رمان وارث دل پارت ۱۲۴

4.5
(11)

 

 

سرم رو بالا پایین کردم و گفتم : سلام

چیزی شده!؟

با حالت سوالی برگشت سمتم و گفتم : نه مثلا چی شده!؟

با انگشت اشاره لب زدم : داداشم

چرا این همه ناراحته باهم اومدین!؟

 

برگشت سمتم و با مکث سرش رو تکون داد و گفت : اره با هم دیگه اومدیم.

توی راه بهش برخورد کردم

خواست باهام حرف بزنه منم حرف زدم

دلیل اینکه نمی تونم باهاش باشم

رو گفتم

 

الان هم قانع شد بنده خدا

حس کردم خیلی از خود راضیه داداش من رو به این حال و روز انداخته بود

و بعد می گفت به خیر گذشته

خودم رو کشیدم جلو و با انگشت اشاره گفتم : میشه بس کنی!؟.

داداش من این همه دوستت داره چرا به

چشم تو نمی یاد اون وقت!؟

 

اخمی کرد

 

_با من درست صحبت کن رزا من برای سزار تعریف کردم

دلیلی نداره بخوام تورو هم توجیح کنم

این دختره هنوز ما رو نمی شناخت نمی دونست که ما کی هستیم..

 

خودم رو فرستادم جلو و با نیشخند گفتم : تو هنوز ما رو نشناختی…

نمی دونی ما کی هستیم کوچکترین اتفاقی برای داداشم بیوفته بابام راحتت نمی ذاره ماهرخ..

جا خورد

شاید انتظار نداشت من تهدیدش کنم

 

خودش رو فرستاد جلو و گفت : ببین چی می گم خوب…

من نگفتم داداش تو عاشق منی که

شوهر دارم با یه سه قلو بشه هر بلایی ام سرش اومد به من ربط،نداره

منم تهدید نکن که من خودم ختم این

کارام

 

تعجب کردم.

ازدواج کرده بود و سه تا بچه ام داشت!؟.

با حالت ناباوری بهش نگاه کردم

_داری چی می گی نمی فهمم!!!

 

هیچی نگفت از جاش بلندشد

رفت و روی یه صندلی دیگه نشست

منم ناراحت بودم از اتفاقی که افتاده..

 

 

****

 

سزار نگاه بدی بهم کرد : چی به ماهرخ گفتی رزا ؟؟

شونه ای بالا انداختم و گفتم : فقط کمی از خلقیات بابا

گفتم که سر عقل بیاد.

تو داری زیادی اذیت میشی بخاطرش

دندونام رو گذاشتم روی هم دیگه و گفتم : دختره ی از دماغ فیل افتاده…

 

 

سزار براق شد سمتم با دندون های رو هم اومده گفت : راجبش درست حرف بزن تو حق نداری باهاش اینطوری

حرف بزنی

از لحنی که حرف زد شکه شدم

خودم رو کشیدم جلو و گفتم : بخاطر این دختره داری با من اینجوری حرف می زنی!؟

تو دیگه هستی سزار

 

سزار عصبی گفت : وقتی نمی تونه

نمی تونه دیگه شوهر داره بچه داره

اونم سه تا برای چی هی قضاوتش می کنی هان!؟

اب دهنم رو قورت دادم و نفس عمیق شده ای کشیدم….سرم رو به چپ و راست تکون دادم

و گفتم : واقعا متاسفم برات..

تو اصلا خیلی بیشعوری هم برای اون سرو دست می شکنی هم برای

کاری که کرده.

خدایی تو دیگه چجور ادمی هستی!؟

 

سزار کلافه نگاهی بهم کرد

_هیچی ولش کن من معدزت می خوام باهاش بد رفتار نکنی

باشه ؟؟

_من اصلا دور و بر اون دختره ی دروغگو نمی رم برای اینکه منو از خودش دور کنه هزار تا دروغ سر هم می کنه.

دیگه هیچی نگفتم از داداش خودم

خیلی کفری بودم.

 

شونه ای بهش زدم و با قدم های

بلند شده حرکت کردم..

 

****

سزار

 

بابا نگاهی بهم انداخت و گفت :

چی شده پسرم این چه رنگ و حالیه!؟

اگه می فهمید که من چمه حتما به ماهرخ صدمه می زد

منم اینو نمی خواستم سرم رو به

چپ و راست تکون دادم و گفتم : هیچی بابا بخدا چیزی نشده.

اخم ریزشده ای کرد و گفت : ولی فکر نمی کنم اینجوری باشه ها

تو یه مشکلی برات پیش اومده

اخمی کردم و گفتم : نه بابا

چیزیم نیست

یهو صدای رزا اومد

 

 

_دروغ می گه بابا عاشق یه دختره ی زپرتی شده اونم دست رد به سینه اش زده اقا ناراحت شده

اینو که شنیدم چشم هام اومد روی هم دیگه بابا

دیگه ول نمی کرد

برگشتم انگشت اشاره گفتم : ول می کنی یا نه!؟

اون دختر شوهر داشت منم برای همین

قبول نکرد منم قبول کردم چرا دیگه کشش می دی.

 

 

رزا برق انتقام توی چشم هاش موج می زد فهمیدم که می خواد کاری کنه

که بابا عصبی بشه و اون رو بکشه

وسط..

بابا ، با حالت سوالی گفت : نمی فهمم چی می گید واضح حرف بزنید ببینم چی می گید

یعنی چی این اتفاقات…

رزا خودش رو کشید جلو و اومد کنار

بابا نشست

 

_ببین بابا این پسره الکی داره خودش رو

اذیت می کنه

این دختره می گه شوهر دارم به سه تا بچه سه قلو

همسن منم هست مگه اینجور چیزی مممکنه ؟؟ داره دروغ می گه برای اینکه سزار رو بپیچونه داره دروغ میگه بابا

بابا اخم پررنگی کرد

نمی خواستم اتفاقی برای اون دختر

بیوفته.

پس با عصبانیت گفتم : بس کن دختر این کارا چیه داری انجام می دی..

اون دختر تموم دلایل قانع کننده رو برام

اورد

گفت توی یه روستا قبل اینکه

خانواده ی اصلیش رو پیدا کنه مجبورش کردن با یه مرد بزرگتر از

خودش ازدواج کنه وقتی حامله بوده

فرار کرده ولی نمی دونسته سه قلو حامله اس که..

الان هم خواهشا بس کن که

داری اعصاب منو بهم می ریزی..

بابا نگاه زوم شده ای بهم کرد

 

_سزار بشین قشنگ تعریف کن چی شده وگرنه خودم این دختره رو می یارم

اینجا..

فقط همین رو کم داشتم‌

رزا نیشخندی زد انگار به افکار پلید خودش رسیده بود

با دندون های رو هم اومده گفتم : بابا نزدیک دختری که من دوسش دارم با حرف های چرت این دختره بشید دیگه منو نمی ببینید

قول می دم..

اینو گفتم و بعد با قدم های بلند شده

از اونجا دور شدم..

من موندم با یه عالمه فکر و ذکر توی سرم

و ذهنم..

که باید مواظب کار های بابا باشم..

 

 

****

 

امیر

 

حاج علی اکبر نگاهی بهم انداخت و گفت : استانبول به این بزرگی وقتمون رو گرفت این همه ماه!!

بعد اینجا که چقدر بزرگه چقدر وقتمون

رو بگیره

ابرو هام رو دادم بالا و لبام رو

به حالت خنده کش دادم : که اینطور

ولی خوب این چیزی رو عوض نمی کنه حاجی من باید بچه ها و زنم رو

پیدا کنم

نترس یه دوست دارم اینجا که می تونه کمک کنه.

 

_باشه پسرم

همون موقع سرو کله ی هلیا پیدا شد

با اخم و تخم گفت : بابا

لبخندی زدم و گفتم : جانم دخترم!؟

_استانبول که نذاشتین برم دانشگاه لااقل اینجا کارای درس خوندم

رو انجام بدین.

 

 

 

این حرفش رو بهش حق دادم

اونقدر درگیر ماهرخ شده بودم که این یه قلم رو فراموش کرده بودم

خودم رو کشیدم جلو و لبخند عمیقی زدم

اروم روی پیشونیش رو بوسیدم…

_باشه دخترم ببخشید کلا فراموش کردم

فردا با وکیلم قرار می ذارم

که یه کالج خوب برات پیدا کنه با هر رشته ای که دوست داری خوبه ؟؟

 

هلنا سرش رو با ذوق بالا پایین کرد

و گفت : اره بابا خیلی خوبه

تک خنده ای کرد دستش رو جلو اورد

و اروم لپش رو کشید

_بخندی همیشه دخترم

چشم هاش براق بود چی میشد

گاهی ام به خانواده ام توجه می کردم درست بود

اومده بودم دنبال ماهرخ اما همه چی که خلاصه نمیشد توی ماهرخ

ماهرخ فقط یه تیکه ی کوچک بود..

بعد لب هام رو به حالت خنده کش دادم.

 

_مادرت کجاست هلنا!؟

هلنا نگاهی به پله ها کرد با دست اشاره سمت پله ها گفت : توی پله هاس

داشت با تیدا بازی می کرد

_توی پله ها!؟

_اره.

 

برگشتم دیدم مریم همونطوری که هلنا می گه توی پله هاس و داره بازی می کنه

لبخند عمیقی زدم خودم رو کشیدم

جلو و گفتم : منم برم با کوچولو هام بازی کنم..

خیلی وقته ندیدمشون..کوچولوهام رو

 

 

 

****

مریم

 

نمی دونم چی شد که دیدم امیر اومد و با تیدا و ازیتا بازی کرد

قبلا خیلی با بچه ها بازی می کرد اما سر

قضیه ی ماهرخ کلا عوض شد

با لبخند بهش خیره بودم که برگشت و بهم نگاهی انداخت و گفت : چیه چرا اینجوری نگاه می کنی خانمی!؟

خودم رو جمع ‌وجور کردم و گفتم : هیچی

داشتی قشنگ بازی می کردی

برام جالب بود ‌.

 

_که اینطور الان من خوشگلم یعنی!؟

_اره

چشمکی بهم زد و گفت : توام

که خیلی خوشگلی خانمی

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان طعم جنون 4.1 (33)

بدون دیدگاه
💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر جوانیست برگردد مدیر اجرایی هتل می…

دانلود رمان وان یکاد 4.2 (28)

۱ دیدگاه
خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که جنینش حلاله و بهش تهمت هرزگی…

دانلود رمان فودوشین 3.5 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند. خواهرش بخاطر آرامش مدام عروسیش را…

دانلود رمان ارکان 3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان دانشگاهی اش در کیش با مرد…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Faezeh Asgari
1 سال قبل

قاااصدکی🤧🤧یای پارته طولانی میده نویسنده ک اونم نمیذاری🤣🤣 مربای پرتقال کووو

Faezeh Asgari
پاسخ به  قاصدک .
1 سال قبل

منظورم مربای پرتقال بود😁دیرگذاشتی اخه

...
...
1 سال قبل

قاصدک تو رو خدا به نویسنده بگو یکم بیشتر پارت بده تورو خدا

رحی
رحی
1 سال قبل

به خدا آمریکا انقدر در هم بر هم نیست که هرکس هر جایی که خواست با هر رشته ای بره ثبت نام کنه 🤦‍♀️🤦‍♀️ خیلی ورودیش سخته چه برسه به بچه های مهاجر. اصلا احساس میکنم نویسنده توی دنیای موازی داره زندگی میکنه

رحی
رحی
1 سال قبل

از همون اول از رزا خوشم نیومد…ایشش دختره ایکبیری

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x