رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۷۴

4.5
(46)

 

 

بالای پله ها نگاهی به پایین میندازم و انگار فقط من تو جمعشون اضاف یودم که حالا با محافظاش شور گذاشته بود و با جدیت مشغول صحبت بودن.

جالب مردی که حالا روبه روی منه و بینشون متکلم وحده ست و داره یه چیزیایی رو با آب و تاب تعریف میکنه.

راستی عماد تا حالا کجا بود که الان سروکله اش پیدا شده!..راستی سروش کجاست! راستی… بانو!

چقدر آدم کم پیدا شدن ؟

 

ایستادن اینجا جز سرما و دیدن هیکل اونا و انواع فکر و خیال برا من، سود دیگه ای نداره. دورتر از اینم هستم که چیزی به گوشم برسه.

قصد رفتن میکنم که لحظه آخر با حرفی که عماد میگه چرخش سر هامرز به پشت و نگاه خیره اش رو طرف خودم میبینم و پشت بندش نگاه بالا اومده عماد… متعجب سر جام میمونم.

چی بهش گفته!

چند ثانیه شایدم بیشتر اما طول میکشه و با برداشتن نگاه سنگینش تازه یادم میفته میخواستم برم داخل.

 

گرمای سالن حس خوبی داره برعکس حال و هواش .. مسلماً گرم کردن اینجا انرژی زیادی میطلبه و مشخصه از قبل برای اومدن به اینجا هماهنگیا انجام شده.

همه چی مثل قبل رفتنمه.. یه جوری میگم انگار بعد چند سال دوباره اینجا پیدام شده.

 

به نظر میاد بازم هیچکس توی این عمارت درندشت نیست. هم. همیشه دلم میخواست یه خانواده بزرگ داشته باشم. پر از خواهر و بردارایی که دورم و گرفتن. اینم از آرزوهای تک فرزند بودنه.

اینجا هم جایی نیست که به آدم حس خونه رو بده. فکر کنم کم کم باید خونه بدوشی رو شروع کنم گرفتن خونه به وسیله مریم و کمک استاد بهترین گزینه ست اینجوری دیگه نمیتونن ردم و بزنن.

 

ناخودآگاه مسیر آشپزخونه رو به عنوان یه کار روتین انجام میدم. یه لحظه ذهنم به آنی جرقه میزنه.. خدمتکار عمارت بودم و شدم عروس عمارت.!؟

کم مونده از چرتی که با خودم مرور کردم قهقهه بزنم. عنوان.. طعمه صیغه ای.. خیلی بیشتر برازندمه.

 

به نظر یه قهوه بتونه امشب سر صحبت و باز کنه.

ورودش و با بوی عطر و حضور سنگینش حس میکنم. بعضی آدما انگار نامرئی هستن و بعضیا هم زیادی مرئی.

_خاتون اینجا نمیاد؟

نیم نگاهی بهش میندازم و تکیه داده به سنگ کابینت و از کت و پالتوش خبری نیست.

_نیستش..

_نیست یا تو اومدنش و غدغن کردی!

 

از بی پروایی پرسشم ابرویی بالا میندازه.

_همونی که تو گفتی.

 

 

 

دوتا قهوه رو روی میز میزارم و میشینم پشتش و منتظر نگاهش میکنم.

آستینای پیراهن سفیدش و تا میده و قدم زنان میاد جلو.

_جای تو بودم برای حرف کشیدن از یه مرد عوض قهوه یه چیز دیگه پیشکش میکردم.

 

دست هام و زیر چونم روهم میزارم و لبخند احمقانه ای به روش میزنم.

_خب جای خوشحالی که جای کسی نیستی. خودت رو به زور میشه کنترل کرد.

یه زمانی میگفتن راه به دست آوردن دل مردا شکمشونه فکر کنم یه قهوه کفاف بده.

 

صندلی رو عقب میکشه و برمیگردونه و برعکس میشینه روش.

_شنیده هات و تحریف نکن، فک کنم یکم پایین‌تر بودا ، زیر شکم و این حرفا!

ساعد پر موشو با رگ های برجسته اش روی پشتی صندلی میزاره..

_جون به جونتون کنن همینین.. تمام فکر و ذکرتون دنبال کارای… پوف.

_باور کن فهمیدن ما مردا زیادم سخت نیست. کمی روی خوش جواب میده.

 

دلم میخواد انگشت مبارک وسط و تو اون چشمای براقش فرو میکنم اما خب تربیت خانوادگی که… بهانه ست، واکنش نامعلوم وحشیانه ای که بعدش امکان داره نشون بده، نمیزاره جز نگاه های چپکی چیزی تحویلش بدم.

 

فنجون و زیر بینی میگیرم و عطر نابش و با لذت به ریه میکشم و میگم.

_ به من مربوط بود!

_چی؟

جرعه ی داغی رو سر میکشم و دوباره میپرسم.

_به نظرت امشب یکم اتفاق عجیبی رخ نداد.؟!

دستاش و باز میکنه و ریلکس میگه..

_شام خوردیم و…

_و…

_حرکت یه عده ارازل و اوباش نباید روت تاثیر بزاره.

 

فیلسوفانه سری برا نظر مضخرفش تکون میدم و جرعه آخرو از فنجونم و سر میکشم و در آخر میزارمش روی میز و خونسردانه میگم.

_که اینطور ارازل و اوباش… حالا این ارازل و اوباش سنسور داشتن؟.. چرا هر وقت تو عمداً بهم نزدیک میشدی اینا قاطی میکردن و در آخر دست به شورش زدن؟

 

صدای قهقهه بلندش توی سکوت عمارت طنین انداخت و تا سقف رفت.

_عززززیزم…همیشه میگفتم زنا ناقص العقلن…

_خب این نظر لطفته.. بیشتر از این از عقل شمای از خود مچکر بر نمی‌تابه.. حالا خوشحال میشم از موضوع اصلی دور نشید.

 

نگاه ملایمش و دوست ندارم یه جورایی دست و پام و شل میکنه.

 

 

 

 

فنجونش و که شک دارم قهوه اش هنوز دمایی داشته باشه سر میکشه..

_دیدی میگن عاشقا کورن؟.. خب به نظر من بیشتر احمقن .

 

نامفهوم نگاهش میکنم.

_این پسره عاشق دلخسته ات، داشت زاغ سیامون و چوب می‌زد.. یکی دوباری هم قاطی کرد و اومد تو سالن هوار کشید که بچه ها زود قضیه رو جمع کردن.. اما…

 

با دهن باز نگاهش میکنم. همه این برنامه شام و این جنتلمن بازیاش نگاه های منظوردارش و نزدیکیای…

یعنی همش به خاطر تحریک کردن کیانمهر بود؟!! این مرد نقشه رو میریخت و مهره هاش و می‌چید و بعد بازی میکرد..اونم با همه.! خودی غریبه نمیشناخت؟

_ اما تو یک لحظه غفلت، آدماش سر میرسن و از دست بچه ها در میره و اینبار با ماشین میکوبه به شیشه و….

 

اون حرف میزد و من فکر میکردم..

چطور یه نفر با روان و احساست یه آدم اینطور بازی میکنه که بخواد به همچین کار خطرناکی دست بزنه!؟

اونم کیانمهر که در مقابل سهراب و بقیه پسرای طایفه از طبع لطیف تری برخوردار بود و اصلا به همون دلیل موسیقی رو با همه مخالفتای امیر اتابک خان دنبال کرد.

_فیلم هاش همه موجوده و بدجور خودش و تو هچل اندخته.. اینبار نمیتونن قسر در برن و حالا برگ برنده دست ماست.

_چطور میتونی.!؟

_چی!

 

وسط حرفش پریدم و هنوز داره از شاهکارش حرف میزنه.

_به خاطر چی! واقعا چی انقدر ارزش داره تا پا روی انسانیت بزاری و عوطف و احساسات بقیه رو راهی برای پیش بردن نقشه ات بدونی!؟

 

برام مهم نیست از حرف هام چه برداشتی میکنه و این احساسات منه که این بین لگد مال شد. اما بازم…

_حق نداری هامرز… من نه طعمه تو هستم نه مهره نقشه هات.. چطور تونستی وقتی از روی سر مادر بدحالم با اون حال و روز برگشتم همچین سناریویی بچینی.

 

دست به سینه میشه و چشم های ریزش و روم میچرخونه..

_این آدم مثل یه بمب متحرک اطرافمون تاب میخورد و اگر به حال خودش ولش میکردم معلوم نبود کی و کجا ترکشاش  بهمون برخورد کنه.

بهتر دیدم توی یک محیط کنترل شده تخلیه روانی بشه تا توی یک خیابون خلوت یا کوچه تاریک عقده هاش و سرت خالی کنه.

 

دست هام روی صورتم و میپوشونه و طعم تلخ قهوه حالا کل معده مو پر میکنه.

_اینا همش توجیه هامرز..

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
8 ماه قبل

وایییی.مررررسی.دستت درد نکنه قاصدک جووون.😘

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x