.

با اب دهن قورت داده شده خودم رو

بهش نزدیک کردم و گفتم : نمیشه اون بچه ها رو دید ؟؟

گلی خانم با حالت سوالی گفت : کیو می گی!؟

مهرداد یا مهرزاد!!

 

چه اسم های قشنگی داشتن..

با لبخند عمیق شده گفتم : هم مهرزاد هم مهرداد..

_چرا الان می گم بیارن…

بعد برگشت سمت پیرمرده و گفت : اقا

قنبر…

 

 

****

رادمان

 

از حرص در حال منفجر شدن بودم

من واقعا ماهرخ رو دوست داشتم اما چی شد!؟

وضعم کشیده شده بود اینجا!!

بچه ای که دستم بود تکونی خورد و بعد اروم گریه ای کرد…

نگاهی بهش کردم و با زهر خندی بهش

همه نگاهشون سمت بچه کشیده شد

انگار نگران شده بودن

خواستم کاری کنم که امیر اومد جلو.

 

_این خوشگل پسر رو بده ببینم..

تک خنده ای کردم و باشه ای گفتم خودم رو کشیدم جلو و بچه رو گرفتم

و نگاهی بهش انداختم و بعد با اخم

بچه رو بهش دادم

 

 

 

 

بعد با اخم بچه رو ازم گرفت..

شروع کرد به بوس کردن و قربون صدقه اش رفتن..

خندید و گفت : وای خیلی حس خوبیه

بچه کوچک داشتن..

امیدوارم قسمت شما بشه

چشم هام رو توی حلقه چرخوندم و با اخم های در هم ورهم گفتم : این بچه اس ممکنه گریه بشه..

بده من نگهش دارم تا تو و ماهرخ کاراتون رو انجام میدین..

 

 

امیر نگاه چندشی به اینکه خودم حالم بد شد..

با لبخند زوری گفت : باشه دستت درد نکنه انشالله جبران کنم.

ریلکس شده نگاهش کردم و خودم رو کشیدم جلو..

توی دلم گفتم بهترین جبران که میتونی بکنی اینه که گورت رو گم کنی..

 

ریلکش شده بهش نگاه کردم و سرمو تکون دادم…

_ مرسی خواهش می کنم کاری انجام نمیدم..بچه رو دوباره بهم داد.

منم بر خلاف خواسته قبلیم دوباره بچه رو گرفتم..

امیر هم رفت پیش ماهرخ

و‌دوباره شروع کرد به حرف زدن..

 

****

مریم

 

هلیا نگاهی بهم کرد و با غمگینی گفت : چرا ناراحتی مامان!؟

اروم خندیدم و گفتم : دلیلش واضح نیست که بفهمی چرا دارم گریه می کنم!؟

با اه عمیق گفتم : نه مامانی ببخش که اینجوری شد من نمی خواستم اینجوری بشه..

مامان با زهرخند سرش رو تکون داد و گفت : نه اشکالی نداره عزیزم

اینم شانس منه تو مقصر نیستی تقصیر خودمه که موندم باید طلاق می گرفتم

که الان اوضاع این نشه..

 

هلیا کنارم نشست و دستم رو گرفت

با زهر خند گفت : می دونی مامان من از چی متنفرم!؟

با حالت سوالی گفتم :از چی دخترم!؟

رنگ نفرت و سردی توی چشم هاش بیداد می کرد..

_من از بابا متنفرم مامان…

از بابا خیلی متنفرم چون اسم عشق رو نابود کرده..

از خیلی ها متنفرم مامان و من همینکه کاری گیرم بیاد درسم تموم شد بابا از اینجا می ریم..

می ریم جایی که هیچکس نباشه

نه بابا نه این ادم مزاحم خودمو تو خواهرم..

 

 

از اینکه این حرف ها رو می زد اونم هلنا ترسیدم

اون اصلا نباید به این موضوعات فکر می کرد..خودم رو کشیدم جلو و با حالت سوالی گفتم : حالت خوبه خدایی!؟

چی داری می گی!؟

تو از بابات متنقری نگو این حرف ها رو دخترم گناه داره.

با غیض گفتم : اره متنفرم مامان می دونی چرا!؟

چون منو شما رو به بازی گرفت تموم

زندگیش اون بچه ها و دختراشه

انگار نه انگار که مام هستیم و به پدر نیاز داریم.

 

خیلی وقته پنج نفری حتی یه رستوران نرفتیم.

خیلی وقته شما نخندیدی با کاری که خانم بزرگ کرد هیچ وقت نخندیدی دیگه مامان..

چند ماه نگران بابا بودی و اون نیومده رفت دنبال این زن ازش به این دلایل متنفرم مامان..

نگو چرا بگو چی شد که اینجوری شد

فکر کنی می فهمی من حق دارم دیگه بچه نیستم هجده سالمه درسمو می خونم بعد با شما از اینجا می ریم بابا نمی تونه جلوی ما رو بگیره وقتی اون زن فرار کرد

ماهم می تونیم چرا الکی تحمل کنیم مامان!؟

جایی نه نمی خوانت رفتن عار نیست مامان…

دخترکم کی این همه بزرگ شده بود که این حرف ها رو می زد ‌

 

خودم رو کشیدم جلو دستی گذاشتم روی چشم هاش و اشک چشم هاش رو

پاک کردم..

_قربون دخترم برم تو چی کشیدی عزیزم!؟

ببخشید از اینکه اذیتت کردم ببخشید

دلبندم

اشک از چشم هام اومد خودم رو کشیدم جلو و با غمگینی بهش نگاه کردم..

 

_ببخشید عزیزم..

شرمنده ام اره راست می گی من همه دغدغه ام سالار بوده به شما فکر نکردم

دیگه برام مهم نیست چکار می کنه

وقتی نمی تونم با یکی دیگه سهیمیش بشم پس کلا ازش می گذرم و نمی خوامش‌..

بیا اینجا دخترم..

اشک هام با هلنا شرشر می اومد و من هلنا رو بغل کردم

و عمیق به خودم فشار دادم…

 

تصمیم برای رفتن خیلی خوب بود

اما رفتنی که جلوتر از همه و با حضور بچه هام باشه ‌.

 

 

****

 

نگاهی با بی حسی به امیر سالار انداختم رنگ خوشحالی با دیدن بچه هاش و زنش اومده بود توی صورتش

نیشخندی زدم ‌..

تیدا خودش رو بهم نزدیک کرد و تقریبا با صدای بلندی گفت : منم بازی مامان

دلم برای بچه ی پنج ساله ام سوخت

یادم نمی اومد امیر هیچ وقت اینجوری باهاش بازی کرده باشه.

 

از صدای تیدا امیر متوقف شد و برگشت سمتم…

دیگه حسی بهش نداشتم

نگاهی به تیدا و ازیتا کرد و گفت : بیاین

بازی با ابجی و داداش ها بازی بیاین..

تیدا رفت اما ازیتا نه

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بلو 4.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار از مشکلات زندگیش به مجازی پناه…

دانلود رمان بر من بتاب 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش به غیاث که قبلا در زندگیش…

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋 4.2 (14)

۴۹ دیدگاه
    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا قبل درخواست اسم رمان رو تو…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x