رمان از کفر من تا دین تو پارت۱۸۵

4.5
(72)

 

 

 

 

در همون حال چشم غره ای بهش میرم و برای آوردن خورده فرمایشات رئیس شجاع میرم طرف یخچال.

یه بطری دوغ اعلا و چندتا سُس سفید و قرمز یکجا میزارم سر میز و میشینم و خدا رو شکر یه دونه لیوان وسط میز هست.

جهنم اینم مال اون.. باباشم بیاد دیگه از جام پا نمیشم.

 

از بیرون که صداش میکنن تقریبا غذا رو تموم کردیم. منم به هوای اینکه چه خبره زودتر از خودش بلند میشم تا سرکی بکشم که دستم و میگیره.

_جان!؟

_کجا؟!

_خونه رئیس شجاع… بیرون..

_تشریفت تون و همینجا داشته باشین میگم بیاد خدمتت.

_چه زحمتی حالا!…

 

چشم غره ای به سرتا پام میره.

_حتما هم با همین سرو وضع میخوای بری !..

دستی به بافتم میکشم و صافش میکنم.

_چرا مگه چشه؟

_تمام قوس و قزح تنت و با تفاسیر به نمایش گذاشته..

خجالت زده از دقت و تذکرش زمزمه میکنم.

_خب مانتو میپوشم.

 

ریلکس با دستمال کاغذی لب و لوچه اش رو پاک میکنه و از جا بلند میشه..

_لازم نکرده..

_وا!؟.. یعنی چی؟ خب بیرون چه خبره!

_جابه جایی داریم.

 

حالا دیگه با این شدت از مرموزی که تو صورتش هست عمرا اینجا بمونم .. انگار از نگاهم خوند که قراره چیکار کنم که با چشم غره ای تذکر میده..

_اصلا فکرشم نکن.

_ای بابا.. منکه چیزی نگفتم!

یه لحظه رنگ از روم میپره..

_نکنه باز… بازم درگیری و زدو خورده؟ یکی مرده؟ کشتنش!.. میخواد تیراندازی بشه؟

 

قبل اینکه جنگ جهانی سوم و راه بندازم نفس بلندش و فوت میکنه بیرون و دست میزاره روی شونم.

_جنازه رو.. اونم اگر موجود داشته باشیم اینجا که نمیارم.

 

مسخره ام میکرد!؟…

_مگه انبار دار جسدی! هر کی ندونه انگار اتفاقایی که کنار جنابعالی گذروندم خواب و خیال بوده.. آسه میری آسه میای.. تو خودت به همه شاخ میزنی مرد حسابی.

 

دستش و که با خباثت روی گردن لختم پیشروی میکرد و پس میزنم و دست به کمر میشم.

_با این تیپت یه جارو کم داری.

_میخوام برم اتاقم.

اشاره ای به میز میکنه و پالتوش و برداشته میگه..

_اینارو میگم عمم بیاد جمع کنه.

 

 

تاکید، تذکر.. امرو نهی هرچی که بشه اسمش و گذاشت تا من و اینجا نگه داره به کار برد و با قیافه محکم و خشنی که برام گرفت، رفت بیرون و در آخرشم امر کرد تا صدام نکرده بیرون نیام..

که البته چندان زمانی هم نبرد و خدارو شکر تا میز و سروسامون بدم اومد سراغم و آخر شبی از خشمی که مطمئنا برای گوش نکردن حرفش روم پیاده میکرد نجاتم داد.

 

مانتو پوشیده و آماده برای هر حمله یا اتفاقی، حتی ورود افراد سیاه پوش و اسلحه به دست و آویزون از سقف، پشت سرش حرکت میکنم و از اون همه بروبیا و سروصدا، سالن خالی از هر کس و سکوتی که همه جا رو پر کرده نصیب من شد.

_چه سرعت العملی.. جن و پری بودن غیب شدن!

_مهمونی که نیومده بودن.. کارشون تموم شد رفتن.

 

پالتویی تنش نیست و حتی آستین های پیراهنشم تا آرنج تا داده.

_خب حالا با این همه تدابیر امنیتی کدوم هسته اتمی رو جابه جا کردین؟

در آخر کنار اتاق خودم دست به جیب می ایسته..

متعجب میپرسم..

_برم تو؟ نکنه اورانیوم غنی شده رو تو اتاق من گذاشتین!

 

بی حرف نگاهم میکنه.. متعجب از سماجتش میپرسم..

_نمیخوای بهم بگی چه خبر بوده!

_خودت اصرار داشتی بری اتاقت.. کار خاصی نبود که بخوای خبردار بشی که اگر بهت مربوط بود خودم میگفتم..  بخواب فردا خیلی کار داریم.

 

چه جالب!..لبخند مسخره ای به روی جدیش میزنم..

_ممنون رئیس لازم نبود تا اینجا همراهیم کنی ترسیدی گم بشم.

پلکی میزنه و اشاره میکنه کمتر حرف بزن و شرو کم کن.

 

بی حوصله و خسته از روز مضخرفی که داشتم درو باز میکنم و میرم داخل و در و به روش میبندم و با حرص شروع میکنم به باز کردن دکمه های مانتویی که بیهوده تن زدم.

یه حسی میگفت اگه الان درو باز کنم با اون حالتی که داشت هنوز پشت در سفت و سخت ایستاده.

 

نفسم و از فضای اتاق چاق میکنم و بوی خاص و آشنایی توی مشامم میپیچه.

متعجب و شوکه از حدسی که میزنم دست و به کلید برق میرسونم و جیغ کم جونی که از صحنه روبه روم از لای لب هام خارج میشه.

ناباورانه دست هارو روی صورت و دهانم میکشم و چشم های نم گرفته ام با لبخندی که روی لب هامه پارادوکس جذابی راه انداخته.

 

 

 

 

صدای باز شدن در از پشت سر میگه که خودشه و…

با همون حالت دعا گونه و اشکی که توی چشمم جمع شده به عقب میچرخم و هنوزم استایل پشت درشو حفظ کرده اما نگاه ملایمش روی صورتم میشینه.

 

نمیدونم چی میشه اما زبونم و اصوات حنجره ام یاری نمیکنن و خودم و وقتی پیدا میکنم که با یه قدم بلند بهش میرسم و دست دور گردنش انداخته اون قد دراز و پایین میکشم و بوسه ی محکمی روی گونش مینشونم.

_ممنونم…

 

انقباض عضلاتش شدت جا خوردگیش و از کار احمقانه ایه که انجام دادم و میرسونه و من فرصتی به حلاجی کاری که کردم و به هیچ کدوم نمیدم و سریع به عقب میچرخم اما اینبار دست هایی که به خاطر شکه شدن آویزون مونده بودن به آنی برم میگردونن سر جام و محکم در برم میگیرن.

_کجا کجا…

 

خجالت زده سرم و زیر گردنش میچسبونم و عطر مخلوط با بوی تنش و نفس میکشم.

_چه تشکر جذابی… از این مدلا بلد بودی تا حالا رو نمیکردی.

با پرویی خفه لب میزنم..

_نه که توهم منتظر تشکر من میمونی و خودت به زور نمیگیریش؟

 

تکون سینه سختش از نفسی عمیق و فشار دست هاش روی تنم شدت میگیره..

_ولی این از زورکی ها بیشتر چسبید.. میتونیم بزنیم رو دور تکرار و روزی چند بار تمرینش کنی تا عملکردت تو انتخاب مکان بهتر بشه.

میخوام عقب بکشم که اجازه نمیده..

_یه بار خون به مغزم نرسید قرار نیست دیگه تکرار بشه که سر جا و مکانش چونه میزنی.

 

دست زیر چونم میزاره و سرم و بالا میده.. اما نگاهم و با خجالت پایین میندازم.

_میخوام پسش بدم..

متعجب نگاهش میکنم و چشمای بازیگوش و شیطونش میشینه تو نگاهم.

_چی!

سرش و پایین کشیده و روی گونم لب میزنه..

_بوست و پس بدم با بهره اش.

 

سر و عقب میکشم و از بازی که راه انداخته صورتم گُر گرفته.. انگشت روی گونم میکشه..

_لپات رنگ خون شده.

_تقصیر نداری خب.. خجالت یه واژه تعریف نشده است برات.

لبخند کنترل شده ای میزنه و روی لب هام پچ میزنه..

_تو لونه شیری مواظب زبون سرخت باش تا یه لقمه اش نکردم.

 

پیشونی که می‌چسبه به سینش و تماس لب هایی که روی موهای بدون حجابم میشینه و تنم از خجالتی گر گرفته تو آغوشش جمع میشه.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 72

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

دستت درد نکنه قاصدک جونم.😍😘عالی و خوب واز خوب هم بهتر بود.🤗

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x