رمان از کفر من تا دین تو پارت 207

4.4
(122)

 

 

 

احساس گیجی و اوج خواب سنگینی که در برم گرفته نمیزاره درک درستی از موقعیتم داشته باشم.

پلک های سنگینم هیچ جوره زیر بار باز شدن نمیرن و از ترس اینکه خوابم بپره به خودم تلقین میکنم هیچی نیست..

اما تکونایی که به تنم وارد میشه جای هیچ تلقینی رو پر نمیکنه و مسلما نشونه روی زمین بودن نیست.!

 

کمی خودم و جابه جا میکنم و جام تنگه!؟ از لای پلک های نیمه بازم پاهای تاب خوردم نشون دهنده آویزون بودنمه و بوی زیر بینیم و با لذت نفس میکشم و همه چی بسان جرقه ای در ذهنم روشن میشه..

آهی کشیده و مستاصل از جدال عقل و منطق تو اوج خواب و خستگی بلاخره احساس میاد جلو خودی نشون میده و هر دو رو از میدون به در میکنه.

 

سرم و روی عضو تپنده سینه عضلانیش میزارم و دوباره نفسم و از بوی تن و عطرش چاق میکنم و لعنت به احساس که با خیالی راحت تر از قبل، میزارم خواب منو به سرزمین فراموشی ببره و حتی زمزمه اش و باز شدن دری که تو گوشم میپیچه رو دوست دارم..

_وقتی اینجوری خودت و تو بغلم جا میکنی و مثه گربه های ملوس صورتت و میمالی به سینم دلم نمیاد دعوات کنم اما از فردا حق نداری جای خوابت و عوض کنی.

 

صبح فردا رو وقتی چشم باز میکنم که تنها وسط تختی بزرگ، طبق عادت به پهلو دراز کشیدم.

تنها یک نگاه کلی کافی بود که بدونم هامرز نه تنها روی تخت بلکه توی اتاق هم نیست..

با دست روی ملافه کنارم میکشم و اونقدری سرما داره که به نظر هامرز خیلی وقته رفته.

 

رفتار دیشبش تو خواب و بیداری باعث تاب لب هام میشه و این مرد توی زور گفتن همیشه اول صف حضور داشته.

تیشرتی که به نظر دیشب تنش و بوده رو روی صندلی اتاق میبینم و چرا مردا تا یه دختر میبینن ادعای عادت به لخت خوابیدن پیدا میکنن.!

منم که اصلا دلم نمیخواست تماشای اون بدن جذاب و ورزشکاری رو از دست بدم هر چند خوابیدن توی بغلش و حس حضور گرم و محکمش، بانی شد برای چندمین بار خواب خوشی رو تجربه کنم.

 

اما حالا که تنم سرد شده و احساس خودش و تو پستو قایم کرده، عقلم داره خودی نشون میده و با خودم فکر میکنم اینجا چه غلطی میکنم؟!

 

خاتون کجاست؟ با اون همه توبیخ و اخطار نزدیکی به هامرز یکاره رفتم تو بغلش خوابیدم! خواهران فضول کجان !؟

قلتی میزنم و روی به سقف میگم.. نمیخوام برم بیرون اما سقف طبق غریزه اش هیچ جوابی بهم نمیرسونه.

 

 

 

خیلی طول نمیکشه که جواب سوالهام و با ضربه ای به در دریافت میکنم.

صدا مثل ناقوس توی گوشم زنگ میزنه و قبض روحم میکنه.

لحظه ای خشک و بعد تازه مغزم ریستارت میشه و هول و شتابزده از تخت پایین میپرم.

حالا چه غلطی بکنم؟!.. نگاهم به تن و بدنم میگه، هیچ غلطی..

چون بنده با یه تیشرت آستین کوتاه و شلوار راحتی البته که بدون شال وسط اتاق هامرز ایستادم.

خدا منو مرگ بده…

 

انقدر بیهوده دور خودم میچرخم که میفهمم هیچ غلطی نمیتونم بکنم پس فقط می ایستم و نگاهم و به دری که شبیه هیولا بهم زل زده میدم.

طرف یا ناامید شد یا هنوزم پشت دره رو نمیدونم اما دیگه صدایی از اون طرف بلند نمیشه و آهسته با نوک پنجه پا بهش نزدیک میشم و وقتی بهش میرسم تازه یادم میفته در آکوستیک..

بازم چند دقیقه ای گوش وایمیستم و خبری نیست.

 

آهسته دستگیره در و میچرخونم و با صد صلوات یواشکی سرکی به بیرون میکشم و با دیدن هیچکس و راهرو خالی نفس راحتی میکشم.

سر ثانیه تصمیمم گرفته طرف پله ها سرازیر میشم.. شبیه جاسوس ها شدم. خوشبختانه تو مسیر کسی نیست اما دقیقا پایین راه پله صدای زمزمه ای از سمت راستم منو سر جام نگه میداره تا محتاط تر حرکت کنم.

_به نظرت بینشون چی میگذره؟

_اینم سواله!.. میدونی این مدتی که مرخصمون کرده بودن اینجا با آقا تنها بوده.

_هیییع.. نههههه.. از کجا میدونی؟

 

صدا داره واضحتر میشه و امکان دیده شدنم قوت میگیره.

_از بس خنگی… ندیدی موقع تمیز کاری اتاقش چند تیکه از لباسهای سامانتا رو اونجا پیدا کردیم؟

_از کجا معلوم مال اونه؟!… آقا همیشه مهمونای خاص خودشو داره شاید برا اوناست!

_از کی تا حالا دخترایی که آقا میاره شال سر میکنن؟ اونا کم مونده با بیکنی برن تو اتاق خواب که وقتشون سر در آوردن لباس تلف نشه.

 

صدای خنده های بلندشون و منی که پشت دیوار خون خونم و داره میخوره و نمیتونم ابراز وجود کنم.

وای هامرز تو استاد گند زدن به اعصاب منی.. خدا بگم چیکارت کنه. مثه پیرزنا دارم ناله و نفرین میکنم و دستم به هیچ جا بند نیست.

دور که میشن خودم و میرسونم اتاقم و پشت در نفس راحتی میکشم.

 

پس دخترا با بیکنی میرن تو اتاقش!؟.. شاید باید به شالم فکر کنم و چیزای دیگه ای که ممکنه پیدا کنه یا کرده باشن…

اما من جز اون جمله کذایی انگار چیز دیگه ای که قابل تامل باشه نشنیدم. خاک تو سر بیشعور حسودم کنن.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 122

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 ماه قبل

قاصدک جان نمیشه یکی ار رمانا رو هر شب مثل اوج لذت پارت بلند بذاری

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x