رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۸۳

4.5
(64)

 

با دو سه مدل قهوه که با بادی که با افتخار از کاربلدی به غب غب انداخته و تو سبد خریدی که لبالب پر شده میندازه، پروسه خریدمون به نظر کامل میشه. چون تا جای صندوق باز بودن چیزهایی که نظرمون و جلب کنن.

 

داخل صف چهره متعجب چند نفری که فکر میکردن از قحطی در رفتیم روی سبد پرو پیمونمون در رفت و آمد بود که سامانتا خودش و میکشه طرفم و آهسته میگه..

_به نظرت یکم زیادی از هر چیزی برنداشتم؟

_آره چند مدل قهوه یکم اسراف بود.

 

برمیگرده طرفم و شاکی میگه..

_اونوقت شیش مدل ماکارونی با شکل های مختلف واجب بود!؟

همونطور که کارت بانکیم و بیرون میکشم سبد و جلوتر هل میدم و منتظر حساب صندوقدار و بارکد خونی میشم.

_دیگه گشنه که نمیتونیم بمونیم اما بدون قهوه زنده میمونیم. دوباره تایید کنم به دست پخت و آشپزی حرفه ایت؟

 

زیر لب غرغر کنان به حالت قهر میگه..

_خوبه والا همش و خودت میخوری..انگار من بودم هر روز شیش صبح میگفتم بیا برام قهوه درست کن!

کم مونده به جای غذا قهوه بخوری ..

خم میشم و زیر گوشش زمزمه میکنم.

_چطوره تو رو بخورم تا انقدر خوشمزه مثل دختر بچه های لوس نق نق نکنی.

 

به آنی رنگی شدن گونه ها و گشاد شدن مردمک چشم هاش، خنده به لبم میاره و خرید با هرکی عذاب آور باشه با این دختر نیست.

_تازه ازدواج کردین؟

سوال زنی که کنار سامانتا رو میشنوم و همونطور که کارت و به صندوقدار میدم، ناخودآگاه گوشم تیز میشه.

_هوووم… نه… یعنی فک.. فک کنم آ.. آره…

 

تن صدای زن پایین میاد و با افسوس میگه..

_دختر بیچاره.. ببین چه بلایی سرش آورده که اینجور هل میکنه. به تیپ و قیافه شوهرت نمیخوره مشکل داشته باشه.

صدای آهسته سامانتا که میگه..

_نداره.. البته از نظر ظاهری..

_طفلی… آدم دیگه نمیدونه به کی اعتماد کنه.! حیف این قدو بالا..

 

چشمام گرد میشه.. پلاستیک های خرید و برمیدارم و دوتا روهم میسپرم دست سامانتایی که داره زیرزیرکی میخنده، بهش چشم غره ای میرم و از فروشگاه بیرون میزنم.

همه رو تو صندوق جا میدیم و قبل سوار شدن تماس عماد و جواب میدم.

_همه چی اوکی رئیس..

_خوبه..

 

 

 

به عمارت که می‌رسیم میسپرم استراحت کنه و کسی رو میفرستم تا خریدارو سروسامون بده.

لحظه ی آخر موقع خروج از ماشین با اینکه تمام طول راه حرفی نمیزنه و پیگیر اومدنش باهام نمیشه.

اما نگران نگاهم میکنه و دیگه اون دختر فارغ و شاد توی هایپر نیست بلکه همون خستگی و بی حوصله گی برگشته سر جاش.

_مواظب خودت باش..

 

جمله روتین اما تاثیر گذاری بود و نگاهم و تا بالای پله ها با خودش کشوند.

ماشین و میزارم و با مهدی و بقیه سوار لندکروز میشم و میریم طرف پایگاه صولتی ها توی تهران..

 

یکی رو میزارم پایین و با دوتا دیگه خودمون و بالا میرسونیم.

منشی با دیدنمون از جا بلند میشه و طی چندباری که رفت و آمد کردیم چهره ام رو به خاطر داره.

_سلام جناب دادفر.. خوش اومدین.

_هستن؟

_اوووم.. فکر نمیکنم وقت قبلی داشته باشین. آخه با من هماهنگ نکردن..

 

نگاه جمع شده و خشکم و که میبینه دستپاچه میگه..

_یه لحظه جناب به من وقت بدید هماهنگ کنم. لطفا بفرمایید بنشینید.

 

سریع خودش و به دم در اتاق مدیریت میرسونه و تقه ای به در میزنه و با بله که از رئیسش میشنوه میره داخل و من با اشاره ای به مهدی پشت سرش داخل میشم.

_ای وای آقای دادفر لطفا این چه کاری..

_خیلی صحبت میکنی..

 

مهدی منشی جیغ جیغوش رو بیرون میندازه و لحظه آخر فربدی که از حرکت ما تقریبا جا خورده به منشیش اطمینان خاطر میده قرار نیست مشکلی پیش بیاد و با لبخند سختی که روی صورتش مینشونه میگه..

_به به جناب آقای هامرز دادفر.. چی شده قدم رنجه کردین اونم اینجوری با این اوضاع شاکی و طلبکار!؟ البته که احتیاجی به خشونت نیست.

 

انگشتم لبه ی پشتی مبلی که وسط اتاقه میکشم و دورش زده روش میشینم و پا روی پا میندازم.

_بشین فربد احتیاجی به ادب و نزاکت ظاهری نیست.

جدی تر از قبل ابرویی بالا میده و میشینه پشت میزش که فاصله نسبتا زیادی بینمون هست و میدونم از لحاظ قدرت و اعتماد به نفس نسبت به طرف مقابل احتیاج داشت برای جمع و جور کردن خودش ازم فاصله بگیره.

_خب چه کمکی از من برمیاد؟

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 64

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

عاشقتم قاصدک جونم.😍😘😘😘❤

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x