رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۸۶

4.3
(67)

 

 

حالا منم و این حجم از عشقی که روبه روم دراز کشیده.

هنوز باور ندارم اینکارو کرده و اصلا برام اهمیت نداره اگر پشت این حرکتشم یه برنامه یا نقشه خوابیده باشه.

چشم هاش چهره ام رو میکاوه هر چند نتونه زبون بگردونه اما نگرانی و خوشحالی نگاهش چیزی نیست که احتیاج به گفتن داشته باشه.

 

باز منم و اشکی که هر دم روی گونم رد میندازه و نوازش دست هاش.

_میبینی مامان بازم کنار همیم.. دیگه برای دیدنت نمیخواد اجازه بگیرم، روز و شب نداره.

دستی به صورت خسته از رد پای روزگارش میکشم و کرم نرم کننده رو با ملایمت روش ماساژ میدم.

 

تازه چند دقیقه که چشم هاش و باز کرده و خدا رو شکر منو هامرز و توی اون موقعیت جذاب رویت نکرد و این جابه جایی حسابی خسته اش کرده بود.

با دکترش حرف زدم از اینکه آوردیمش خونه راضی نبود.

 

هرچند خودم میدونم کنار هم که باشیم روحیه مهتر از هر دم و دستگاهی که بهش وصله و روحیه خوب میتونه از هر دوایی براش درمونتر باشه.

_خوشحالم که حالت خوبه.. دیگه نمیزارم آدمایی رو ببینی که با هر حرکتشون زخم کاری بهمون زدن که تا قیامت ردش تازه میمونه.

 

نمیدونم از این خونه و صاحبش چی بگم ،بودنمون اینجا تو عمارتی که مطمئنا نمیتونه با پول و بودجه ای که داشتیم سازگاری داشته باشه.

بوسه ای روی دستش میزارم و بین انگشت هام گره کرده به صورتم میچسبونم.

پلک روی هم میزاره و نفسش ریتم منظمی به خودش میگیره.

 

بعد چک کردن مانیتور کنار تخت و ضربان منظم قلبش، خودم هم پهلوش با کمی فاصله دراز میکشم و هرچند جا تنگ باشه و تا صبح تنم خشک بشه..

دستش و میگیرم توی بغلم و بلاخره میتونم بعد مدتی با کمی آرامش چشم روی هم ببندم.

هیچوقت قدر نعمت هایی که داریم و نمیدونیم از بس به غلط بهشون عادت کردیم، یکیشون حضور پدرو مادره.

 

مایعی که زمانی بهش سوپ میگفتن و از میکسر توی بشقاب میریزم.

_بلع هامرز دچار مشکل شده یا گشادی بهش فشار آورده.!؟ یا روش جدید مخ زنی؟

 

از جا میپرم و کمی از مایع و میریزم روی کانتر..

دستم و میزارم روی سینم و نگاهم به صورت اخم آلود سروش میفته.

_تو اینجا چیکار میکنی؟.. چه یهویی!

 

 

 

 

 

چپ چپی بهم میره و تکیه میده به کابینت روبه روم..

_نه تو رو خدا تعارف نکن.. محض اطلاع جنابعالی اول من بودم بعد شما اومدی. حالا من اینجا چیکار…. !؟ بزار رد پات خشک بشه بعد شروع کن به سلیطه بازی.

 

چشم هام از حجم طلبکاری این شخص گوشت تلخ روبه روم گشاد میشه.

_چته تو..! چی میگی؟..

_نه انگار یه چیزی هم بدهکارت شدیم.

دستمال و روی کانتر میکشم و سوالی نگاهش میکنم.

_چیزی شده؟ من کاری کردم انقدر ناراحتی!

 

نفس بلندش و فوت میکنه و با عصبانیت میگه..

_آخه دختره ی بیشعورِ احمق از کی تا حالا یه خبر ازت ندارم، نمیدونم کدوم گوری رفتی؟ چیکار میکردی!

هامرز بیشعور تر از خودتم که انگار قفل به دهنش زدن نم پس نمیداد. نمیگی نگرانت میشم؟

 

دهنم باز میمونه و نگاهش و با دلخوری و قهر ازم میگیره و میزنه بیرون از آشپزخونه و قبلش میگه.

_هیچی.. فراموش کن چی گفتم.

دستپاچه دنبالش میکنم.

_صبر کن سروش… به خدا نمیدونستم نگرانم میشی.

 

اما گوشش بدهکار نیست..وسطای سالن بهش میرسم و بلاخره با کشیدن آستین پیراهنش نگهش میدارم.

_باور کن اصلا شرایط خوبی نداشتم این مدت و فکر نمیکردم تو…یه لحظه واستا خب!

 

میچرخه سمتم و شاکی میگه..

_بله قشنگ تفهیم کردی، بنده با گاو هم تراز شدم..

_نه… ای بابا چرا همش داری فحش میدی؟ من کی گفتم.!

_دوتا حیوون و کنار هم ببندن هم رنگ نشن هم خو که میشن.. چند ماه خوب و بد و باهم گذروندیم اونوقت جنابعالی منو قابل یه زنگم ندونستی!

 

خیره به چهره ناراحت و مردونه اش ناخودآگاه لبخندی به جوش و خروشش میزنم.. برای من نگران شده؟

_الحمدوا… خل شدی! بایدم به من بخندی.

_هووووی چیه صدات و انداختی رو سرت!… چه خبره نیومده اره و تیشه میدی.؟ دوتا حیوان نجیب بیرون و بیارم تو، تورو ببرم بیرون. اونا کمتر از تو سرو صدا میکنن.

 

عصبانی برمیگرده طرف هامرز..

_تو خفه شو مرتیکه که اگه آدم بودی من انقدر جوش نمیاوردم. خودتم ننداز وسط ما دوتا خودش زبون داره دوتای منم قورت میده.

هامرز کت به دست نزدیکمون میشه..

_سرویس اون گوشه میتونی بری سرت و بکنی هر جا خنک شی..

 

 

 

_معذرت میخوام.

همزمان نگاه جفتشون میچرخه سمتم.

 

هنوزم با اینکه مریم تنها دوستی بود که من داشتم اما به قول خودش هر وقت کارم بهش میفتاد سراغش و میگرفتم.

من از وابستگی دوباره به اطرافیانم واهمه داشتم. استقلال در انجام کارهام باعث میشد بعد جدا شدن از نظر روحی کمتر آسیب ببینم.

 

سروش هیچ وقت بهم بدی نکرده بود و تا جایی که میدونستم و از دستش براومده، کمکم هم کرده بود.

تنها جمله ای که در آخر بارم کرد کلمه..

” خیلی بی معرفتی” بود و بعدش انگار نه انگار نه خانی رفته و اومده و اینهمه خودشو به غربت بازی زد و بدو بیراه بارم کرد..!

نشست تنگ هامرز و سفارش یه قهوه سامی پز داد.

 

قهوه هارو جلوشون گذاشته و روی مبل روبه روشون میشینم.

سروشی که بعد منت کشی نامحسوس من و تیر ترکشای هامرز بلاخره روی خوش و با منت نشونم داد.

قهوه رو برداشته میگیره زیر بینیش و نفسی میکشه.

_هووووم… تو هر روز از اینا کوفت میکنی که توی کارخونه برای مونس بیچاره اُرد ناشتا میدی.

_شانس با توئه میتونی امشب کوفت کنی و تشریفت و ببری شبهای بعد برای خودت تعریفش کنی.

_جدی!؟ اما زنگ زدم خاتون تو راهه داره میاد.

 

قهوه تو گلوی هامرز میپره و قهقهه سروش بالا میره.

_ضد حال خوردی؟ جیگرم حال اومد جون سامی..

_تو آدم نمیشی..

نیشخندش و به طرف من میده و میگه..

_ابن بهشت و جهنم نمیشناسه تو بهش بگو فرشته ها جنس مذکرشون و از من الهام گرفتن.. حالا شام چی داریم؟

 

نگاهم مستاصلم میچرخه روی هامرز که ابرویی بالا میندازه.

_خب… نمیدونستم تو میای…!

اینبار برخلاف قبل با حال نزاری طرف هامرز اشاره میکنه.

_ای بیچاره.. اصلا تو رو آدم حساب نمیکنه برات چیزی بپزه؟ مگه یکی مثل من و کنارت ببینه.

 

این چند وقته یا از همون غذاهای نیمه آماده خوردیم یا کترینگی که قبلنا برای مهمونیاشون ازش غذا میگرفتن.

از وقتی هم که برگشتم خواهرا رو ندیدم و برای افرادش هم که وقتی یه روز از سر بیکاری شمرده بودمشون و با باغبون و همه نگهبانا حدود ده نفر میشدن. از همون غذای خونگی سفارش میدادن.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 67

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

خوب و عالی و قشنگ😍مثل همیشه.🤗با همین فرمان برو جلو قاصدک جون.❤

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x