رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۸۱

4.5
(60)

 

 

 

فریادی که میکشم نگاه چند نفری رو به سمتم میکشه و محتاط بهم سلام میکنن..

براشون سری تکون میدم و گوشی رو میندازم تو جیبم و نرسیده دزدگیر ماشین و میزنم و میشینم توش..

با بوق کشیده ای اون دوتا احمقی که پشت ماشین جلسه گرفتن و کنار میزنم.

_من یه عمادی بسازم ده تا عماد ازش بزنه بیرون..

 

برای اون اسکلی که نه راه میره نه راه میده رد بشم، چراغ و بوق و یکی میکنم و  با لایی از کنارش رد میشم و میفتم وسط دوتا ماشین سنگین و اجباری سبقت خطرناکی میگیرم که صدای کر کننده شیپورشون توی گوشم میپیچه.

نزدیکای بیمارستانم گوشی رو از جیبم بیرون میکشم و دو تماس دیگه که از عماد روی صفحه گوشی افتاده اعصابم و بهم میریزه و لعنت به من که یادم رفته از سایلنت درش بیارم.

 

دوباره شمارش و میگیرم که یکی دیگه از بچه های تیم پشت خطه..

_سلام رئیس..

_تو کدومی؟.. عماد کجاست که گوشیش دست به دست میشه!

_اکبرم رئیس.. عماد همین دوروبره دستش بنده.. همه چی روبه راهه.

_که اینطور.. خیالم راحت باشه دیگه؟

من منی میکنه که گوشی رو قطع میکنم.

 

یه سرچ سریع تو مخاطبین و تماس میگیرم..

_الو جناب علیزاده؟… دادفر هستم.. بله الان بیمارستانم.. ممنون جناب لطفتون فراموش نمیشه.

میپیچم جلوی ورودی بیمارستان و با معرفی خودم و هماهنگی از بالا، ماشین و میبرم داخل محوطه اصلی و گوشه ای پارک میکنم.

 

چند دقیقه بعد جلوی اتاق خصوصی و مجهز مادر سامانتا ایستادم اما به نظر کسی از اون همه آدمی که قرار بود اینجا باشن موجود نیست.

_با کی کار دارین آقا..

نیم نگاهی به پرستار میانسال و اخمو میندازم.

_اتاق 112..

 

انگار منتظر یه جرقه بود که آتیش گرفت..

_ای بابا.. این خانوم ممنوع الملاقات … بازم دنبال دردسر میگردین.. اصلا کی راهتون داده داخل؟ تازه اینجا رو خلوت کردن.

 

همینطور که در سکوت نگاهش میکنم شاکی و عصبانی راهش و به طرف پارتیشن میگیره و ادامه میده..

_سرتون و میندازین پایین میاین داخل انگار نه انگار اینجا بیمارستانه.. مریض داره.

گوشی تلفن و برمیداره و میتوپه..

_آقای امیدی… این چه وضعشه این همه آدم از کجا رد میشن که شما نمی‌بینین!؟

مگه الان وقت ملاقاته! ده تا ده تا گردن کلفت میفرستی بالا که چی بشه؟..

 

 

 

تنم و روی میز میکشم و دستم و میزارم روی شاسی تلفن و قطعش میکنم و با چشم های ریز شده و چهره ای که میدونم چقدر میتونه سرد و خشن باشه، با اون روی سگیم تو چشم های لرزونش که با چندتا چروک که ردپای سنش دورش و خط انداخته، یه کلمه میپرسم ..

_کجان؟ اون گردن کلفتای قبلی؟

_چی.. چیکار میکنی آقا!

_مثه آدم جواب بده وگرنه تا شب پرونده تو میدم زیر بغلت خونه نشین بشی.

 

خب نه به این زودی اما سه روزه اخراجش رو شاخش بود.. ترسیده با گوشی تو دستش کمی عقب میره اما عاقلانه جواب منو میده.

_دوتاشون بدجور بهم درگیر شدن فکر کنم دست یکیشون شکست بردنشون اورژانس بقیه روهم نگهبانی و مامورا بردن.

 

که اینطور… بی توجه به قیافه اش میرم طرف آسانسور و در همون حال شماره عماد و میگیرم که اینبار خودش جواب میده.

_رئیس!

_کجایین؟

_الان شما کجایین! نکنه اومدین بیمارستان! گفتم مسئله ای نیست نمیخواد نگران باشین.

 

نفس عمیقی از بوی درهم آمیخته هوای تنگ آسانسور میگیرم. و همین مکث کافی تا عمادی که به خلق و خوم آشناست سریعتر جوابم و بده.

_اورژانس.. فقط رئیس لطفا…

گوشی رو روش قطع میکنم و نوارهای رنگی راهنما رو دنبال کرده و دم ورودی اورژانس اکبر و میبینم.

_رئیس!..

 

کنارش میزنم و میرم داخل سالن نسبتا بزرگ اما خلوت اورژانس..

_سمت چپ تخت سوم..

نگاهم همون سمت میچرخه و میتونم نصف تنه عماد و که از پشت پرده پیداست و تشخیص بدم.

با ضرب پرده نیمه رو تا ته عقب میکشم و سامانتا رو روی تخت به حالت خوابیده با سرمی توی دستش پیدا میکنم.

_سلام اووووم رئیس.؟…

 

نگاه بد و تهدید آمیزی به قیافه رنگ باخته و آشفته عماد انداخته و کنار تخت باریک اورژانس می ایستم.

نگاهم روی تن و اندامش چرخ میخوره..

چشم هاش بسته اما رنگ و روی بیش از حد سفیدش میگه اوضاع چندان روبه راه نیست.

_چه خبر بود اینجا ؟ چرا اینجوری اینجا خوابیده!

_یه درگیری کوچیک پیش اومد..

_تو مترسک سر جالیز بودی؟!.. دقیقا اینجا چه غلطی میکردی که یه الف بچه بخواد قدقد کنه!

 

سرش و پایین میندازه و دستم و میزارم روی پیشونی سرد سامانتا.

_فشارش افتاد براش سرم قندی زدن.

_کار کدومشون بود..؟

_خود کیانمهر با سهراب و چندتا از نوچه هاش…

 

 

پلک هاش که به لرزش میفتن دستم و پس میکشم و از اتاقک بی درو پیکر بیرون میزنم.

_رئیس… خودم جمعش میکنم… تا الانم حسابشو..

 

به طرفش برمیگردم که استپ میکنه و نگاهم روی صورت مردونه و لب پاره اش میشینه.

_اینجوری! چندتا زدی و خوردی؟ وسط سالن بیمارستان پشت در اتاق مریضا! مگه اینجا چاله میدونه عماد؟!؟

بهت نگفتم با پنبه سر ببر؟.. نشد..! زبون نفهمیدن..! آدم نبودن! باشه.. به خاک و خون بکشونشون..

اما نه اینجا تو لونه خودت با هزارتا شاهد و آخرشم پای مامورا بیاد وسط و یکی دیگه روهم بندازی رو تخت سُرم لازم بشه. دلم میخواد به خاطرش گردنت و بشکنم.

 

سر به زیر دستی پشت گردنش کشید.

_کارای ترخیص و انجام بده تا شب میخوام همه چی ردیف باشه. کم کم سروکله بقیه شونم پیدا میشه و میشه اونچه که نباید بشه.

مطمئنم اینبارم سر خود عمل کردن وگرنه اون کفتار پیر زرنگتر از این حرف هاست که ضربتی عمل کنه.

ازشون بعید نیست به خاطر کشوندن سامانتا تو دهن شیر مادره رو بُر بزنن.

اونوقت با اینکه بازم آخرش برد با ماست، اما لطمه ای که این وسط به سامانتا وارد میشه رو نمیتونم جبران کنم.

 

تاکید وار روبهش میگم..

_میدونی که چی داریم میگم؟! حتما فهمیدی چقدر برام مهمه؟ الان بودنش و دیدنش روی اون تخت به اندازه کافی به اعصابم گند زده.

 

چشما و حرکات عماد میگفت که از خیلی قبل‌تر ها مثل سروش یه چیزایی فهمیده که خودم ازش فراری بودم.

بعد رفتنش پی کارها به اکبر اشاره میزنم جلو بیاد..

_تلفات هم داشتین؟

_یه یارو یهو بیهوا حمله کرد به عماد مشت اول و اونا زدن، محسن دستش و پیچوند.

خب فک کنم شکست خیلی آه و ناله میکرد.. بردنش عکس برداری و… پرستاری هم زنگ زد نگهبانی … مامورا هم سر رسیدن و چند نفری از پرسنل شهادت دادن و آخرش محسن و بردن.

 

سرش و که پایین میندازه.. پوزخندی می‌زنم..

_کلی همتون زحمت کشیدین.. جمیعا خسته نباشین با این گندایی که زدین.

میچرخم طرف اورژانش تا نگاهی به قسمت سامانتا بندازم که میبینم بی حال اما سرپا داره میاد این سمت..

_اکبر از جلوی در اتاق مادر سامانتا جم نمیخوری تا عماد بهت بگه چیکار کنی.

 

اونو که رد میکنم سامانتا سر میرسه زیر بغلش و میگیرم و مینشونمش روی صندلی پلاستیکی های کنار دیوار ..

_بهتری؟

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 60

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

و دوباره میگم,فقط هامرزو عشقه.😍واقعا خیلی با حاله.😍جنتلمنه اصلا😍.کراش زدم روش 😅رفت…تمومه.🙈

نیوشا
7 ماه قبل

درود*

مدتی پیش اوایل این داستان(رمان) خوندم کرک پرم ریخت😳😵😨😱 دیگه تا این اواخر نتونستم ادامه بدم

یادم ۲تا دیوانه،روانی افتاده بودن دنباال این دختره بیچاره بینواا بدبخت (که از هیچی شانس نداشت خونه اجاره ای چوب کبریت وسط شهر مادرشم خییلی مریض بود رو تخت افتاده بود ]

از این گذشته کمی پیش این یارویی که این دختره رو گرفته حبس کرده کدوم یکی از اون روانپریشها•••• بود: پسره صاحب بیمارستان؟!؟! یا اون لاتو لوتی بعد اومده بود بیمارستان گذاشته بود روسرش ؟!؟!

موندم تو اون بیمارستان چراا ۱ مرد سالم نبود ازاین بیچاره،بینواا خوشش بیاد😳😵😨😱

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x