رمان وارث دل پارت ۱۲۱

4.3
(10)

 

 

 

 

ببخشید اقا..

با اخم های تو هم رفته بهش نگاه کردم..

تک ابرویی بالا انداختم و گفتم : قاچاق چه دختری بابا!؟

انگار بابا تازه فهمیده بود من هستم

برگشت سمتم..

رنگش عین چی پرید…

 

_توام اینجایی پسرم!؟

اخم پررنگی کردم و گفتم : بابا چه قاچاقی شما دارید از چی حرف می زنید!!؟

بابا چشم هاش اومد روی هم دیگه

با چشم های رو هم اومده گفت : پسرم..

قاچاق نیست جابه جاییه

این دنیل کارش رو درست انجام نمی ده من عصبی میشم کلمات رو بد ادا می کنم..

برای همین بود..

 

بابا داشت یه چیزی رو مخفی می کرد

خودم رو کشیدم جلو و با دندون های رو هم اومده

گفتم : بابا من بچه ام که منو خر کنی!؟

خودم شنیدم که چی گفتی نمی خواد درستش کنی اصلا چجوری می تونی قاچاق اونم دختر انجام بدی ؟؟

با ریلکسی گفت : به اسونی..

دنیل تو می تونی بری..

 

دنیل خیلی از بابا حساب می برد

_چشم اقا

رفت گوروش رو گم کرد : پسرم..

ببین..

می خواست دروغ سر هم کنه

منم که از دروغ بدم می اومد از جام بلند شدم

و ایستادم نگاهی بهش کردم

و گفتم : ببین نمی خوام بهت پند الکی بدم اما بابا این کارا کار نیست

رکو راست بهت بگم خودت دختر داری

اه و نفرین این دخترا دامنت رو نگیره…

بعد اینو گفتم و با قدم های بلند شده حرکت کردم…

 

بابا هم هرچی اسمم رو صدا زد

من واینستادم..

 

****

ماهرخ

 

بازم اماده شدم که برم کالج…

رادمان بالا سرم ایستاد با حالت سوالی بهش نگاه کردم

خودم رو صاف کردم و خیلی سرد گفتم : بله!؟

_اومدم باهات حرف بزنم

_در چه مورد!؟

_در مورد رفت اومدی که داری باید حرف بزنی..

 

اخمی کردم.

_اونوقت برای چی!؟

دستی توی موهاش کشید

_ببین این چند ماهه یه باند قاچاق اومده که خیلیا از این محله گم شدن نباید تنها بری خودم تا منهدم بشه

چه چیزای الکی می گفت

خنده ای سر دادم و گفتم : خدایی تو مغز داری!؟

 

 

 

 

اخم پررنگ شده ای کرد و خودش رو فرستاد جلو..

 

با انگشت اشاره گفت : مطمئنی دیگه که خالت خوبه!؟

نیشخندی براش زدم و گفتم : اره

خوبم فقط از دست این پسر عموم کفری ام..

 

_فکر کردی بااین چرت و پرتا می تونی منو خام کنی که همراهت بیام!؟

نه نمی تونی منم جایی نمی یام..

هر جا می خوای بری برو ولی دنبال من نیا مرسی..

اومدم برم

که بازوم رو گرفت و فشار داد

 

با دندون های رو هم اومده گفت : حالیت هست که دارم چی می گم!؟

می گم دارن ادم ها رو می دزدن

بعد تو فکر می کنی که من بخاطر خودم

می یام چی داری می گی!؟

تو یه ادم خنگی به مولا

 

چشم غره ای براش رفتم و دستم

رو بیرون کشیدم

_حالا گیریم که باشه کسی

جرات داره به من نزدیک شه!؟

نیشخندی زد..

_نزدیک نشه فکر کردی دلش برای

منو تو می سوزه ؟؟

نه بعد عمو اون سابقه ای که ایران داشت اینجا نداره..

اونجا ایران بود اینجا امریکا و پر از ارازل و اوباش پس حواست به خودت باشه..

چشم غره ای براش رفتم و گفتم :مهم نیست من از پس خودم بر می یام

 

دستی گذاشتم روی قفسه ی سینه اش و به عقب هلش دادم

_گمشو از اینجا…

حوصله ات رو ندارم

اینو گفت و بعد با قدم های بلند شده از اونجا حرکت کرد..

 

منم توی دلم بدرکی گفتم و راه افتادم…

 

****

 

کمی خودم رو عقب جلو کرد

رزا با تعجب بهم نگاه کرد : خوب چی شده هی توی فکری!؟

حس میکنم دپرسی

سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم : نه من حالم خوبه..

اخم پررنگ شده ای کرد و خودش رو فرستاد جلو..

 

با انگشت اشاره گفت : مطمئنی دیگه که خالت خوبه!؟

نیشخندی براش زدم و گفتم : اره

خوبم فقط از دست این پسر عموم کفری ام..

_این پسر عموت چکار کرده!!؟

 

ه!؟

_چکار کرده خوب!؟

اخمی کردم و گفتم : هیچی زیادی داره روی مخم می ره

همش توی کارام دخالت می کنه

اخم ریزی کرد..

 

_ببینم..

چپ چپ بهش زل زدم و خودم رو فرستادم جلو..

_کیو ببینی ؟؟

_این پسر عموت کیه که این همه

بهت گیر میده نکنه نکنه بهت حس مس داره!؟

با یاد اوری اون گستاخی کرد اخم پررنگ شده ای کردم

دندونام رو گذاشتم روی هم دیگه

خودم رو فرستادم جلو و گفتم : نه

اون اصلا در حدی نیست که من بخوام خودم رو باهاش در گیر کنم..

 

نگاه چپ چپی بهش کردم.

 

_ولش کن حوصله ندارم در مورد

این نکبت صحبت کنم

با خنده گفت : بگو اذیتت کرد به داداشم بگم حالش رو بگیرم

چشم هام رو توی حلقه چرخوندم و گفتم : نمیشه..

داداش تو ربطی به این قضیه نداره..

 

همون موقع استاد اومد

رزا چشم غره ای برام رفت

_هیس استاد اومد و اینجوری شد

که هیچی نگفت دیگه..

 

 

***

 

سزار نگاهی بهم انداخت

اون اینجا چیکار می کرد با اب دهن قورت داده شده گفتم : تو اینجا چیکار می کنی!؟

_می خوام باهات صحبت کنم

_چه صحبتی چکار داشتی ؟؟

_در مورد خودمون..

 

_منو تو مگه ما هستیم!؟

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ارکان 3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان دانشگاهی اش در کیش با مرد…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x