رمان از کفر من تا دین تو پارت ۲۱۲

4.1
(123)

 

لحظه ای با چشم های ریز شده نگاهم میکنه و… چی شد! حرکتش و سمت خودم ندیدم اما حس لب های خشن و محکمش رو دهنم باعث شد لحظه ای شوکه بشم و با مشتی که به شدت رو دلم مونده بود با شونش بکوبم.

 

به راحتی ولم کرد و بی خیال تکیه شو به عقب داده و حالت لمیده ای به خودش گرفت و به روبه رو خیره شد.

لب هام ذوق ذوق میکرد دست میکشم روشون.. هیچ لذت و هوسی توی حرکتش نبود جز اعمال زور و قدرت.

_وحشی..

_نکنه بازم دلت میخواد؟

میچسبم به در و اخطار میدم..

_جرات داری بهم نزدیک شو.. همچین میزنمت که از مردی ساقط بشی.

 

لبخند بزرگی روی صورتش میشینه و برق چشم هاش و بهم میده.

_ببین خودت تنت…

هنوز هامرز جمله شو کامل نکرده و منم در حال تهدید با مشتم هستم که در ماشین بی هوا باز میشه و اول راننده و بعد کناریش میشینن توی ماشین.

_سلام بچه ها… به نظر هر دوتون سالمین و باز هم به نظر پیشرفت خوبی دارین.

 

دست به سینه با اخم های درهم به بیرون خیره میشم.

_اوه اوه انگار در شرف یه  زدو خورد جانانه بودین که خودم و رسوندم.

_خفه شو سروش.. اینجا چیکار میکنی؟..

_بداخلاق نشو پسرم.. مطمئنا دلم برای هیکل نحس تو تنگ نشده بود.. چطوری سامی جون..؟

 

زمزمه میکنم..

_سامی و زهر مار..

_جفتی چه بی اعصاب شدین..!

قهقهه سروش بالا میره و سوییچ و میچرخونه و خدا رو شکر تا نیم ساعتی سکوت ماشین و پر میکنه.

 

اسم کویر که میاد یه جورایی کهیر میزنم و ترس تو جزء به جزء اندامم میشینه..

_جا قحط بود این سمتی اومدین؟..

سروش از آینه وسط نگاهی بهم میندازه..

_چطور!

 

از منظره برهوت و بی آب و علف چشم میگیرم و مشت شدن دست هامرز و بدون اینکه بهم نگاهی بندازه میبینم.

درسته اونم به همون چیزی فکر میکنه که من کردم.. یادآوری اون تعقیب و گریز و پیامدهای بعدش چیزی نبود که بخوام برام یاد آوری بشه.

_مردم همه میرن شمال و جنوب شما زدین تو دل بیابون و برهوت!

 

خنده ای میکنه و دنده رو عوض کرده سرعت و بالا میبره.

_آخه دیوونه الان شمال تو این سرما چه لذتی داره؟ آدم سگ لرز میکنه. دریام که طوفانی..

بعدم شمال و جنوب و با زیدت بری یه حالی هم ببری نه با چندتا قلچماق که آدم از هیبتشون بترسه.

چشم غره ای بهش میرم که هامرز تذکر میده..

_رانندگیتو بکن کمتر فک بزن.

اینبار خنده بلندتری میکنه و چه خوشمزه شده این بشر و رفیقش به زهر هلال گفته زکی.. ترکیب زیبایی داشتن.

به طرز رقت انگیزی میخواد حرفش و ماست مالی کنه.

_آبجی خانوم منظورم به حال، همون گردش و تفریح های سالم بود.. به جون داداش که قسم راستمه، راست میگم.

وقتی دید شیرین بازیاش روی ما برج زهر ماریا جواب نمیده مثه آدم در سکوت شروع به رانندگی کرد.

در واقع دمق بودم با حرکات هامرز دمق‌تر شدم. تو خلوت یه جور رفتار میکرد و بین جمع، همون مختصر افرادی که دورمون بودن متفاوت.

درسته انتظار قربون صدقه نداشتم اما اینجور بی تفاوت به حضورم هم باعث ناراحتی و عذابم بود و همین حالم و گرفته.

شاید دوگانگی که من با خودم در موردش داشتم، اونم با خودش داشت.!

خواستن یا نخواستن!؟.. مسئله همین است.

از یک رستوران بین راهی غذا گرفتن و منم فرصت کردم پیاده بشم تا کش و قوسی به خودم و صفایی به مثانه بیچاره بدم.

_باهاش برو..

یکی از محافظا رو پشت سرم فرستاد.. چشم هام و چرخی دادم و فکر میکرد قراره مورد حمله تروریستی قرار بگیرم؟

خلوت بود پس سریعتر کارمو کردم و اومدم بیرون..روی نیمکت های جذابی که دور یه حوص کوچیک گرد آورده بودن یکی دوتا خانواده نشسته بودن و نگاه خیره چند نفریشون رو روی مرد همراهم میشد حس کرد.

این یکی علاوه بر بدن بزرگش صورت خشن و نگاه جستجوگری هم داشت و انگار به هرکی از روبه روش میومد میگفت جرات داری بهم نگاه کن!

خدارو شکر هیچ وقت بین منو محافظا یا نگهبانا صحبتی صورت نمیگرفت.. نمیدونم اجازه نداشتن یا ازم خوششون نمیومد.؟

هرچند مشخصا چندتایی رو تو عمارت میشناختم که به خاطر چندتا قضیه ی خیلی کوچیک که اصلا قابل ذکر نبود دوست نداشتن سر به تنم باشه..

حالا شاید فرارم یکم مشکل ساز شد و توبیخ شدن.. اما کتک خوردن از هامرز تقصیر خودشون بود. حق نداشت بهم آسیب برسونه و اونجور تنبیه بشه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 123

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
3 ماه قبل

ممنون قاصدک جان خیلی عالی این پارت نسبت به بقیه پارت طولانی تر بود مرسی
فقط سروش وخوشمزگی هاش بیچاره گیره چه آدمایی افتاد اگه خفتش نکن صلوات 🤣🤣
سامانتا هم دیگه خیلی تند داره میره نسبت به هامرز وسروش انگار ارث باباشو دزدیدن همش سرلج ودرحال گاردگیری وهجوم آخه یکم آرامتر مگه این بچها غیر محافظت وابراز محبت چیکار کردن باش غیر اینه😁😂😂😂

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x