اب دهنم رو بزور قورت دادم می خواست منو دیوونه کنه با انگشت اشاره گفتم : می خوای منو دیوونه کنی
لباس خواب این همه نازک کوتاه و بدن نما.
ریلکس پلکی زد : ناراحتی برم
در بیارم ؟؟
_نه ولی هرچی شد مقصرش خودتی..
مچ دستش رو گرفتم و کشیدم سمت خودم.
انداختمش کنارم
با چشم های گرد شده بهم نگاه
می کرد : خوب دیگه گفتم هرچی شد مقصرش من نیستم.
بعد با شیطنت بهش نگاه انداختم
تا بفهمه چی به چی شد خم شدم
و لب هام رو روی لب هاش گذاشتم
و عمیق و پر حرارت شروع کردم به بوسیدنش..
مریم اول با چشم های گرد
شده به من نگاه می کرد اما بعدش
خیلی ریلکس دستی توی
موهام فرو کرد و باهام همراهی کرد
لبخند مرموزی زدم
پس برای همین این کارا رو
کرده بود که خودش رو بهم نزدیک کنه..
****
از شدت این همه بی حالی داشتم
می مردم.
_عالی بود نفسم
مریم با نفس نفس گفت : از روم بلند شو سالار دارم میمیرم
گوشش رو به دندون گرفتم و گفتم : لیدی سکسی من هستی
بعد تک خنده ای سر دادم و از روش
اومدم کنار..
از درد توی خودش جمع شده بود
_مریم خوبی!؟
چشم های درد مندش رو باز کرد
و گفت : مگه گذاشتی من خوب باشم
تک خنده ای کردم و کنارش نشستم…
_جوووون قربونت برم خانومم صاحبتم دیگه بیا اینجا ببینم..
کنارش خوابیدم
و بعد کشیدمش سمت خودم
با خنده بهش زل زدم و گفتم : خوب خانمی مالش بدم
یهو عصبی شده گفت : لازم نکرده
بازم تحریک میشیم یه راند دیگه
لبم رو گاز گرفتم با تک خنده ی بلندی گفتم : اخه عزیز من چرا این همه
منحرفی می خوام زیر شکمت رو مالش بدم
از سوتی که داده بود سرخ شد و بعد
لبش رو گاز گرفت.
_اوا..
گرفتمش توی بغلم و گفتم : اوا جانم عزیزم دوستت دارم خانمی.
نگاه خیره ای بهم کرد و گفت : منم دوستت دارم..
****
ماهرخ
ترسیده به ماشینی که جلوم ایستاده بود نگاه کردم امروز بازم تنها اومده بودم..
برخلاف تموم چیز هایی که رادمان گفته بود من تنها اومده بودم
اب دهنم رو قورت دادم و خودم رو فرستادم جلو ..
اومدم برم که در اون ماشینه باز شد
تموم تنم لرزید
با استرس خودم توی جام ایستادم..
در کمال تعجب سزار رو دیدم
خیلی شیک و خوش پوش اومده بود پایین چی شده بود دقیقا!؟
با حالت سوالی سوالم رو پرسیدم..
_تو اینجا چکار می کنی سزار!؟
سزار لبخندی زد و گفت : اومدم دنبال تو خانمی
چرا داری پیاده می ری بیا سوار شو
اخم کردم.
_من..
_خواهش می کنم می خوام باهات حرف بزنم
سرم رو بالا پایین کردم و گفتم : اوکی..
رفتم و نشستم توی ماشین برگشتم سمتش و گفتم : خوب بفرمایید
تک خنده ای کرد
_اجازه بدین ماشین رو حرکت بدم
چشم می گم
پوکر شدم راست می گفت من یکم زیادی
عجله داشتم
با لبخند زوری گفتم : باشه..
اونم باز خندید دنده رو اروم جا زد و حرکت کرد
در همین حال
گفت : می خوام از خودم بگم
ماهرخ خانم..
من ۲۳ سال دارم ترم اخر دندون پزشگی ام امسال فارغ التحصیل میشم و دوباره باید ارشد بخونم تک پسر یه خانواده ام اوضاع مالی خوبی
دارم..
از شما هم خوشم اومده وقصدم
ازدواجه فقط یه چند وقت اشنایت بعد
ازدواج..
اگه به دوتامون فرصت بدین ماهرخ
خانم
چشم هام رو گذاشتم روی هم
دیگه و با شدت فشار دادم
_اقا سزار..
_سزار من سزار راحت ترم برای
شروع رابطه باید خودمونی باشیم
درک نمی کرد نمی تونم باید حرفام رو
امروز می زدم
بیخیال اینکه ناراحت میشد یا اینکه
فکر بدی درموردم می کرد.
_من نمی تونم وارد این رابطه بشم
اقا سزار چون چند سال پیش ازدواج کردم
اونم بزور و ناخواسته الان
هم سه تا بچه دارم که سه قلوان
نمی خواستم زندگی خصوصیم رو وارد کالج کنم..
اینا رو گفتم که شما بفهمید که
دلیل من چیه
یکه ای خورد با تعجب بهم نگاه کرد
_مگه شما چند سالتونه که توی این سن ازدواج کردین!؟
خیلی ریلکس گفتم : من ۱۶ سالگی
ازدواج کردم الان هم ۱۹ سال دارم
_شوهرتون چند سالشه!؟
امیر سالار چند سالش بود!؟
شاید نزدیک ۴۰!؟
یا بیشتر نمی دونم..شونه ای
بالا انداختم و گفتم : نمی دونم الان
میشه تند تر برید
من امتحان دارم
حس کردم بغض کرده نمی خواستم
اینطور شه
ولی باید بااین شرایط کنار می اومد..
_چشم
****
رزا
ماهرخ و سزار وارد کلاس شدن
ماهرخ عادی بود ولی سزار صورتش مغموم و گرفته بود.
وقتی دیدمش حالت پوکری به خودم
دادم
باورم نمیشد چه بلایی سرش اومده بود!؟
ماهرخ اومد کنارم نشست
با لبخند گفت : سلام