رمان از کفر من تا دین تو پارت 204

4.4
(92)

 

 

من یه حسابی از هامرز برسم که اون سرش ناپیدا، کافی تشریفشو بیاره خونه..

تنها شانسی که آورد، به موقع لب و لوچه اش و اون دست های متجاوزش و  ازم دور کرده بود و به یه ایستادن ساده اونم تو بغل هم ختم شده بودیم.

وگرنه نمیدونستم دیگه چطوری تو روی خاتون نگاه کنم. اما همینقدر هم برا منی که همه میدونستن به چه خط قرمز هایی پایبندم زیادی پر رنگ بود.

 

تقه ای به در میزنم و چرا نگفت بیا اتاق خودم! اینجا آخه!؟

_بیا تو…

مشرّف میشم داخل و کنار پنجره قدی با ویوی زیباش ایستاده و هوا طوری دگر گونه که به نظر بخواد برف بباره.

_دیگه برگی به درختا نمونده کل باغ لخت و خالی شده تنها چیزی که از زیبایی مجلل و بهاری باغ مونده یه تعداد تنه راسته با شاخه های سر به فلک کشیده ست.

 

جوابی ندارم و به نظر منتظر پاسخی هم نیست. برمیگرده طرفم و نگاه کلی به سرتاپام میندازه.

یه نگاه به نظر معمولی و ساده اما پشتش چیزی خوابیده که باعث میشه کمی خشک وسفت تر بایستم.

_وقتی اومدی تو عمارت یه چیزیت با همه فرق میکرد. قیافه و سرو وضعت و نمیگم.. نگاهت، اعتماد به نفسی که تو هر حرکت و برخوردت وجود داشت و از همه بیشتر ادب و بی تکلف بودنت اینکه خودت بودی و ظاهر سازی نداشتی تا بخوای کسی رو تحت تاثیر قرار بدی.

 

نفسی میگیره و با طمأنینه میشینه روی تک مبل دوست‌داشتنی کنار پنجره.

خداییش خودم نمیدونستم انقدر محسنات داشتم و شنیدنش اونم از زبون خاتون که بیشتر هم متعجبم کرد.

_یه جوری رفتار میکردی انگار امروز بودی شاید فردا نباشی به همین سادگی.. دلبستگی از خودت نشون نمیدادی.

 

هنوز جلوش ایستادم و نمیدونم هدفش از اینهمه صغری کبری چیدن چیه اما حس خوبی به این تعریف ها ندارم.

_میشه برین سر اصل مطلب..

نگاهش دوباره عمیقتر روم چرخ میزنه..

_دلم نمیخواد تمام این محسنات و اینجا جا بزاری و دست از پا درازتر برگردی سر خونه اولت.

 

چند باری پلک میزنم و هضم جمله در عین حال ساده اما به شدت معنادارش کمی زمان میبره.

_چرا همچین فکری میکنین؟!

_چرا نکنم؟

گلویی صاف میکنم و سعی میکنم آروم باشم.

_ همه این حرفا به خاطر صحنه ای که ..

_من از اینجور صحنه ها زیاد دیدم..

 

به معنای واقعی کلمه لال میشم و مثل آوار توی خودم فرو میریزم.

 

 

 

 

 

 

 

سیاهی اتاق منو تو خودش غرق کرده..

_از تو کوچیکتر بودم که اولین بار اینجارو دیدم. بهار بود باغ به قشنگی الاناش نبود اینجور دو روبرش و شیک و پیک کرده باشن، اما بازم زیباییش خیره کننده بود.

 

خنده ملایمی از یادآوری اون دوران روی لب هاش میشینه و چهره اش رو ملایم‌تر نشون میده..

به نظر چند ثانیه غرق شده توی گذشته مات تصویر باغ از پشت پنجره میمونه.

_اون زمان اینجا بروبیایی داشت خدم و حشم بیشتر حداقل هفته ای یکبار دوره های دوستانه و مهمونی های شبانه به راه بود.

مادر هامرز عاشق رابطه و نزدیکی با بقیه مردم بود یه جورایی سرزندگیش با مخلوطی از زیبایی طبیعیش اونو سرکش و جذاب کرده بود طوری که آخرش به دام هاتف افتاد و پاگیر این عمارت شد.

 

نگاهی بهم میندازه که مثل چوب سر مبل نشستم.

_زد به نامش اینجارو، پشت قباله اش کرد تا چشم پدرو مادر شهره رو بگیره و دختره و رو بهش بدن.

البته که هاتف با وجود هرمزان از زن اولش بازم اونقد جذبه و خواهان داشت که دخترا برای نزدیکی بهش دست به هرکاری بزنن اما چشمش دنبال یکی یه دونه عاصف خان بود و آخرشم گرفتش.

 

چشم هاش روی صورتم دوری میزنه و لبخند تلخی به لب میاره..

_شبیه تو بود.

جا خورده دست هام و توی هم گره میکنم. تا حالا از کسی نشنیده بودم.

_هرمزان از همون اول هم بچه ناسازگاری بود مادرش که جدا شد رفت فرنگ هاتف نزاشت با خودش ببرش اون موقع بچه انقدری سن داشت تا بفهمه دوروبرش چه خبره.. برای همین نه از باباش دل خوشی داشت نه از شهره..

 

کمی از لیوان و پارچی که آذر آورده آب میخوره و گلویی تازه میکنه.

_هامرز که به دنیا اومد اسباب ناسازگاریش بیشتر شد طوریکه هاتف هم راضی شده بود یه مدت تا وقتی هامرز جون بگیره اونو بفرستش پیش مادرش و به نظرم این بدترین تصمیمی بود که تونست بگیره.

هرمزان ازش کینه گرفت بدتر از قبل فکر می‌کرد هامرز و مامانش جای اون و مادرش و گرفتن و حالا باباش با وجود یه پسر دیگه میخواد از شر اونم خلاص بشه.

 

آهی میکشه و انگار روزهای خوش گذشته چندان طولانی نبوده.

_بلاخره اون بچه رفت و یکم عمارت رنگ و روی آرامش گرفت هاتف عاشق هامرز و شهره بود.

مرد جدی و سختگیر اما در عین حال میدونست چطور یه زن و راضی نگه داره.

فقط نمیدونم چطور با زن اولش نساختن.. هرچند اون زن سودای فرنگ و خوانندگی داشت و یه کاره عزم رفتن کرده بود اما نتونست شوهرش و با خودش همراه کنه.

 

میگفتن صدای خوبی هم داشت و همین هواییش کردتا بره دنبال آرزوهاش..

مدت زیادی نگذشت که خبر رسید مادر هرمزان توی خارج سرطان حنجره گرفته و نفس های آخرش و میکشه..

 

 

 

 

رفتیم تو تاریخچه مرموز هامرز 😎

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 92

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
4 ماه قبل

امشب سنگ تموم.گزاشتی قاصدک جونم.مرررررسی.😘❤

Seti
4 ماه قبل

خیلی خوش حال شدم پارت رو دیدم اما کاش خود هامرز میگفت

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x