رمان وارث دل پارت ۱۳۵

4
(18)

 

 

 

انگار فهمیده بود که دیگه اون بابای سابق نیست..‌.بین بچه هام ازیتا یه غرور خاصی داشت ‌.

از هلنا و تیدا مغرور تر و البته ساکت تر بود..

هیچی نمی گفت ولی خوب طرف رو می سنجید و در نظر می گرفت‌.

خودم رو کشیدم جلو و با لب های فشرده شده بهش نگاه کردم..

_میشه بریم بالا مامانی!؟

ازیتا داشت حرف می زد برگشتم سمتش..

با اخم بهش نگاه کردم…

 

_ چرا بریم بالا دخترم!؟

_اینجا یه جوریه مامان نمی شه تحملش کرد..

بریم بالا با هم دیگه حرف بزنیم

سرم رو بالا پایین کردم و گفتم : باشه بریم….

خم شدم سرش رو بوسیدم که لبخندی زد..

از جام بلند شدم نگاه همه سمتمون کشیده شد مامان با حالت سوالی گفت : کجا دخترم!؟

_می رم ازیتارو بخوابونم مامان

می یام دوباره

مامان هم که چندان خوش حال نبود سرش رو تکون داد و باشه ای گفت : باشه برو دخترم….

منم سرم رو تکون دادم و با ازیتا رفتیم بالا

 

****

ماهرخ

 

نگاهی به ازیتا دختر مریم انداختم داشت با تنفر به پدرش نگاه می کرد تا حالا اینطور چیزی ندیده بودم چرا اینجوری این دختر نگاه می کرد!؟

خودم رو کشیدم جلو و خواستم بلند شم و‌برم سمتش که مریم بلند شد

و گفت که می خواد ازیتا رو بخوابونه

باید حتما بااامیر صحبت می کردم دوست نداشتم تفرقه ای بین دخترا ایجاد کنم

مریم رفت

منم دوباره پر از سوال سر جام برگشتم و هیچی نتونستم بگم.‌

 

وقتی گذشت و شب شد همه رفتن برای خواب..

سه قلوها رو که خوابوندم امیر هم اومد

ازپشت بغلم کرد و منم عمیق بهش چسبیدم با لبخند عمیق شده گفتم : مامان کوچولو نمی دونی من این صحنه ها رو می ببینم

چقدر بهت افتخار میکنم

 

 

باورم نمیشه که الان اینجا کنارم هستی

خودم رو کشیدم جلو و دستی گذاشتم

روی بازوش و گفتم : امیر فعلا افتخار این ها رو ولش من کار دیگه ای دارم

چشم هاش گرد شد و گفت : چه کار داری ؟؟

_ببین دخترت ازیتا رو دیدم ترسیدم و گفتم بهت بگم اون بچه اس نباید این حس ها درونش شکل بگیره

 

_میشه دقیقا بگی چی شده!؟

سرم رو تکون دادم و بازوش رو گرفتم و کشیدم سمت خودم

_اره بیا اینجا بشین برات تعریف کنم چی شده..

نشستیم و منم تموم چیز هایی رو که توی چشم ها و چهره ی ازیتا دیده بودم براش تعریف کردم…

 

****

امیر

 

به گفته ی ماهرخ عمل کردم و اومدم که با ازیتا حرف بزنم اون واقعا بچه ی ساکتی بود هیچی ازش ندیده بودم ولی وقتی ام یه چیزی میشد کینه ی بدی می گرفت‌..

در اتاق مریم رو باز کردم مریم تیدا رو خوابونده بود و ازیتا هم داشت کتاب می موند

همین که صدای در رو شنیدن نگاهشون رو بالا اوردن..

لبخند عمیقی زدم : سلاااامممم.

مریم اخمی کرد

_ساکت باش اینجا چیکار می کنی!؟

واکنش شدید نشون داده بود : اومدم با ازیتا صحبت کنم

_اوکی بچه رو بردار و برو بیرون

 

_اوکی..

رفتم سمت ازیتا و با لبخند گفتم : دخترم می یای بریم بیرون قدم بزنیم!؟

_نه من نمی خوام…

 

 

 

با تعجب بهش نگاه کردم

برای چی نمی خواست بیاد!؟

مریم بهش چیزی گفته بود!؟

برگشتم سمت مریم اخمی کردم و گفتم : قصدت چیه مریم!؟

یعنی چی بچه ها رو علیه من می شورونی!؟

من پدرشونم ها..

مریم چشم هاش گرد شد با دست

اشاره گفت : ممممن…!

برای چی باید این کار مزخرف رو انجام بدم!؟

ازیتا بچه نیست خودش کارا رو می بیینه تصمیم می گیره از خودش بپرس ببین من چیزی گفتم!

 

عصبی بودم برگشتم سمت ازیتا داشت به صفحه های کتاب نگاه می کرد انگار نه انگار که چیزی شده..

خودم رو فرستادم جلو و گفتم : ازیتا دخترم!؟

سرش رو بالا اورد و با حالت سوالی بهم نگاه کرد..

_بله بابا..

خم شدم و خودم رو هم قدش کردم دستم رو جلو بردم و روی موهاش کشیدم…

_می دونی من چقدر دوست دارم عزیزم!؟

خندید و سرش رو تکون داد و گفت : نه ما رو دوست نداری بابایی..

بچه های جدیدت رو با زن جدیدت رو دوست داری‌.

_کی اینو گفته!؟

_خودم فهمیدم هیچ وقت با من و تیدا اینجوری بازی نکردی.

 

مریم با نیشخند گفت : دیدی بچه عقل داره..

الکی تقصیر من می کنی!!

برگشتم سمت مریم و نگاه بدی بهش کردم..

_میشه ساکت باشی و زیر بالا ندی!؟

_نه نمیشه اینجا اتاق منه پاشو برو بیرون بیرون فردا باهاش صحبت کن

الان وقت خوابه..

عصبی گفتم : اینجا اتاق منم هست

_نه دیگه..

من کاری به تو ندارم تا هروقت دلت خواست نمی تونی بیایی اینجا من فقط مادر بچه هاتم بیرون زوددد..

عصبی می اومد

صدای ازیتا اومد : بابایی مامان رو اذیت نکن..

 

نفسی بیرون دادم..

فعلا همه لج کرده بودن…

سرم رو تکون دادم و گفتم : باشه عزیزم…

 

 

****

مریم

 

امیر منو عصبی بیرون اورد بزور هرچی خواستم تقلا کنم فایده ای نداشت

خودم رو عقب کشیدم و خودم رو فرستادم عقب..

قلبم عین چی توی سینه می زد ..

_ولم کن برای چی اینجوری بهم نگاه می کنی هان!؟

سرم رو انداختم پایین و غمگین شدم

قلبم جوری می زد انگاری می خواست از بزنه بیرون من باید چکار می کردم!؟

کدوم کار درست بود!!

کدوم کار غلط!!

از خیانتش هنوز قلبم درد می کرد

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان مهکام 3.6 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به سالن زیبایی مهکام می ذاره! مهکام…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Faezeh Asgari
1 سال قبل

قاصدک جونی رمان مربای پرتقالو بزار دابه☹️

marzi
marzi
1 سال قبل

اخیش حالا دلم خنک شد هیچ حس خوبی به مریم ندارم ولی ماهرخ مثل مریم نیست میفهمه و مهربونه مریم جاش بود بدترش میکرد

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x