رمان از کفر من تا دین تو پارت 187

4.5
(69)

 

ا

نگاه درمونده ام روی هر دوشون میچرخه.. خودم که بیشتر شبها میوه یا سالاد میخوردم اگر غذای روزم به حد کافی برام کالری داشته باشه، برای همین شام زیاد تو برنامه غذاییم جایی نداشت.

اما فکر نکنم با همبرگر یا ناگت مشکلی داشته باشن؟ به نظر چند بسته براشون کافی باشه..

هامرز که دیشب به نظر با غذا راحت بود. حالا امشبم بخوره چی میشه!

 

قبل اینکه سوالی در مورد ذائقه و سلیقه سروش بپرسم هامرز به حرف میاد و خیلی جدی رو بهش میگه..

_به این فکر کن من امنیت جانیم و فدای شکم نمیکنم برعکس تو.. البته که خیلی دوست دارم امشب گوشه ای از دستپختش وبرای تو رو نمایی کنه.

 

نامرد و نگاه کن فکر کردم الان به، طرفداری از من میخواد نطق کنه.. اما هر چه بیشتر ادامه میده تخریب شخصیتی رو به حد اعلا میرسونه..

_جدا از امکان آتیش زدن خونه، ماحصل خروجی که میخوری با مسمویت حاد غذایی که شامل حال جسمانیت میکنه، البته اگر خوش شانس باشی و اسهال خونی نگیری..

اما مطمئنا چند روزی بالا و پایینت متصل بهم در یک مسیر مستقیم روندشون یکی میشه و از تولید به مصرف و برات یادآوری میکنه..

در نتیجه جات میفته گوشه مستراح و تنها فایده این پروسه برای موتی ندیدن روی عتیقه ات هستش که بهش مفتخر میشم.

 

همینطور با دهن باز، مات سخنرانی جدی هامرز در مورد توانایی هام در ناقص کردن آدم ها میشم.

این آدم چند کلمه به زور باهات حرف میزنه اما برای گِل گرفتن هیکل من یه نفس رفت..

نفس اژدهایی میکشم که سری برام تکون میده و میگه..

_چی!؟… مگه دروغ میگم!.. از اون سوپ و آتیش زدن و…

 

با قهقهه سروش صبرم سر میاد و آمپر چسبونده و سینی خالی رو میکوبم روی میز و با عصبانیت بلند شده و میتوپم بهشون.

_واقعا که… خودتون چه گُلی به سر ما زنا زدین! انقدر توقعاتتون ازمون بالاست. مگه جز خوردنو خوابیدن و چشم چرونی و مقایسه کردن زیر و بالای جنس ظریف مریف، استعداد نهفته دیگه ای تو ذاتتون پیدا میشه!؟

 

سروش هنوز داره میخنده..

_زهرمار… کی گفته قراره ماها رو فقط تو آشپزخونه پیدا کنین که همش بوی قورمه و قیمه مامان پز بدیم.

 

سروش به زور لباش و هم میاره و با دلجویی مسخره ای میگه..

_اووووو باشه بابا چرا آتیش گرفتی حالا.. خجالت نداره که بلد نیستی غذا بپزی. چرا از دم همه مذکرا رو اونم با کلاشینکف ترور کردی!؟

 

 

 

اهمیتی به اضهار فضلش نمیدم و پاکوبان میرم طرف آشپزخونه و سوپ مادرم و برداشته و مستقیم راهی اتاقش میشم.

_بیا بببین یه قهوه بهمون داد اونم تو کوفتمون کردی.. عهد بین اون همه عره اوره شمسی کوره یکی رو آخرش نگه داشتی که فقط زبونش درازه..

داداش من همه چی که سرو ریخت و قیافه و خوشگلی نیست یکم هم معیارتو روی معنویات و استعداد های نهفته و ظرافت اخلاقی میزاشتی.

این یکی با چشاش آدم و با هسته میخوره و تفم نمیکنه.

 

حیف که مادرم خوابه وگرنه با شنیدن حرفهای مضخرف سروش که بلندتر از حد معمول برای رسیدن به گوش من طرف هامرز بلغور میکرد درو پشت سرم محکم بهم می‌کوبیدم تا صداش عمارت و بلرزونه اما منکه مثل اونا بیشعور نیستم.

 

چشم های باز مادرم میگه چشم به راهم بوده. نفس عمیقی میکشم و لبخند از ته  دلی به روش میزنم.

_الهی قربونت بشم که چشمای خوشگلت بازه.

 

اخم نامحسوسی که از جمله ام بین ابروهاش میشینه رو محکم میبوسم و سوپش و به خوردش میدم.

 

به طور نامحسوس بعد یک ساعتی که توی اتاق مادرم سر میکنم سرکی بیرون میکشم و نیستن! و این خوبه یا بد؟

بعید میدونم رفته باشن بخوابن هنوز تازه غروب بود. به هوای گذاشتن بشقاب راهی آشپزخونه میشم اما در کمال تعجب اونجا هم نیستن و چیزی هم که بیانگر ردپای سروش و هامرز باشه دیده نمیشه.

 

نمیدونم کجان شاید تو اتاقاشونن؟.. هلک هلک برم در بزنم کجا غیبتون زد! تازه با اون همه بدو بیراه هایی که بارم کردن؟

حوصله ام سر رفته بود ظرف ها و فنجون های پذیرایی رو جمع میکنم و کمی توی آشپزخونه دور خودم میچرخم اما انگار جدی جدی پیداشون نیست.

 

همینطور فکرم مشغوله و وقتی خودم و پیدا میکنم که جلوی در اتاق هامرزم..

یکم پشت درش استخاره میکنم و از پشت در عایق صداش نه روزنه ای هست و نوایی..

لب و لوچه آویزون راهم و کج میکنم که یهو در باز میشه و منه خشک شده و صدای هامرزی که امر میکنه..

_بیا تو…

 

علم غیب داشت!؟ مثه اسکلا نگاهی به زیر در میندازم انگار نه انگار همین الان گفتم عایق صدا و بدون روزنه است..

به هر حال خیلی ضایعتره که نرم تو..

روبه روم جلوی دراورش پشت به من ایستاده و جز یه حوله سفید دور نیم تنه خیسش چیزی به تن نداره.

 

 

 

خودکار پشتم و بهش میکنم و راه اومده رو برمی‌گردم..

_کجا؟

_مشخص نیست!

بیرون رسیده نرسیده دستم و از پشت میکشه… آهی میکشم و برمیگردم طرفش.. نیشخندی میزنه و میگه..

_هنوزم آک بندیا.. نمیخوای یکم با آناتومی مردا آشنا بشی؟

 

درو پشت سرم میبنده و به عکس العملش دست به سینه و طلبکار نگاه میکنم.

یه دور از بالا تا پایین و بلعکس که برق چشمهاش به جمع نیش بازش می‌پیونده و دست به کمر میشه.

اعتماد به نفس فوق‌العاده ای داشت خب منم بودم با این به قول خودش آناتومی خفن و ماهیچه ای همینجور به خودم غره میرفتم.

_محض اطلاع جنابعالی بنده همون ترم اول تو تمام صفحات کتابم پر بود از انواع و اقسام اندام های ریز و درشت مخلوق برتر خدا.

 

دستش که طرف گره حوله لامصبش میره ناباور ابروهام بالا میره و خیره میشم روی محل که با استپ دست هاش نگاهم و به چشمهاش میدم که با چشمکی گره رو محکمترش میکنه.. بیشعور عوضی..

_اختیار نگاهت و نداریا… اما بهت حق میدم، تصویر یه چیزه، واقعیت اونم با این حجم از شفافیت و برازندگی یه چیز..

 

موندن اینجا یعنی تلف کردن وقت و انرژی و دست آویز خنده هامرز.

برمیگردم طرف در و قبل اینکه دستم به دستگیره برسه صدای سروش و از پشت در میشنوم..

_هامرز…

هاج و واج میمونم و برمیگردم طرف صاحب اتاق که بیخیال نگاهش به منه.

_بدبخت شدم الان میاد تو..

_خب بیاد..

 

چرخی دور اتاق میزنم و هیچ سوراخ سمبه ای چرا پیدا نمیشه چشمم به در نیمه باز میفته و به دو میرم طرف کمد لباس هاش..

_چرا همچین میکنی!؟

_اگر یه جو عقل تو کلت یاشه میفهمی..

سریع درو میبندم و تکیه میدم بهش اتاقک پر شده از رایحه مخلوط از هامرز و عطرهاش..

 

صدای سروش داخل اتاق میپیچه ..

_هنوز که نپوشیدی!.. سریع باش جان سامی..

_چرت نگو..

_جووووون کی میره این همه راهو.. نکنه منتظری خودش بیاد.

_کی؟

_حواست کجاست!… نکنه چشم منو دور دیدین اومده و رفته حواستم با خودش برده..

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 69

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

این یکی رو میدونم نویسنده دیر به دیر پارت میده,ولی باز خوبه که هر چند دیر به دیر هست,ولی خوبه که “هست”😇😍امیدوارم یه کم سامانتا معنی رفتارهای هامرزو رو درک کنه.🤗البته زودتر.😌

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x