رمان از کفر من تا دین تو پارت 188

4.5
(63)

 

 

 

وای خدا این چرا انقدر فک میزنه چرا اینا انقدر منحرفن.

_باشه خب چرا داغ میکنی..اشتب گرفتی داداش پرو پاچه لختت با اینکه تحسین برانگیزه اما من خریدارش نیستم یه چیزی بکش تنت دیر شد.

میخوای تا تو به چسان فسانت میرسی من لباس بیارم.؟

 

واویلا…صدای پا و دستگیره ای که تکون میخوره.. به خدا همینجا قبض روح میشم و از خجالت میمیرم.

پوست دست برنزه هامرز وجه متمایزی با پوست سفید سروش داره و با دیدن کله سیاهش دیگه مطمئن شده نفس قطع شدم بالا میاد و قلبم با دوبرابر سرعت شروع به تپش میکنه.

 

چشم های ریز شده هامرز برای دیدنم توی این محیط کوچیک و تاریک و دستی که مهتابی وسط و روشن میکنه و خیره میشه بهم.

کامل خودشو میکشه تو و درو میبنده و فضای یک و نیم متری داخل با حجم دونفریمون میشه سینه به سینه هامرز نیمه لخت..

 

صدای نکره سروش دوباره بلند میشه.

_داداش خوبه گفتم برای سلیقه جنسیم یکم زیادی یُغوری اینهمه محکم کاری لازم نیست.

پشت بندش خودش به چرت و پرتاش میخنده و داد هامرز و درمیاره که از این فاصله نزدیک باعث میشه چشمام گشاد بشه.

_خف بمیر سروش.. میام بیرون کار دستت میدما..

 

با دست حرکت آرومتر و نشون میدم که نیم قدم مونده روهم نزدیکتر میشه و کل فضا میشه هیبت و نفسش..

خدایا ناشکری کردم! توی اتاق پنجاه متریش از دستش فرار کردم حالا عهد اینجا تو حلق هم کردیمون؟ گوشت و دادی دست گربه راضی شدی!

جرات ندارم سرم و تکون بدم همون وسطا مونده بالا چشما و صورتش.. پایینم که اوه ..نکنه گره حوله اش باز بشه.. وای میخواد اینجا لباس بپوشه؟

 

انگار فکرم و میخونه که دست میزاره زیر چونم و سرم و بالا میاره و خیره میشه تو چشمام، خفه لب میزنه.

_خب خب… حالا با تو اینجا چیکار کنم؟

انگشت میزارم روی لبم و اشاره میکنم ساکت باشه.

_لباست و بپوش دیگه..

نیشخند ترسناکی روی لبش میشینه..

_داری پیشنهاد میدی لخت شم..؟

 

با انگشت به سینش میزنم تا کمی عقب رفته فضا بده و چه راحت انجام میده.. نمیخوام به این فکر کنم که میدونه نمیتونم جایی فرار کنم.

میچرخم و پشت میکنم بهش و دوباره پچ میزنم.

_حالا بپوش…

 

 

با حجم زیاد لباس هایی که محاصره ام کردن و حضور خودش و بوی شدید عطرش، حس یک متجاوز به خاک بیگانه رو داشتم.

اگر مثه آدم لباس پوشیده بودی مجبور نمیشدم به جرم گناه نکرده خودمو گم و گور کنم.

 

منتظر میمونم تا صدای خش خش تعویض لباساش بیاد اما بازوهایی که دور شکمم حلقه میشن مثه چوب خشکم میکنه.

جرات تکون خوردن ندارم و زمزمه شعر خوانی سروش از پشت در به گوش میرسه..

 

با صورت و لب هاش شال و از کناره صورتم کناری میزنه تا نفس گرمش روی گردن و گوشم بشینه.

هوای خفه و عرقی که از ترس روی تنم نشسته و دم عمیق هامرز که موهای نداشته بدنم و سیخ میکنه.

دست میزارم روی گره دست هاش و مینالم..

_چی… چیکار میکنی..! وقت گیر آوردی؟

 

تماس لب هاش و بوسه ای زیر گوشم و دستم روی مچش چنگ میشه.

_بلاخره خرگوش افتاد تو قفس شیر.. به نظرت شیر انقدر هالو که بزاره شکارش از چنگش در بره؟

سر و کج میکنم و سرش و عقب نمیکشه و گیر میکنه بین کتف و سرم.

_سر جدت بیخیال مسخره بازی..

 

اینبار بوسه ی خیسش و توهم احساس نوک زبون نرمش روی پوستم تنم و به لرز میندازه..

_اووووووم…

تنم و از پشت به خودش چسبوند و پچ زد..

_میبینی؟ حسش میکنی؟ زبان بدنم توی اون کتاب هاتون درس میدادن؟ این و باید عملی احساس و تجربه اش کنی.

تنت به هر کنشم واکنش نشون میده و ببین چه سایز و هر منحنی تنت، جفت تنم نشسته.

 

گرمم شده از حرف هاش از بی تجربه گی تنم و خودم حس میکنم دارم کم میارم. مینالم…

_ول کن هامرز الان سروش میاد تو بدبخت میشم. آبروم میره.

مک محکمی به گردنم میزنه… لعنتی.. لعنتی..

_هی داداش میخوای بیام کمکت بکشم بالا… چرا انقدر لفتش میدی یه چیزی بکش تنت بریم دیگه.. میدونی استاد از تاخیر خوشش نمیاد.

 

میخواستن برن بیرون!

اما هامرز بی خیال سروش تو حال و هوای خودش منم داشت هوایی میکرد.

همزمان با بوسه و مُک دوباره ای که مطمئنم جاش میمونه به گردنم میزنه کف دستش نوازش وار روی شکمم میچرخونه..

_هامرز…

_جونم..

صدای خمارش..

مینالم..

_سروش

 

 

 

فکر میکردم این لحظات غذاب آور تموم شدنی نیست دقیقا تو برزخ بهشت و جهنم دست و پا میزدم.

یه جا شنیده بودم هر چیز ممنوعه و نابهنجاری لذت دو چندان داره و دقیقا در این لحظه اینو با تمام وجود حس کردم.

 

ترس و اضطراب از وجود سروش بیخبر از وضعیت ما، در چند قدمیمون و هامرزی که تشنه و حریص منو به کام میکشید و اهمیتی به وجود هیچ بنی بشری و موقعیت وحشتناکی که توش گیر افتاده بودم و نمیداد و به مراد دل خودش می رسید.

 

انگشت های نا آرومش که راهشون و زیر تونیکم پیدا میکنن وحشت‌زده با تتمه اونچه که از اراده و هوشیاریم باقی مونده فشاری برای جدا کردن انگشت های چسبیده به پوستم میدم که نتیجه لازم و نمیگیرم اما گاز نسبتأ محکمی که از لاله گوش چسبیده به لب هام، که میزبان نفس های تندم بودن میگیرم که درد، عقلش و به کار انداخته و لحظه ای مکثش و در پی داره و در آخر، آغوشی که  محکمتر از قبل دور بازوهام میپیچن و از حجم فشار و درد به فغان میان و قبل از سر ریز شدن صبرم عقب میکشه.

 

دو دست و توی موهاش فرو میبره و نفس های کوتاه و تندمون اتاقک رو پر کرده.

_هی هامرز مُردی به لطف به خدا؟ عجله نکنی یه وقت منه چوب الف اینجا سبز شدم.

در کشویی تکونی میخوره و من با چشمای وق زده دو دست و جلوی دهن میگیرم و چشم هام روی هامرز و در میچرخه.

_هوووی یابو… سرت و مثه گاو میندازی میای تو!؟

 

برای اولین بار برای این اندازه و قدوهیکل درشتش از خدا کمال امتنان و شکر و دارم. جلوی در ایستاده و اجازه ورود نمیده و مثه یه سپر امنیتی پشتش پناه گرفتم.

_خدا خفت کنه عوضی… تو که هنوز با همون لنگی که رفتی تو..!؟ تا الان داشتی چه غلطی میکردی آخه..

چه عرقی هم کردی!.. هی نکنه!؟… پوستتم که سرخه؟.. آخه بیشعور تو حموم کارتو با یه آب و کف راه مینداختی.

اینجا آخه! اونم خشک خشک به شورتای لامبادات زل زدی حشری شدی؟

یا به سامـ…

_خفه شووووو سروش… گمشو بیرون تا خودم بیام.

 

اوووووه… چه عصبانی… والا مگه دروغ گفت.. همه گزینه های ظاهریت میگه مشغول یه کار مثبت و جنسی بودی اونکه نمیدونه یه خر ماده دیگه به اسم سامانتا اینجا تشریفش و داره.

بیشعور اگه با خودش ور میرفت بهتر از این بود که یکی رو اینجا خفت کنی!

تازه طلبکارم هستی؟

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 63

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

برای این یکی خیلی ذوق دارم.😍کاش یه کم بیشتر بود.ولی همین که هست همون کمش هم خوبه.🤗

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x