رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۸۲

4.4
(62)

 

 

 

لحظه ای نگاهش روم میچرخه و در آخر زل میزنه به دیوار روبه رو و نفس بلندی میکشه..

_عالی.. بهتر از این نمیشم.

_خوبه.. پاشو بریم.

_کجا!

_خونه رئیس شجاع..

 

بی حس و حال نگام میکنه و از جاش تکون نمیخوره. بلند میشم و بازوش و میگیرم.

_اگر فکر میکنی بازم میزارم اینجا بشینی یه سرویس دیگه بری زیر سُرم اشتباه میکنی.

 

پوزخندی میزنه..

_چرا! مگه باز قراره آبروم و حراج بزنن و پیش چشم هر کس و ناکس هر انگی بهم بچسبونن؟!

سُرُم؟ من باید از شرم حرف هایی که شنیدم سر میزاشتم بمیرم نه اینکه دوباره با یه آب قند پوست کلفت از جام بلند بشم و راست راست راه بیفتم دوباره وسط همونایی که شاهد حرف های همبازی ها و فامیلایی بودن که یه زمانی به داشتنشون افتخار میکردم.

 

بازوش و محکم میکشم شاید دهنش و ببنده تا قبل اینکه خودم با اعصابی خورد این وسط عربده نکشیدم و همگی شب و کنار محسن مهمون بازداشتگاه نشدیم، با همون حالش افتان و خیزان دنبالم میاد.

_ولم کن هامرز جایی نمیام آب از سر من گذشته همه برن به جهنم.. میخوام برم به مادرم سر بزنم.

 

دزدگیر و میزنم و با تمام مقاومتش مینشونمش توی ماشین و درو میبندم. عصبانی بلافاصله در و باز میکنه که محکمتر از قبل بهم میکوبمش و بلاخره از پشت شیشه نگاه تندی بهش میندازم.

فک سفت و چشم های سرخم باید به اندازه کافی تاثیر گذار باشه که عقب نشینی کنه.

 

دور میزنم و قبل سوار شدن نفس تند و منقطعی میکشم تا بتونم آرامش ظاهری خودم و حفظ کنم و میشینم پشت فرمون..

شماره مهدی رو میگیرم..

_میام عمارت با دوتا از بچه ها حاضر باشین.

 

گوشی رو میندازم تو جیب کتم و راه میفتم..

_میزارمت عمارت..

با نگاهی که همچنان خیره به منه زمزمه میکنه..

_خودت کجا میری؟ کارخونه!

 

اولین باری بود که به رفت و آمدم حساس شده.!

_نه..

_کجا میخوای بری؟

_چطور! رفت و آمد منو کنترل میکنی؟

_منم باهات میام.

_واقعا؟.. دلتنگم میشی! نمیدونستم طاقت دوریمو نداری.

 

 

 

 

به شوخی خنکی که میکنم جوابی نمیده و لجوجانه نگاهش و ازم برنمیداره.

_یه چیزی تو همین مایه ها اگه دوست داری..

از محوطه بزرگ بیمارستان خارج میشم و مستقیم راه عمارت و پیش میگیرم.

_شب میام تمام دلتنگی هارو تا صبح برطرف کنیم. این مدلی دوست دارم.

با چشمکی، موزیانه میگم ..

_خودت سوپرایزم کنم.

 

با غیض ترش میکنه ..

_من با تو شوخی دارم؟

نیشخندی میزنم و از اون شدت عصبانیت قبل خبری نیست.

_باور کن من اصلا رو مود شوخی نیستم تو این یه مورد تو کل عمرم به این اندازه جدی نبودم .

 

چراغ سبز میشه و بوق کشداری برای ماشین جلویی میزنم تا راه بده .

_من میشناسمت هامرز میخوای بری سراغشون؟

لنگ ابرویی بالا میدم و متعجب نگاهش میکنم..

_آفرین.. سوپرایز و از حالا شروع کردی! خیلی دقیق شدی روم..دیگه ازم چی میدونی؟ پوزیشن مورد علاقم چیه؟ فیتیش هم دارما اگه پیدا کنی یه جایزه توپ داری.

 

اینبار آهی میکشه و ناراحت میگه..

_کلا تو هر حالتی باشی میتونی تو صدم ثانیه فکر و ذهنت و ببری تو تختخواب!؟ حالا هی مسخره ام کن اما منم باهات میام.

 

ماشین و کناری میکشم و با لحن جدی‌تری میگم..

_هرجا که برم اگر صلاح بدونم میبرمت.. اونم وقتی حالت بهتر باشه. بعدم من کی حرف تخت و زدم اما از اونجایی که من کلا روی حرف خوشگلا نه نمیارم هرجور تو بخوای در خدمتم.

 

با اینکه هنوزم رنگش پریده ست اما انقدری انرژی داره که با من یکه بدو کنه.

_به هرجا که بری کار ندارم اما وقتی چیزی که به من مربوطه رو ازم قائم میکنی و اینجوری توی عمل انجام شده قرار میگیرم، نمیتونم کرو لال بمونم تا یهو بریزن سرم و طلب نداشته ارث باباشون و ازم بگیرن.

 

فرمون و مشت میکنم ..

_به اونجاها هم می‌رسیم اما فعلا وقتش نیست.. امروزم تو برنامه نبود.. فکر نمیکردم پسره به این زودی ها بیاد بیرون اما انگار اون پیرمرد و دست کم گرفتم.

نمیخواستم حالا حالاها باهاشون روبه رو بشی اونم وقتی خودم باهات نیستم. اما دارم براشون دوبرابرش و پس میدن.

 

دست میندازم زیر چونش..

_بهت قول میدم. حالا بریم خونه یکم استراحت کن شب مهمون داری..

نگاه نرمش و دوست داشتم حتی اگر ندونه چشمای آبدار و غمگینش چه به روزم میارن.

_خاتون میاد؟

ماشین و روشن میکنم و راه میفتم.

_گفتم از سوپرایز خوشم میاد.

 

 

با اینکه قانع نشده بود اما دیگه بحثی نمیکنه.. سر راه جلوی یه هایپر نگه میدارم.

اول میخواستم مثل همیشه به یکی که مسئول خریده بسپرم اما دیدن چهره خسته و بی حوصله سامانتا نظرم و عوض کرد.

_پیاده شو..

 

نگاهش و متعجب به اطراف میده..

_هنوز که نرسیدیم.!

_نه..

پیاده میشم و به اجبار دنبالم پایین میاد و ماشین و دور میزنه کنارم می ایسته.. دستش و میگیرم تا از خیابون رد بشیم و نگاه متعجبش و از کارم که برای خودمم تازگی داشت و به روم نمیارم.

 

با دیدن فروشگاه بزرگ و خوش رنگ و لعاب لبخندی میزنه و من با حساب وقتی که قراره توش تلف کنم سرم سوت میکشه.

اما این زنا واقعا با خرید هر چیزی خوشحال میشن.

_خب قراره چی بگیریم.

_راستش و بخوای نمیدونم. غیر از بچگی هام بعد سالها اولین باره اومدم همچین جایی..

 

دستی که هنوزم توهم گره خوردن و میکشه طرف یکی از قفسه های طویل و پشت سرش راه میفتم..

_خب از اونجایی که من خیلی آشپز قهاریم، بیا از اینجا شروع کنیم.

با دیدن انواع غذاهای منجمد و نیمه آماده فست فودی تعجبم از قهاری که گفت برطرف میشه.

_آره خب یه لحظه به توانایی هات شک کردم.

چشم غره شیرینی بهم میره و یادم میمونه خرید معجزه میکنه.

 

کنار ناگتای مرغ و همبرگرا چشمم به چند مدل خمیر میخوره که به نظر چیزای خوشمزه ای میشه باهاش درست کرد.

_اینا چیه؟..

_خمیر پیراشکی..

چند بسته ازش برمیدارم و رو بهش میگم..

_میتونی درست کنی دیگه؟

_ها!؟ آره خب به اندازه قرمه سبزی سخت نیستن.

 

همین جور که جلوتر میریم دست هامون از پلاستیک ها با روکش غذاهای خوشرنگ میشه که سامانتا با یکی از سبدهای چرخدار و بزرگ جلو میاد و همه رو داخلش سر ریز میکنم.

_میگما.. مطمئنی همش و میخوای مصرف کنی؟

پودر کیکی برمیدارم و کنار نودل ها میندازم.

_از اونجایی که فعلا آشپز قهارمون تویی نمیتونم به آشپزیت اطمینان کنم اینه که هرچی روند پختشون کاملتر و آسونتر باشه اطمینان از سلامت خودم هم بیشتره.

 

صورتش و چین میده و حالت تخسی به خودش میگیره که باعث میشه دوباره دستش و تو دست بگیرم که به اندازه دفعه اول دیگه غریب و نا آشنا به نظر نمیومد.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

وای.مرسی قاصدک جون.با همین فرمان برو جلو,داره خوب پیش میره.😍

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x