رمان از کفر من تا دین تو پارت 177

4.4
(55)

 

 

 

 

این بشر حتی خوشیش هم باید از سر اجبار و زورکی باشه! خودم و منقبض میکنم لعنت به زور و سنگینی تنش که بهم مسلطه..

نفس نفس میزنم و زیرش پیچ و تاب میخورم و اون پیشرویش رو رسونده به پایین گردنم و ته ریشی یک روزه که روی چونش نیش زده و خش ریزی روی پوستم میندازه.

 

لعنت به من که زیر مانتوم فقط همون نیم تنه کذایی تنمه..

_هامرز به خدا قسم اگر همین الان از روم بلند نشی توی همه قهوه هات مرگ موش می‌ریزیم تو همین حیاط چالت میکنم.

آخرش و با جیغ و داد میگم و.. اما..

_کثاااااااافت… به من نخند.

 

لحظه ای مکثش و سنگینی که کمی از روم کنده میشه و خوشحال از قدرت تهدیدم به خودم امیدوار میشم اما با باز شدن دکمه های بالایی و مثه ژله وا میرم.

لمس دوباره لب هاش روی برجستگی سینم و اشکی که خیلی وقته مهارش کردم از گوشه ی چشمم راه میگیره و مینالم ..

_بس کن دیگه لعنتی.. اشتباه گرفتی به خدا من از اون دخترای دوروبرت نیستم..

چشمای کورت و باز کن ببین کجایی و با کی، نه اینجااز اون اتاق و تخت کوفتیت خبری نه من یکی از اون هرزه های یک شبتم که اینجا ردیف میکردی.

 

چشم میبندم و مکثش روی سینم میگه گوشهاش میشنوه.

این بین به قول خودش برای تنبیه من اما نفس های تند و داغش و حال دگرگونی که داره ،نشون از چی!؟

خودداریش ته کشیده یا خیلی وقته جنس مونث دوروبرش نبوده! با فکر به آزادی و راحتی که با زن ها داره قلبم سنگین میشه و مطمئنا منم یکی از همون رابطه های زودگذرش میبینه که بعدها خاطره میشه.

_وسط سالن عمارت کوفتیت داری خودتو به زور بهم تحمیل میکنی.

 

 

_واقعا خودت و در حد به قول خودت اون هرزه هایی که بعد رابطه ای از سر غریزه حتی اسمشونم خاطرم نمیمونه پایین میکشی!

 

بغضم و قورت میدم و نگاهم و بالای سرم به راه پله مارپیچ و عظیمی که از عظمت عمارت سه طبقه میگفت میدوزم.

_تو اینکارو کردی… نمیبینی وضعیتمونو! به نظرت خودت اگر یه لحظه فشار دست ها و تنت و از روم کم کنی باز با رضایت خودم زیرت دراز کش میمونم که… ؟!

 

ضعیف تر از قبل زمزمه میکنم..

_حتی در شان اونا هم منو ندیدی انقدر سهوالوصول و دم دستی ام که الان روی یه پادری که زیر پله هات پهنه به اسم تنبیه داری

 

 

دم و بازدمش روی سینم به لرزم میندازه و تری لب هایی که روی پوستم میشینه و با مکثی چند ثانیه برداشته میشه مثه یه بوسه احساسی و لطیف به نظر میاد و منی که از هر تماسش تپش قلبم میره روی هزار.

_دلم میخواد برای هر چرندی که از دهنت در میاد اینبار لب هات و از جا بکنم.

توی هرچیزی نابغه باشی خانوم دکتر تو روابط جنسی یه کودن به تمام معنایی..

 

پوزخندی میزنم و تنی که کم کم زیرش داره به خواب میره رو تکونی میدم و کمرم درد میکنه.

_کلی حس و حالم با به رخ کشیدن سوابق جنسیتون عوض شد استاد. شرمنده که من افتخار اینو نداشتم بعد شونصد دور دست به دست شدن زیر دست امثال شما و کسب تجربه به وقت رسیدن خدمت جنابعالی مهارت کافی رو برای راضی نگه داشتنتون داشته باشم.

 

اینبار جای اون بوسه گاز محکمی که از گوشت سینم میکنه و یهو جیغم و بالا میبره.

_یه بار دیگه زر بزنی دهنت و گل میگیرم سامانتا..

_پس چته..!؟ از چی مینالی! میبینی که من هیچی حالیم نیست. انقدر دوروبرت کمبود زن داری که با این وضعیت افتادی به جون منه ناشی؟

 

هنوز هم نگاهمون بهم نیفتاده اونو نمیدونم اما من همچنان سقف شده سیبل چشم های تر و دلخورم.

صدای بم و مردونش حالا ملایم تر از قبل به گوشم میرسه اما دلجویی در کار نیست.

_همیشه همه تجربه ها و تن دادن به هر کاری نمیشه جزو افتخاراتت که بخوای باهاشون برای بقیه فخر فروشی کنی یا بی‌تجربه گی های اونا رو به رخ بکشی..

همین بکری و خالص بودن عطر تنی که مخلوط هیچ هوس و رد دست های غیر پشتش نیست میشه ناب ترین لذت دنیا برای مردی مثل من.

 

با حبس و سنگین شدن نفسم از حرفش کمی خودش و بالاکشیده و ادامه میده.

_چرا فکر نمیکنی همشون با تمام قوا باید انقدر تلاش میکردن تا بتونن اغوام کنن که بتونم بهشون نزدیک بشم و ازشون لذت ببرم اما تو…

 

گردنی که دوباره خم شد و نرمی موهای سرش و ته ریش یک روزه ای که پوستم به قلقلک میندازه.. دم عمیقش و انقباض عضلاتش…

_فقط بوی تنت کافی مست بشم و از خود بیخود و برام مهم نباشه چی تنته..

مانتو یا حتی چادر .. هرکجا که باشیم حتی اینجا زیرپله ها و روی زمین سخت..

تو همچین کاری با من میکنی سامانتا و از اینکه اینجور با منی که ادعای خودداری توی هر وقت و مکان دارم اما جلوی تو آدم دیگه ای میشم و کم میارم متنفرم.

 

 

 

 

توی تاریکی مطلق اتاق سابقم خیره به دیوار روبه رو برای بار هزارم حرف هاش و توی فکر و ذهن خسته ام دوره میکنم.

خوشحالم؟!… نمیدونم..

ناراحتم؟!… اینم نمیدونم..

حسی که دارم و نمیفهمم رابطه عجیب ما خیلی گیج کننده ست.

وقتی در پایان صحبت هاش در سکوت کامل بینمون دستم گرفت و راهی اتاقم کرد اما خودش به طرف خروجی رفت و به نظر تا الان خبری ازش نیست.

 

هیچ وقت با کیانمهر تا این حد اونم توی چند سالی که کنار هم حضور داشتیم و با اینکه همه می‌دونستن قراره جفت هم بشیم و همه جا باهم بودیم، پیش نرفتیم.

جز چند بوسه ی سطحی که یواشکی و با سرخ سفید شدن من و صبوری اون بینمون رد و بدل شد.

که در مقایسه با مدت زمانی که هامرز تو زندگیم پیدا شده اصلا مدت زیادی محسوب نمیشه.

 

اجبار و زوری که هامرز با اعمال قدرت مردونه اش، مثل همین امشب به کار میبره صدو هشتاد درجه فرق میکنه با ملایمت و صبوری کیانمهر برای نزدیکی بهم.

و عجیب اینکه بعد صیغه هرچند صوری بین منو هامرز اما راحتی خیالی که برای لمس و نزدیکیش بهم دست میده تعجب برانگیزه.

 

نمیدونم از حسی که بهم داره چه برداشتی داشته باشم! برای گرفتن خودداری کسی مثل هامرز به خودم ببالم.؟ نگفت ازم خوشش میاد.

نگفت واقعا با تمام زن های اطرافش فرق میکنم نه به اون معنا که بتونم بهش اتکا کنم یا اینم یه روی دیگه از شگردهای مخ زنیشه؟

 

اصلا چه احتیاجی به خام کردنم داره اونکه همین حالاشم میتونه با همون برگ صیغه نامه هرکاری دلش بخواد در مقام نسبتی که بامن داره، باهام انجام بده.

دراز میکشم و مثل چند ساعت قبل سعی میکنم بخوابم اما باز هم بیهوده ست.

عشق؟! نه فکر نمیکنم، تعاریف عشق با حس من نمیخونه با تبش تب کنم و با دردش درد بکشم!؟

 

شاید عشق و عاشقی نبود اما میدونستم با تمام بد رفتاری و بدخلقی هاش بهش دلبسته بودم.

من دوست داشتن و قبلا تجربه کرده بودم و میدونستم چه حسی داره..

اما حس الانم به این مرد با حمایت های گاه و بیگاهی که حتی اون ها هم نامحسوس و یا با توپ و تشر انجام میداد چیزی شبیه به امنیت و داشتن تکیه گاه بود.

 

چیزی که با کیانمهر تجربه نکردم شاید به خاطر در اختیار داشتن تمام طایفه با مردهای غیرتمندی که برای هر کاری در مقام حافظ خانواده بزرگمون همیشه آماده به خدمت بودن.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 55

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

کشف بسیار بزرگی کردی جانم😏تازه بعد این همه مدت دل بستی?😐نه بابا حالا زوده,هستیم فعلا.😥

camellia
7 ماه قبل

یادم رفت,احساس امنیت هم میکنی?!جای بسی تعجبه!شیشصد بار نجاتت داده,شیشصد بار هواتو داشته,IQU ت چنده خانم دکتر?!

camellia
پاسخ به  camellia
7 ماه قبل

یوش اضافه است,نمیتونم ویرایش کنم😅

آخرین ویرایش 7 ماه قبل توسط camellia
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x