رمان از کفر من تا دین تو پارت۱۸۴

4.6
(66)

 

 

خیره بهش زل میزنم.

_مسئله همینه فربد که کمکی از دستتون برنمیاد. من خیلی دارم در رابطه با شما کوتاه میام تا جایی که به نظرتون رسیده با یه ابله طرفین و هر وقت اراده کنین میتونین مثل چاله میدونیا بیفتین وسط و هر غلطی دلتون خواست انجام بدین؟

 

به نظر گیج شده چون چینی بین ابروهاش میشینه..

_متوجه نمیشم ما در نرمال ترین وضع قرادادمون هستیم و به نظر همه چی خوب پیش میره.

دو کف دستم و با نیشخندی روی دسته های مبل میکشم و چند ضربه هم روش میزنم.

_بزار چیزی که واضحه رو روشنتر کنم. به برادرت و ایل و طایفت بگو پاشونو از تو کفش من بیرون بکشن تا خودم قلمش نکردم.

 

دستش و بالا میاره و نگران و سوالی میگه..

_منظورت کیانمهره؟

_مگه جز اون برادر دیگه ای هم داری؟

_اما.. چرا!؟

_چراش و دیگه خودت پیدا کن.

 

از جا بلند میشم که سریع از پشت سنگرش بیرون میاد..

_تو این وسط چه کاره ای هامرز؟ فکر نمیکنی داری تند میری!.. سامانتا مال ماست.

حقمونه که بخوایم از ناموس و یادگار عمومون خبر بگیریم. اون جاش وسط همخون ها و بستگانشه نه تو عمارت تو.

 

پوزخندی میزنم و دست به جیب با ژست همیشگی خودم می ایستم جلوش..

_چی شماست!؟ من چه کاره ام!

کلافه دستی به پیشونیش میکشه..

_بزار بدون دعوا و مرافعه های بیشتر با یه گفتگوی مسالمت آمیز این مشکلی که به نظر چندان هم بزرگ نیست و حل کنیم.

 

دستی به گوشه ی لبم میکشم و نمایشی خاک سر شونش و با سر انگشت میتکونم.

_ببین پسر جون من همیشه انقدر آروم و ملایم نیستم کافی یه حرکت دیگه از اون برادر بیشعورت یا نوچه بابابزرگ ببینم تا بفهمین وقتی اون روی سگ من بالا میاد و صبرم لبریز میشه چطور دودمانتون و به باد میده.

 

عصبی میغره..

_هامرز داری تند میری.. من واقعا نمیدونم تو چرا این وسط بیخودی جوش میاری..

سامانتا یه مدت برات کار میکرد.. همین.. اما طوری که تو رفتار میکنی اصلا قابل توجیه و عقلانی نیست.!

در ضمن انگار نمیدونی کیانمهر و سامانتا نامزد همدیگه ان و بودنش توی خونت و رفتار عجیب تو توهین به ما محسوب میشه و ما حق داریم که…

 

 

 

 

 

 

#سمی…سامانتا

 

نگاهم به حجم زیاد پاکت های خریدی که روی میز آشپزخونه با نظم و ترتیب کنار هم چیده شدن.

خسته بودم و بی حوصله، غمگین بودم و گشنه، روی همه اینا بی نهایت هم نگران بودم.

اما یه حسی هم داشتم.. یکم دلخوشی، یکم دلگرمی، یکم حال خوب زیر پوستی که شاید نود درصدش و میتونستم ربط بدم به مردی که هرچند زبونش تلخ بود و رفتارهاش ضد و نقیض اما…

 

پووووف.. بی خیال..

مانتو رو با همه ی این داشته های مضخرف در میارم و میزارم روی یکی از صندلی‌ها و نگاهم روی بافت جذب بلند و سفیدی که تنمه میره.. کسی که تو آشپزخونه پیداش نمیشد.

روسری کوچیکمو به سبک شمالی ها دسته هاش و از پشت گردن چرخ داده روی سرم گره میزنم و میرم سراغ خریدا.

 

با اینکه هامرز گفته بود یکی رو می‌فرسته برای کمک اما دروغ چرا دلم میخواست خودم جابه جاشون کنم.

تا حالا اینجوری تمام و کمال برای یه خونه خرید نکرده بودم مثل یه کدبانو یا صاحبخونه.!

حس خوبی داشت که خیلی وقت بود تجربه اش نکرده بودم. بری داخل یه جای همه چی دار و هرچی دلت میخواد بی توجه به قیمت و بودجه ای که داری بخری بیای بیرون.

 

قبلنا، زمانی که از دنیا فارغ بودم و پی خوشی، تنها خریدم منوط به پاساژ گردی و خرج رخت و لباس و وسایل شخصیم میشد که حد و اندازه ای براش تعیین نشده بود.

بعدم که با مامان تنها شدیم نه من پول و دل و دماغ کافی داشتم برای اون ولخرجی ها نه وقت و هنری برای آشپزی و نه مادری که دهن خوردن چیزی داشته باشه.

 

برای فرار از فکرای مالیخولیایی و خراب نشدن این همه مواد غذایی وسایلی که دوتا از نگهبانا تا بالا آورده بودن، دست به کار میشم.

طبق همون چیدمانی که قبلا بود همه رو جابه جا میکنم و وقتی سر بلند میکنم که نزدیک غروبه و من جز به صبحونه مختصر و یه سُرم چیزی تو رگ و پی ام نریختم.

چندتایی ناگت از یه بسته که بیرون گذاشته بودم و میندازم تو ماهیتابه و سرخ کنم.

 

نمیدونم مهمون هامرز قبل شام میاد یا بعدش.. اصلا خودش کی میاد! فکر پی اینکه ممکنه کجا رفاه باشه میره؟

با خودش نیرو هم برد! نکنه باز یه داستان جدید درست کردن؟

 

ببین منو با چندتا خرید و دو کلمه حرف چه جوری از سرش باز کرد؟ کاش باهاش رفته بودم.

در آخر فقط شونه ای بالا میندازم و تنها کاری که ازم برمیاد نجات ناگت ها از سوختنه.

 

خودش که از هنرای من خبر داره پس توقعش نباید چلو گوشت و قورمه سبزی باشه. چندتا خیارشور و گوجه خورد میکنم و میزارم روی میز..

تازه وسط نون باگت و باز کردم که صدای در ورودی بلند میشه.

 

 

 

 

یعنی کی!؟ نگاهم روی ساعت دیواری میشینه.. هنوز برای مهمون بازی زود بود.

برای بلند شدن دودلم و نگاهم روی لقمه دستم میچرخه. یه گاز بزنم رفتم.

 

سریع خیارشور و گوجه رو با چندتا ناگت ردیف میکنم لای نون که صدای پای کفش نزدیک میشه. اوه نه صدای زیادی از کفشها!..

_سامانتا؟!

 

هامرزه..

_بله…

داخل میشه و هنوز پالتوش روهم در نیاورده.

_کسی باهاته؟

چشم هاش روم چرخی میزنه و روی سرم استپ میکنه و جواب میده..

_آره اما تو بیرون نیا..

از اولم دلم نمیخواست برم بیرون اما کافی کسی رو از کاری منع کنن دقیقا تمام محور فکریش میشه انجام اون کار.

_میخوری؟

 

نگاهش روی میز و مخلفاتش میچرخه..

_آره.. نهارم نخوردم..معدم درد میکنه.

میره طرف سینک تا دستاش و بشوره و جای خاتون خالی غرغر کنه.

اما من گوشم تیز شده روی سروصداهای بیرون و انگاری بیشتر از چند نفر هستن و اینجا چه خبره!.

 

پالتوش و درآورده روی یکی از صندلی ها میندازه و شدن جالباسی ماها.

میشینه پشت میز و توجهم و از بیرون گرفته به خودش جلب میکنه.

ای بابا اینکه وضعش از منم خرابتره! نگاهش و دست به سینه بودنش میگه باید از خیر ساندویچ نازنینم بگذرم.

آهی میکشم و دپرس لقممو میگیرم طرفش. گوشه چشم هاش از قیافه وارفته ام چین برمیداره اما از خیر ساندویچ نمیگذره.

 

دوباره روند چیدن ناگت، خیارشور و گوجه رو ادامه میدم که لحظه فینال و خوردن، بعد اینکه خودش با دوتا گاز به وسطای ساندویچ رسیده، ضد حال میگه..

_خیلی خشکه، سُس و نوشابه ات کو؟

 

چپ چپ نگاهش میکنم..

جدی جدی هنوز منو کلفت میبینه ها.. البته انتظاری نیست در حالی که خودمم نمیدونم چه نقشی وسط این معرکه دارم، دیگه از این مرد که همه رو نوکر بی جیره مواجبش میبینه چه انتظاری میشه داشت.!؟

 

نیم خیز میشم اما با یادآوری یه خاطره از عماد که همچین بلایی سرم آورده و غذام از دستم رفته بود، همونطور خمیده گاز بزرگی از سر ساندویچم میزنم و با دو لپ باد شده، مطمئنا قیافه مضحکی برای خودم درست کردم که اینبار مرد روبه رو همزمان با چشم هاش، لب هاشم زاویه برمیداره،.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 66

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

خوب و عالی قاصدک جونم.مررررسی خوشحالم کردی.😘

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x