رمان از کفر من تا دین تو پارت 1881 سال پیش۱ دیدگاه وای خدا این چرا انقدر فک میزنه چرا اینا انقدر منحرفن. _باشه خب چرا داغ میکنی..اشتب گرفتی داداش پرو پاچه لختت با اینکه تحسین برانگیزه اما من…
رمان از کفر من تا دین تو پارت 1871 سال پیش۱ دیدگاه ا نگاه درمونده ام روی هر دوشون میچرخه.. خودم که بیشتر شبها میوه یا سالاد میخوردم اگر غذای روزم به حد کافی برام کالری داشته باشه، برای همین شام…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۸۶1 سال پیش۱ دیدگاه حالا منم و این حجم از عشقی که روبه روم دراز کشیده. هنوز باور ندارم اینکارو کرده و اصلا برام اهمیت نداره اگر پشت این حرکتشم یه برنامه…
رمان از کفر من تا دین تو پارت۱۸۵1 سال پیش۱ دیدگاه در همون حال چشم غره ای بهش میرم و برای آوردن خورده فرمایشات رئیس شجاع میرم طرف یخچال. یه بطری دوغ اعلا و چندتا سُس سفید…
رمان از کفر من تا دین تو پارت۱۸۴1 سال پیش۱ دیدگاه خیره بهش زل میزنم. _مسئله همینه فربد که کمکی از دستتون برنمیاد. من خیلی دارم در رابطه با شما کوتاه میام تا جایی که به نظرتون رسیده با…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۸۳1 سال پیش۱ دیدگاه با دو سه مدل قهوه که با بادی که با افتخار از کاربلدی به غب غب انداخته و تو سبد خریدی که لبالب پر شده میندازه، پروسه خریدمون به…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۸۲1 سال پیش۱ دیدگاه لحظه ای نگاهش روم میچرخه و در آخر زل میزنه به دیوار روبه رو و نفس بلندی میکشه.. _عالی.. بهتر از این نمیشم. _خوبه.. پاشو بریم. _کجا!…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۸۱1 سال پیش۲ دیدگاه فریادی که میکشم نگاه چند نفری رو به سمتم میکشه و محتاط بهم سلام میکنن.. براشون سری تکون میدم و گوشی رو میندازم تو جیبم و نرسیده…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۸۰1 سال پیش۳ دیدگاه نفس عمیقی میکشه و میشینه روی اولین مبلی که نزدیکش قرار داره. _داری چیکار میکنی هامرز!.. برمیگردم طرفش و مستقیم روبه روش می ایستم و به طعنه…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۷۹1 سال پیش۱ دیدگاه جلوی در اتاق میبینمش اما تنها چشم غره ای نصیبم میکنه و جلوتر از من میره طرف اتاق گردهمایی.. ابرویی بالا میندازم و دنبالش میرم، بهش حق…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۷۸1 سال پیش۳ دیدگاه #هامرز…آس آخرین باری که این حال و داشتم به خاطر نمیارم.. شاید هم تا به حال نداشتم. هرچی که هست جالب نیست. نفس سنگینی از سینه بیرون…
رمان از کفر من تا دین تو پارت 1771 سال پیش۳ دیدگاه این بشر حتی خوشیش هم باید از سر اجبار و زورکی باشه! خودم و منقبض میکنم لعنت به زور و سنگینی تنش که بهم مسلطه.. نفس…
رمان از کفر من تا دین تو پارت 1761 سال پیشبدون دیدگاه هلش میدم عقب تا کشویی از زیرش بیرون بکشم اما مگه گوریل تکونی خورد! _داری اذیتم میکنی هامرز… جدی جدی خیلی سنگینی .. خشم نگاهش زیاده و…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۷۵1 سال پیش۳ دیدگاه از تمام حرف هایی که زدم فقط یه چیز به عقل ناقصش رسید!.. _هنوزم میخوایش؟ تک خنده بلند و عصبی میزنم و محکم و با حرص…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۷۴1 سال پیش۲ دیدگاه بالای پله ها نگاهی به پایین میندازم و انگار فقط من تو جمعشون اضاف یودم که حالا با محافظاش شور گذاشته بود و با جدیت مشغول صحبت بودن.…