با دو سه مدل قهوه که با بادی که با افتخار از کاربلدی به غب غب انداخته و تو سبد خریدی که لبالب پر شده میندازه، پروسه خریدمون به نظر کامل میشه. چون تا جای صندوق باز بودن چیزهایی که نظرمون و جلب کنن.
داخل صف چهره متعجب چند نفری که فکر میکردن از قحطی در رفتیم روی سبد پرو پیمونمون در رفت و آمد بود که سامانتا خودش و میکشه طرفم و آهسته میگه..
_به نظرت یکم زیادی از هر چیزی برنداشتم؟
_آره چند مدل قهوه یکم اسراف بود.
برمیگرده طرفم و شاکی میگه..
_اونوقت شیش مدل ماکارونی با شکل های مختلف واجب بود!؟
همونطور که کارت بانکیم و بیرون میکشم سبد و جلوتر هل میدم و منتظر حساب صندوقدار و بارکد خونی میشم.
_دیگه گشنه که نمیتونیم بمونیم اما بدون قهوه زنده میمونیم. دوباره تایید کنم به دست پخت و آشپزی حرفه ایت؟
زیر لب غرغر کنان به حالت قهر میگه..
_خوبه والا همش و خودت میخوری..انگار من بودم هر روز شیش صبح میگفتم بیا برام قهوه درست کن!
کم مونده به جای غذا قهوه بخوری ..
خم میشم و زیر گوشش زمزمه میکنم.
_چطوره تو رو بخورم تا انقدر خوشمزه مثل دختر بچه های لوس نق نق نکنی.
به آنی رنگی شدن گونه ها و گشاد شدن مردمک چشم هاش، خنده به لبم میاره و خرید با هرکی عذاب آور باشه با این دختر نیست.
_تازه ازدواج کردین؟
سوال زنی که کنار سامانتا رو میشنوم و همونطور که کارت و به صندوقدار میدم، ناخودآگاه گوشم تیز میشه.
_هوووم… نه… یعنی فک.. فک کنم آ.. آره…
تن صدای زن پایین میاد و با افسوس میگه..
_دختر بیچاره.. ببین چه بلایی سرش آورده که اینجور هل میکنه. به تیپ و قیافه شوهرت نمیخوره مشکل داشته باشه.
صدای آهسته سامانتا که میگه..
_نداره.. البته از نظر ظاهری..
_طفلی… آدم دیگه نمیدونه به کی اعتماد کنه.! حیف این قدو بالا..
چشمام گرد میشه.. پلاستیک های خرید و برمیدارم و دوتا روهم میسپرم دست سامانتایی که داره زیرزیرکی میخنده، بهش چشم غره ای میرم و از فروشگاه بیرون میزنم.
همه رو تو صندوق جا میدیم و قبل سوار شدن تماس عماد و جواب میدم.
_همه چی اوکی رئیس..
_خوبه..
به عمارت که میرسیم میسپرم استراحت کنه و کسی رو میفرستم تا خریدارو سروسامون بده.
لحظه ی آخر موقع خروج از ماشین با اینکه تمام طول راه حرفی نمیزنه و پیگیر اومدنش باهام نمیشه.
اما نگران نگاهم میکنه و دیگه اون دختر فارغ و شاد توی هایپر نیست بلکه همون خستگی و بی حوصله گی برگشته سر جاش.
_مواظب خودت باش..
جمله روتین اما تاثیر گذاری بود و نگاهم و تا بالای پله ها با خودش کشوند.
ماشین و میزارم و با مهدی و بقیه سوار لندکروز میشم و میریم طرف پایگاه صولتی ها توی تهران..
یکی رو میزارم پایین و با دوتا دیگه خودمون و بالا میرسونیم.
منشی با دیدنمون از جا بلند میشه و طی چندباری که رفت و آمد کردیم چهره ام رو به خاطر داره.
_سلام جناب دادفر.. خوش اومدین.
_هستن؟
_اوووم.. فکر نمیکنم وقت قبلی داشته باشین. آخه با من هماهنگ نکردن..
نگاه جمع شده و خشکم و که میبینه دستپاچه میگه..
_یه لحظه جناب به من وقت بدید هماهنگ کنم. لطفا بفرمایید بنشینید.
سریع خودش و به دم در اتاق مدیریت میرسونه و تقه ای به در میزنه و با بله که از رئیسش میشنوه میره داخل و من با اشاره ای به مهدی پشت سرش داخل میشم.
_ای وای آقای دادفر لطفا این چه کاری..
_خیلی صحبت میکنی..
مهدی منشی جیغ جیغوش رو بیرون میندازه و لحظه آخر فربدی که از حرکت ما تقریبا جا خورده به منشیش اطمینان خاطر میده قرار نیست مشکلی پیش بیاد و با لبخند سختی که روی صورتش مینشونه میگه..
_به به جناب آقای هامرز دادفر.. چی شده قدم رنجه کردین اونم اینجوری با این اوضاع شاکی و طلبکار!؟ البته که احتیاجی به خشونت نیست.
انگشتم لبه ی پشتی مبلی که وسط اتاقه میکشم و دورش زده روش میشینم و پا روی پا میندازم.
_بشین فربد احتیاجی به ادب و نزاکت ظاهری نیست.
جدی تر از قبل ابرویی بالا میده و میشینه پشت میزش که فاصله نسبتا زیادی بینمون هست و میدونم از لحاظ قدرت و اعتماد به نفس نسبت به طرف مقابل احتیاج داشت برای جمع و جور کردن خودش ازم فاصله بگیره.
_خب چه کمکی از من برمیاد؟
عاشقتم قاصدک جونم.😍😘😘😘❤