رمان از کفر من تا دین تو پارت 216

4.2
(125)

 

 

راه طولانی بود و بلاخره من بودم و نفس های داغی که دم و بازدمشون روی شکمم تمام حس ها و هورمون های منو بالا پایین می‌کرد.

وقتی به خودم اومدم که انگشت هام لای موهای تیره و نسبتا بلندش برا خودشون جولون میدادن و نمیدونم خوابش سبکه یا سنگین اما خدا کنه سنگین باشه و قبل ار اینکه بیدار و متوجه حرکتم بشه بتونم عقب بکشم.

 

خوش بحالش چنان راحت خوابیده انگار تو تختشه نه پشت یک ماشین در حال حرکت که حتی لنگ های درازش تا شدن و جای باز شدن نداشتن.. حالا هرچقدر این ماشین مدل بالا با سرعت زیادش نرم حرکت کنه.

 

رگه های موی سفیدی که کنار گوشش همیشه زیادی به چشمم میومد و به بازی گرفته بودم.

بودن چین های ریز گوشه ی چشمش نشون از گذر تعداد سال های عمرش میداد.

چند ساله بود؟! حتی اینم در موردش نمیدونستم.. پوزخندی میزنم و مگه چی میدونم که این یکی جا مونده باشه!

 

دوست داشتم دستم و روی نرمی پوست صاف صورتش بکشم و بهتر دیدم عاقلانه پا روی هوسم بزارم.

شاید برای من یه لمس ساده و شجاعانه محسوب میشد که باهاش هوسم و میخوابوندم اما مطمئنا برای این مرد اینطور نبود.

چون برای برداشتن هر مانع بینمون فقط به یک اشاره احتیاج داشت و میدونستم داره ذره ذره همه سد احساسی که بینمون کاشتم و برمیداره و خدا میدونه با کارهای بی پروایی که میکرد چقدر دیگه مونده تا مقاوتم در مقابلش بشکنه.

_کاش تو تخت بودیم.

 

صورتم میچرخه طرفش و ناخودآگاه دستم و مثل یه آدم خطاکار عقب میکشم که قبلش بین انگشت هاش گیر کرده.

_به کسی نمیگم دستت کجاها رفته.

 

میغرم..

_من به جاییت دست نزدم.

تازه میفهمم چی گفتم و لب میگزم.. با همون چشم های بسته لب هاش شیب ملایمی میگیره و کف دستم و میزاره روی صورتش و بوسه ای به نوک انگشت هام که روی لب هاشه میزنه و نفس من بند میره.

 

سرش و بیشتر به شکمم فشار میده و هنوز انگشت هام بین صورت و دستش گیره.

_چقدر دیگه مونده برسیم؟

آب جمع شده دهنم و آروم قورت میدم و  نگاهم و از چشم های بسته اش میگیرم.

_نمیدونم کجا میریم که چقدر ازش مونده باشه!

 

نفسش پوستم و قلقک میده و با اعصابی خورد تکون میخورم تا بلند بشه.

_بلند شو دیگه..

 

خیسی زبونش و منی که در حال تقلا برای بلند کردنش خشک میشم.

_چی.. چیکار.. میکنی!

عوض جواب اینبار انگشتم و به دهن میکشه و شروع میکنه به مک زدن و من تمام تنم گُر میگیره و فضای اتاقک چندین درجه گرم و خفه میشه.

_ها.. هامرز… بس کن..

 

به خودم میام و سعی میکنم سرش و از روی پام بلند کنم که انگار خوشش نمیاد چون انگشتم و گاز میگیره و من نفسم تند میشه.. این چه کار و چه حالی بود!؟

 

بلاخره دستم و ول کرده که موهاش، همونایی که انگشت هام به نرمی داخلشون گشت میزد و میکشم تا صورتش بالا بیاد و وقتی برمیگرده رخ به رخ خم شده تو صورتش مغرم..

_زده به سرت دیوانه!؟

 

چشماش خماره و برق شیطانیش میترسونم.

دستش پشت گردنم سنگینی میکنه و با استفاده از زورش و اهرم کردن گردنم منو پایین و خودش و بالا کشیده لب هاش و به دهانم میرسونه.

مثل تشنه ای به آب رسیده لب بالایی و به کام میکشه و عملی که روی انگشتم انجام داد و با شدت و لذت بیشتر روی لبم انجام میده و اینجوری لب پایین خودشم هم داخل دهنم فرو میره و چطور با این حال و هوایی که برام درست کرده میتونم از لب و دهن گوشتی و جذابش بگذرم؟

 

وقتی به خودم میام که به نوبت داریم  لب های هم و میخوریم و دست هامون توی موهای هم گشت میزنه.

انقدر تو حس و حال هم فرو رفته بودیم که وقتی صدای راننده بلند شد اولش فکر کردم داره نگاهمون میکنه و بعد فهمیدم از آیفونی که به جلو متصله صداش میاد و خبر از رسیدن به مقصد داره.

 

سریع مثل کسایی که هیپنوتیزم شده باشن و با یه بشکن بیدار، عقب میکشم و متوجه میشم هامرز هم بلند شده و دستی به موهاش میکشه.

اگر از شدت هوس بازیش بیخبر بودم فکر میکردم اونم کنترلشو از دست داده و چه بسا اگر راننده کمی دیرتر حضورش و اعلام میکرد تا کجاها پیش میرفتیم؟!

 

نفس های تند و بلندمون توی فضای کوچیک پیچیده و لعنت به من و اراده ای که داشتم از دست میدادم.

دو دست و روی صورت میزارم و خم میشم روی زانوهام.. واقعا این من بودم؟..

پشت ماشین با یه مرد در حال..!؟ اونم وقتی دو مرد دیگه جلو نشستن. اشکم در اومد در حالی که هنوز حالم سر جاش نیومده و نفس های تندم گوشم و پر کرده و طعم لب هاش و توی دهنم مزه میکنم.

 

هامرز جواب راننده رو میده.. نمیدونم چی میگه اما خش صدای بمش و حس میکنم.

دستش دور بازوم میشینه و میکشتم طرف خودش.

_پری؟!..

_حالم از خودم بهم میخوره..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 125

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
3 ماه قبل

یعنی سامانتا تا هممونو به کشتن نده ولکن نیست 😒خسته شدم بس که تا یه اتفاق ریزی بینشون افتاد یا هرچی زد تو فاز پشیمونی وسرزنش خودش ودوری از هامرز بیچاره ،الانم به رسم عادت با هامرز 😬دعوا میکنه وشروع به سروکله ی هم زدن وتبدیل به برج زهرمار شدن اوف خسته شدم خوبه اینا الان زن وشوهرن وهنو تا هنو متوجه عشقشون به هم نشنده نمیدونم دیگه کی باید ملتفت بشن 🤔پارت۲۱۶وتاکنون هیچ خبری نیه هیییییییعییییی چی بگم 🤧🤧🤧
خسته نباشی قاصدک جان مرررررررسی عزیزدلم 😘

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x