یادآوری گذشته همیشه منو تو زمان و مکان گم میکرد. تاثیرش طوری تا ساعت ها منو تو خودم فرو میبرد که غافل از اطرافم میشدم و حالا چندین ساعت رو گوشه ی اتاقک دلگیر این ماشین لوکس با روکش های چرمش در سکوت ادامه راه و با چشم هایی بسته اما بیدار طی میکنم.
حتی برای صرف نهار هم به جمع افراد بیرون نمیپیوندم.. زیر انداز کوچیکی که به دور از مردم و جاده پهن شده و چندین مرد دورهم نهار که نمیشه گفت به شامم شبیه نیست و به گفته خودشون نهار دیروقت رو میخورن.
به ظرف غذایی که با مخلفاتش کنارم قرار داره نگاه میکنم. پیاده نشدم و به فرض راحت نبودنم، سروش ظرف و میزاره تو ماشین.
.
بوی اشتها برانگیزی داره اما.. نه اون توپ بزرگ شده تو گلوم اجازه میده، نه معده ام که از مخلوط کینه و حسرت و کمی غصه از
ناکامی های زندگیم انباشته اش کرده لب به چیزی بزنم.
قبل سوار شدن با خاتون تماس گرفتم و از حال خوب مادرم مطمئنم کرد. اما مگر حال خوب و نباید در یک تن سالم انتظار داشت؟
پایی برای راه رفتن.. دستی برای برداشتن و لمس کردن یا حداقل زبانی برای حرف زدن؟! چطور بدون هیچ کدوم از این موهبت های
خدادادی موجودی میتونه خوب باشه؟!
سینه ام تنگ میشه و آهی سنگین بالا میاد.. چه کم توقع شدیم مادر من که به دم و بازدم روتینی که از این هوای دود گرفته انجام
میدی حال خوب میگیم.!
نگاهم و از قدم های بلندشون میگیرم، که در سریعتری زمان دوباره به ماشین برگشته و به ادامه مسیر میپردازیم.
نگاه های یکی درمیون هامرزو از بعد سوار شدن و بی جواب میزارم و حوصله خودم روهم ندارم.
_چیزی نخوردی!
_نهار خورده بودم.
_طرفای ظهر نزدیک بود یکی از دستگاه ها با ناشیگری یه تازه وارد بره رو هوا..تا چند ساعت درگیر اون بودیم.
نتونستیم چیزی بخوریم از برنامه ای هم که داشتیم عقب افتادیم وگرنه زودتر راه میفتادم به تاریکی نخوریم.
الان مثلا داشت با من اختلاط میکرد!
_خیلی خوبه که میدونین برنامه های ناگهانی که باعث و بانیش یه ناشی، امکان داره آدمو تو دردسر بندازه ..
_منظور!
_منظورم واضح نیست؟ مدیونین اگر فکر کنین با شمام.!
ممنونم قاصدک جان خیلی ممنون
اینم خیلی کم شده از دست این نویسندهها…
ممنون قاصدک جان