رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۸۰

4.7
(60)

 

 

 

نفس عمیقی میکشه و میشینه روی اولین مبلی که نزدیکش قرار داره.

_داری چیکار میکنی هامرز!..

برمیگردم طرفش و مستقیم روبه روش می ایستم و به طعنه میگم..

_فعلا که از توی یک جلسه مهم کشوندیم بیرون و با تو گل میگم و گل میشنوم ..

_چرا دختره رو پیش خودت نگهش داشتی؟

 

ابرویی بالا داده و مقدمه چینیش کجا رفت!

_ببخشید!؟

 

جدیتر از هر وقتی زل میزنه تو چشم هام..

_همون موقع که برای بار اول دیدمش احساس کردم آشنا میزنه اما هیچ وقت فکر نمیکردم با یکی، اونم نوه ی امیر اتابک همچین خبطی کنی.

چینی به ابرو میندازم و فکری میگم..

_نوه!… اتابک؟… میشه دقیقتر توضیح بدی.؟خبط چی!

 

بی حوصله میگه..

_با کلمات بازی نکن پسر جون.. انگار دوست نداری به جلسه مهمت برسی نه!

شونه ای بالا میندازم و اتاق دور زده پشت میزم میشینم.

_ممنون که نگران جلسه منی و الان در حضور اجباری توام، اما منم نباشم هستن کسایی که نبود منو پر کنن.

_خوبه سگ وفادارت هنوزم بهت خوش خدمتی میکنه. البته زیادم خوب نیست بودو نبودت یکی باشه..

 

پوزخندی به لب میارم و نگاهم و روش میچرخونم ..

_خیلی خوبه که بعضی آدما هرچند غریبه.. اونم بدون چشم داشت مثل یک برادر هوات و داشته باشن. خیلی ها همچنین شانسی اونم از برادر خونیشون ندارن.

 

لب های بهم فشرده و نگاه سردش میگه توقع این گفتمان و تیکه رو نداشته.

_لازمه بگم دست رد به سینه من زدی..خودت و جدا کردی و بماند که چه توهماتی هم بهم بافتی.

 

تصنعی قهقه ای میزنم و به آنی جدی میشم و تو صورتش میغرم.

_دستی که برای بیرون کشیدن قلبم از سینه به طرفم دراز بشه رو از ته قطعش میکنم.

 

پیشونیش و بین ابروهای مردونه اش چین بیشتری میشینه و سن و سال واقعیش و بیشتر نشون میده..

_بحث های قدیمی رو پیش نکش..تو همیشه مثل اون سگی بودی که بعد دادن هر لقمه نون طرفت، فقط پارس کردی و دندون نشونم دادی حتی فرصت کنی گازم میگیری.

حالابرای یکبارم شده از عقلت استفاده کن نه چیزایی که دوروبری هات در گوشت زر زر کردن و خودت بهشون پرو بال دادی.

 

 

 

 

می ایسته و به عنوان حرف آخر جدیتر از قبل انگار صلاحم و بخواد میگه..

_دختره رو بده ببرم، بسپرم دست فک و فامیل و طایفه اش.. تو نمیدونی اینا چه جور آدمایی هستن.

 

دست به سینه و لبخند جذابی به لب میارم و با نگاهی که می‌گفت خر خودتی خیره میشم بهش..

_باشه هرجور تو بخوای فقط این دختره کیه! من دختر زیاد دارم تو دست و بالم تو که بهتر خبر داری یکی از همونا تو خونت نشسته جای کتایون.. اسم و رسم بده چه رنگ و چه مدل، کت بسته تحویل بگیر.

 

لحظه ای مکثش روی بستن تک دکمه کتش و صورتی که یکپارچه قرمز میشه و با نگاهی پر نفرت میغره..

_جرات داری یکبار دیگه اسم کتایون و برای تحریکم تو دهن گشادت بچرخون تا گل بگیرمش..

_چرا!؟ حق ندارم اسم دختر خاله مرحومم و به زبون بیارم؟

 

تک خنده ای میزنم و به تمسخر میگم..

_آها… یادم نبود شاید اسمش که میاد عذاب وجدان نداشتت بیخ خرتو میگیره! یا امکان داره حتی یک درصد امید داشته باشم از خودت عقت بگیره که چه کثافتی بودی و با زندگی اون بدبخت و بچه های طفلت چیکار کردی؟

 

با تمام نفرتی که هر لحظه از تمام حرکاتش حس میکنم و همیشه سعی در پنهون کردنش زیر نقاب برادرانه داشته خیره میشه بهم و دروغی نگفتم جز حقیقت کثیف گذشته ای که داشته.

_یه روزی خودم اون صورت مغرور و خودشیفته تو زیر پاهام له میکنم.

 

از جا بلند میشم و با سینه ای جلو داده لبه ی کت رو عقب داده و دست هام توی جیب جا میدم.

_تلاشت و دیدم و اگر میتونستی قبلتر از این ها انجامش داده بودی.. به اون رفیق شفیق کلاشتر از خودت بگو سر قبری که مرده توش نیست زجه موره نکنه.

یا حداقل وقتی یکی رو جلو بفرسته که دستش پُر و حرفش برام پشیزی ارزش داشته باشه.

 

تنها وقتی وجود نحسش و از اتاق بیرون میبره گاردم و پایین میارم و میشینم روی صندلی و درخواست قهوه میدم.

سرو صدای خروج مصدق با همراهاش از بیرون میاد و سروشی که بدرقه شون میکنه اما حسی برای خارج شدن ندارم و کاش در و کامل می‌بستم.

 

_چه خبر بود اینجا؟

سیگاری به لب میبرم و روشنش میکنم. و کم کم دارم دودکش قهاری میشم. چرخی به صندلی میدم و به طرف سروش میچرخم.

_هرمزان اومده بود.. شده بود قاصد امیر اتابک صولتی.

از جلوی در کنده میشه و قبل بستن در قهوه رو از فرهاد میگیره و میاد داخل.

_خب!؟

 

 

پکی به سیگار آویزون بین انگشت هام میزنم و دست دیگه ام رو بین موهام میسرونم.

_خب که خب.. گند و گوه گذشته رو هم زدیم و ریدیم به هیکل همدیگه و رفت.

 

ناراحت قراردادی رو که میدونم با شرایط ما امضا شده رو میندازه روی میز وسط و دست به کمر شاکی نگاهم میکنه.

_الان اجازه دارم حرف بزنم یا باز باید جلوی کارهای خودسرانه ات خفه بشم!

_این یه نوبه رو بنال ببینم چی میگی..قبلش اون قهوه رو بده من..

_مرسی واقعا!

 

جدی میشینه رو به روم و میگه..

_میخوایش؟

سری کج میکنم طرفش..

_دختره… رو… میخوایش؟

_امروز چه دختری تو این اتاق رد و بدل شد.

 

اینبار اون با سری کج نگاه عاقل اندر سفیهی تحویلم داد.

پک آخر و به سیگار میزنم و از جا بلند میشم و قهوه رو دست میگیرم و میرم طرف پنجره..

زبونم میچرخه و برای اولین بار خواستم در موردش جز با خودم که اونم با کلی میانبر و زیر سوال بردن اصل همه چی، سروکله زدم، با سروش صحبت کنم.

اینکه یه صدا یا هر حرکتی، نگاه به هرچیزی.. تو رو به یاد یه شخص خاص بندازه!

 

نگاهم و به فنجون توی دستم میدم.. حتی همین قهوه توی دستم! اسمش.. بوش.. مزه اش..

_نمیدونم… شاید آره شایدم نه.. فقط میدونم تا حالا چیزی رو با این شدت نخواستم.

البته قبل اینکه برای خودت بری رو منبر و تا انتخاب اسم بچه هم بری بگم، امکان داره فقط یه هوس زودگذر باشه که مثل بقیه سهول الوصول نبود یا ازش سیر نشدم.. که خودم این گزینه رو بیشتر قبول دارم.

_چاییدی داداش.. خواستن و هوس و این چرندیات فقط برای دور زدن خودته وگرنه منی که چندین ساله رفیق گرمابه و گلستانتم و با هرکی حشر و نشر داشتی، رفتارتو باهاش به چشم دیدم بهت میگم که..

 

 

دستش و روی شونم میزاره و به تاکید ضربه ای میزنه و ادامه میده..

_میخوایش… بدم میخوایش.. امیدوارم انقدر اذیتش نکرده باشی که ازت زده شده باشه.

 

چینی به صورت میندازم و پر بیراهم نمی‌گفت..

_چیه نکنه گند و زدی! ببین هامرز اگر فکر میکنی با امثال میترا و شادان هر رفتاری داشتی و به سازت رقصیدن میتونی با سامانتا هم داشته باشی وبرات غش و ضعف بره کلات پس معرکه ست.

که اگر این دختر ذره ای شبیه این دخترا بود جز وقتی توی تخت باهاشون بودی و ساعتی بعد حتی به زور یادشون می افتادی.

اما حالا تمام فکر و ذهنت هر ساعت مشغولشه و برای داشتنش دل دل میکنی.

 

 

 

 

 

سکوتی چند ثانیه ای بینمون و حرف هایی که به ظاهر درستن و من هنوز نمیخوام زیر بارشون برم.

_کلا مقاومتتو دوست دارم داداش میتونی هی بزنی تو سر اون قلب بیچاره اما کم کم عقلتم سر جاش میاد.

حالا قهوه تلخت و با مزه شیرین عاشقی کوفت کن و بیا یه امضا بنداز زیر این قرارداد تا شرم و کم کنم خاتون منتظرمه..

 

قهوه سرد شده رو کناری میزارم و چند امضا پای برگه ها میزنم.

_خاتون حالش خوبه؟

_هی از احوال پرسی های جنابعالی.. به رو نمیاره اما بد از دستت شاکی..

_ میام دیدنش فعلا امکان اومدنش به عمارت نیست.

 

برگه های رو از زیردستم جمع میکنه و دوباره نمادین میزنه سر شونم.

_خر خودتی عزیزم… بگو میخوام خلوت دونفرمون چند نفره نشه. ولی هامرز حالا که به قول خودت رفتم رو منبر بزار یه چیزی که خودت بهتر از هرکس میدونی رو بهت بگم شاید بیشتر حواست و جمع کنی..

سامانتا رو اجبار نکن.. به هیچکاری، چون جواب عکس میگیری. اگر با چکش روی کریستال بکوبی خورد میشه.

یکم غد بازیات و بزار کنار بفهمه زیر اون سینه پرمو و سیکس بک های زمختت یه قلب نرم با کلی اکلیل براق طلایی خوابیده.

 

قهقهه بلندش و حالا دست مایه خنده سروش هم شدم.!

_ناخودآگاهم میگفت نباید آدم حسابت کنم جنبه شو نداری.

چشمکی میزنه یه سلام نظامی میده..

_چاکریم داداش هامی…

و از اتاق میزنه بیرون.

 

دنبال گوشی روی میز نگاهی میندازم که با چند تماس از دست رفته از عماد مواجه میشم.

قبل زنگ زدن پیامکش و باز میکنم.

” رئیس پسره اینجاست دستور چی! ”

فکر حتی لحظه ای روبه رویی این دونفر تمام عصب های مغزم و به تپش وا میداره.

تا عماد جواب بده سوییچ و چنگ زده و از اتاق میزنم بیرون.

_پس تو اونجا چه غلطی میکنی؟ گمشو از اون خرابشده بزن بیرون و سامانتا رو بیار عمارت.

_سلام…

 

مکثی میکنم و از شنیدن صداش جا میخورم.

بی توجه به صورت متعجب فرهاد و صدا زدن های یکی از مهندسا از پله ها پایین میام و میغرم..

_عماد کجاست! الان کجایی؟

_هنوز بیمارستانیم.. عمادم همین‌جاست.

لحن سرد و سنگینش اعصابم و بیشتر بهم میریزه.

_گوشی رو بده بهش.. راه بیفتین بیاین.

 

چند ثانیه سکوت و صدای خش خشی که می‌گفت گوشی دست به دست شده..

_الو رئیس…

با تمام سعی در عادی و رسا صحبت کردن اما خش صداش مشخص بود.

_تو اون خراب شده چه خبره عماد!؟

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 60

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

وای مرررسی که گزاشتی.😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍 نکنه سامانتا رو دزدیدن دوباره?نه….😥😟😔🤕😓

camellia
7 ماه قبل

میگما,دوباره خوندمش🤗 قاصدک جونی😍فقط هامرزو عشقه😍.

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x