رمان از کفر من تا دین تو پارت 208

4.3
(136)

 

ا

 

لباس عوض کرده و چرا همش حس میکنم عطر هامرز چسبیده به موها و تنم و ممکنه بقیه متوجه چیزی بشن که ازش میترسم!

در حال چک فشار خون مادرم خواب آلود چشماش و باز میکنه.. یادم نره نوبت دکتر و اوکی کنم.

 

شاید اگر بیشتر گوش می ایستادم خیلی چیزهای دیگه هم می‌فهمیدم.

در مورد اینکه مادرم اینجا چیکار میکنه یا خاتون بهشون چی گفته چه حرف هایی هامرز از من بهش تحویل داده. یا اصلا کی پشت در بود که من و قبض روح کرد.!

 

با اعتماد به نفس بیرون میرم و انگار نه انگار که مثه دزدا داخل شدم. خب الان وظیفه من چی! راست راست تو عمارت بچرخم؟ اونوقت هرکی باشه شک نمیکنه! نمیگه خرت به چند من؟

جدی گیجم.. خودمم نمیدونم اینجا چیکاره ام از بقیه چه انتظاری میشه داشت.!

 

خواهرا نبودن اما خاتون و توی آشپزخونه نشسته پشت میز پیدا میکنم.

_سلام..

صدام قدرت کافی نداره اما به گوشش میرسه و جواب میگیرم.

همه چی مرتبه و برق میزنه و این خواهرا معجزه میکنن.. قبل اینکه بخوام از وسایل صبحانه مختصری که انگار نصفه جمع شده چیزی بخورم ترجیح میدم تدارک غذای مامان و بدم.

_طبق دستوری که روی اون کاغذ نوشته بودی برا مادرت یه چیزی درست کردم.. ببین چطوره؟

 

متعجب به خاتون و قابلمه روی گاز نگاه میکنم.

_ممنونم اما خودم میتونستم درست کنم.

_نگفتم نمیتونی، هرچند بعیده با دیدن بقیه هنرات این یه مورد و با اون همه تبصره غذایی بتونی چیز خوردنی از آب در بیاری!

 

لب هام از حرص روی هم فشرده میشن و این زن از اولم روی هنر آشپزی من کلید کرده ول کنم نیست.

_همه که مثل شما هنرمند نیستن بلاخره باید باشن کسایی مثل من تا یه فرقی بینمون باشه..

 

در قابلمه رو برمیدارم و بخار مطبوعی از مایع رقیق توش بلند میشه. نفسی میگیرم و شونه ای بالا انداخته ادامه میدم.

_هرچند من نگرانی از بابت تاییدی مادرم ندارم.. تا سالم بود و سرپا، پا توی آشپزخونه نزاشته بودم، حتی یه دونه تختم مرغ نیمرو نکردم تا بتونه بهم افتخار یا تعریف و تمجید کنه.

وقتی هم که از پا افتاد و از شانس بدش من شدم پرستارش دیگه زبونی نداشت که بخواد از چیزی گِله کنه اینه که من شدم همون دختر بی هنری که تنها و بهترین هنرش شد درست کردن سوپ های آبکی و بی مزه برای تنها کسش.

 

برمیگردم طرفش..

_به همین سادگی..

 

 

قیافه مات و در عین حال جدیش و دوست داشتم.. من همیشه از ترحم بیزارم.

زیر سکوت و نگاه خیره اش سوپ و مزه میکنم و بعد بشقابی برداشته مقدار معینی میریزم توش تا سرد بشه.

_شوهرم روزهای آخر عمرش توی کما بود.. عاشقش نبودم اما ازش کینه هم نداشتم.

حداقل موقع دفنش نداشتم. یه جورایی وقتی توی اون وضعیت دیدمش تمام تنفرم دود شد به هوا رفت.

 

اینبار نگاهش به من نبود انگار بخار سوپ جلوه بهتری از دیدن من داشت..

_حتی به قدر هوشیاری مادر تو هم توی جا نیفتاد تا ترو خشک بشه و فکر می‌کنم خدا خیلی دوسش داشت که توی همون وضعیت بردش، اما نه در اون حد که همون اول خلاصش کنه..

 

بلاخره چشم هاش بالا میاد اما به قدری سرد و خنثی ست که انگار روح در بدن نداره که ترجیح میدادم به هرجایی جز من نگاه کنه.

_کل عمر ازدواجمون سه سال طول کشید.. همون ماه های اول مادر شوهرم بنای نوه داشتن گذاشت و سماجتش باعث شد طی چند ماه عالم و آدم متوجه نازا بودن من بشن.

سال های سختی بود یک عذاب روحی روانی دائم و پایدار… ترس از دست دادن داشته های موقتت و صاحب شدن کس دیگه.

 

پوزخندش و اولین باره میبینم و چه تلخ بود دیدنش..

_شوهرم ادعا میکرد هیچکس نمیتونه به زندگیمون آسیب بزنه با اینکه حرفش ته دلم و قرص میکرد اما نگاه و کنایه های اطرافیان میتونه فیل و از پا بندازه چه برسه به منی که فقط بیست سال داشتم.

هر چی که بود گذشت و در آخر با تصادفی که تو جاده شمال با زن صیغه ای یک ساله اش داشت همه چی رو شد.

 

تک خنده اش هنوزم بهت زده است و به قدری به یادآوری این خاطرات براش ناگوار که در نظرم صورتش پر از خط و خطوطی میشه که قبلا نبود یا به چشمم نمیومد..

حالا بیشتر از سن و سالش مسن میزد و پوسته ی ظاهریش کنار رفته بود.

_مادرش تا لحظه آخر منو نفرین کرد که باعث و بانی جوون مرگی پسرش شدم.. نمیدونم چرا ازم کینه داشت.!

 

سعی میکنم ترحم و دلسوزی توی چشمام نمود پیدا نکنه.. یه حس بد دیگه به حسات اضافه میشه..

_ اون زنه هم بعد یک سال هنوز بچه ای از خودش پس ننداخته بود و انقدر خوش شانس، که تنها با چندتا خط و خش رفت دنبال سرنوشتش و من موندم و اوضاع داغون روانم که اعتماد و امیدم به همه چی و همه کس از دست داده بودم.

سال ها طول کشید تا تونستم زخم هایی که به تنم خورده بود و التیام بدم اما هنوزم با یادآوریشون زجر میکشم.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 136

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 ماه قبل

ممنون قاصدک جان بابت پارتای امشب🙏

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x