رمان از کفر من تا دین تو پارت 210

4.3
(118)

 

کمک میکنم میز نهارو بچینیم.. انقدر توی خودم غرقم که متوجه بیشتر نگاه ها و پچ پچای بقیه نیستم تا صدای خاتون بلند میشه.

_سامانتا!..

متعجب برمیگردم طرفش..

_دوبار صدات کردم..

_عذر میخوام، بفرمایید.

 

نگاهش و از روی آذر که رد شد برمیداره و دوباره به من میده.

_پسرا گفتن امکان داره یه سفر چند روزه پیش رو داشته باشن.

بی حواس سری تکون میدم و ظرف سالاد و جابه جا میکنم.

_میشه بگی داری چیکار میکنی!؟

باز درجواب سری تکون میدم و خودکار میگم..

_عذر میخوا…

_بگیر بشین دختر جون..

 

صدای محکم و رساش تکونم میده و بی اراده روی صندلی کنارم فرد میام.

پاهای بلندش و روی هم میندازه و فکر میکنم با این سن و سال اندام زیبایی داره.

_الان بهت چی گفتم؟

_اِ… خب… فکر کنم یکی یه جا میخواست بره؟

چشماش و مثه نوجوونا چرخی میده که به سن و سالش نمیخوره.

_یک ساعت پیش سروش تماس گرفت، به خاطر یه قرارداد فوری باید به یه سفر چند روزه برن.. همین امشب.

 

اینبار کمی اخم هام توهم میره..

شاید بابت کمی نگرانی یا ناامیدی! نمیدونم شایدم سرخوردگی..

اینکه حتی لایق این نبودم یه خبری بهم بده که داره میره. شایدم توقعم بالاست..؟

کجای زندگیش هستم؟! اصلاً هستم یا نیستم! تکلیفم با خودمم روشن نیست چه برسه به اون…

خاتون دوباره وسط افکارم پیداش میشه و اینبار بی حوصله ادامه میده..

_نهارت و بخور کارت دارم.

 

بعد نهار اجازه نمیده کمکی کنم و باهم میریم طبقه بالا مستقیم به اتاق هامرز و شروع میکنه.

نمیدونم منظورش چیه اما به قدر یقین نمیتونه بخواد که من له له بان اون دوتا غول تشن باشم.

_کجا برم!؟

_کویر…

_چرا من!

_حرف من نیست هامرز گفته..

_چرا شما نمیرید..!؟

_یکی باید خودم و جمع کنه من چه به درد جوونا میخورم.

 

پوزخندی می‌زنم و به گلایه میگم..

_یعنی الان موافقین من باهاشون برم؟! تا همین دیشب نظرتون یه چیز دیگه بود که یه دختر خوب و سر به راه نباید گول حرف های گرگ گله رو بخوره..

وعده وعیداش پوچ و تو خالین.. من خون دشمنش و تو رگ هام دارم و این حرفا..

 

 

نفس بلندی کشیده و سرش و تاب میده.

_من میدونم چی گفتم دختر جون.. نمیخواد دوباره برام دیکته اش کنی اما قسمت و سرنوشت و نمیشه تغییر داد.

_هر وقت، هر کس، هرجا، کم آورد، ضربه خورد، داغون شد، بدبخت شد، در کل به باد فنا رفت از این کلمه استفاده میکنن.

قسمت، سرنوشت.. یک کلمه کلی و همه گیر که میتونیم همه بدبیاری هامون و سرش خالی کنیم بدون اینکه به کردار خودمون که نودو نه درصد باعث و بانی مشکلاتمونه اشاره ای بکنیم.

 

لبخند خاتون به جبهه ای که گرفتم کمی از موضع طلبکاریم کم میکنه و اینبار آهسته تر میگم..

_عذر میخوام شما تقصیری ندارین.

_میتونم حدس بزنم چطوری مجذوبت شده..

معنای حرفش و میفهمم و نمیفهمم اما تعجب و خجالت زدگیم دست خودم نیست.

از جا بلند میشه و میره سراغ اتاقک لباس و از در بازش میبینم که شروع میکنه به بیرون کشیدن لباسا از روی رگال..

_چمدون تو کمد پشت سرته..

 

اما هوش و حواس من به شبی که توی اتاقک خفتم کرد رفته و تنم داغ میشه.

با صدای خش خش ریخته شدن لباسا روی تخت به خودم میام و نگاه چپ چپ خاتون و به جون میخرم.

_تو واقعا امروز یه چیزیت هست پاشو چمدون و در بیار.

چمدون و بیرون میارم و باز خاتون با دسته متفاوت دیگه ای از اتاقک خارج میشه.

_خاتون من نمیتونم با اینا برم و مادرم و تنها بزارم.

 

دوتا کت و شلوار از بین بقیه سوا کرده و توی کاور میزاره و نگاه من پی اون رنگ شکلاتی تیره میره که نسکافه ایش تن خور زیبا تری توی تنش داره.

_من هستم، خترا هم میان سر میزنن.. اگر خیالت و راحتتر میکنه من یه دوره کمک های اولیه دیدم.

 

اینبار میره سراغ پیراهناش و شروع به تا کردن میکنه.

_مگه هرجا میرفتن کسی باهاشون بوده؟!.. من به چه درد اینا میخورم؟ هیچ سواد این کارو ندارم.. تازه من چطوری با دوتا مرد مجرد و جووون که از قضا غریبه هم هستن کنار بیام!؟

 

نوبت به جورابا میرسه و از هرچیز دوتا دوتا سوا کرده.

_غریبه؟ فکر نمیکنم تا این حد ناشناخته باشن که بهشون بگی غریبه!

قرار نیست ازت بیگاری بکشن..

برو خودتم یه هوایی به سرو کلت میخوره و روحیت عوض میشه. می‌بینی که مشخصه دو سه روزم بیشتر نمیمونن.

 

 

دوستان اگه میبینید پارتا کوتاه هستن من هر وقت نویسنده بفرسته میزارم و کلا خارج از دست منه

قصد اذیت کردن ندارم:)))

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 118

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
3 ماه قبل

یا خدا امشبم پارت داشتیم یا من خوانما شدم تو رو خدا بگین خود واقعیت 😅😁
راستی خسته نباشی قاصدک جان وممنون بابت پارتگذاری عزیزدلم اصلا به دل نگیر وناراحت نشو ما طرف حسابمون با نویسندس نه توی مهربون میدونیم که تو هیچوقت دریغ نکردی اینم یه قلب ویه بوس از دور برای روی گلت ❤️💋

Batool
3 ماه قبل

آخ جون قراره با سامی وهامی جون بریم یه مدت دور دور چه میشود🤩🤩🤩🤩

camellia
3 ماه قبل

سورپرایزمون کردی قاصدک جووونم.😍😘معلوه که سما بی تقصیری🤗این چه حرفیه جانم😘شما که با با دست و دل بازی برامون پارت میزاری.خب ما اگه غر نزنیم پس چی کار کنیم.😉

ستایش
ستایش
3 ماه قبل

واییییییییییی 🤩🤩خیلی ذوق زده شدم زمانی پارت رو دیدم 💚💚💚

خواننده رمان
3 ماه قبل

ممنون قاصدک جان چه خوب که امشبم پارت گذاشتی

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x