رمان از کفر من تا دین تو

رمان از کفر من تا دین تو پارت 210

۶ دیدگاه
  کمک میکنم میز نهارو بچینیم.. انقدر توی خودم غرقم که متوجه بیشتر نگاه ها و پچ پچای بقیه نیستم تا صدای خاتون بلند میشه. _سامانتا!.. متعجب برمیگردم طرفش.. _دوبار…