رمان بوی نارنگی پارت 1902 سال پیشبدون دیدگاهابرو – مگه بابل نیست؟ – چی؟! – اون روتون که نزدیک بود زیرش خفه بشم؟ ناگهان صورتش باز شده خندید – نخیر نیست! اون رویی که من میگم با…
رمان بوی نارنگی پارت 1892 سال پیشبدون دیدگاه قدمی جلو گذاشتم که با دیدن حفاظ تمام شیشه ی یک متری بالکن و نمای دوری از شهر جا خورده قدم عقب گذاشتم! چطور نفهمیده بودم! آنقدر بابل آمدهایم؟…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۸۸2 سال پیشبدون دیدگاه – نذاری کارمو بکنم من میدونم با تو! گفتمیا ابلن هر چی میگم قبول میکنی تا تبلفی کنمیا یه جا تو جمع بد ضایعت میکنم .یجوری !که اون گوبلخم…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۸۷2 سال پیشبدون دیدگاه – نگاهم به گل سرهایی با پروانههای آبی ماند! لبخند زده گفت – بین خودمون بمونه اینها رو از مادرت کش رفتم چشمهایم بازتر شد! دوباره گونهام…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۸۶2 سال پیشبدون دیدگاه پا روی پدال گاز فشرده به سرعت از کنارشان رد شد اما چند ثانیه بیشتر نگذشته بود چنان روی ترمز زد که از ترس و شنیدن صدای لاستیک و…
رمان بوی نارنگی پارت 1852 سال پیشبدون دیدگاه – خب از کجا میشناختم؟ میدونید؟ – بله. انگاریه خانومی که تنها زندگی میکرده رو تویه پانسیِون پایین شهر دیده .یکی که چند سالی از شما بزرگتر بوده.…
رمان بوی نارنگی پارت 1842 سال پیشبدون دیدگاه میگی خواهرمی و لازم نیست وقتی حدمو میدونم! حتی وقتی شدی همسرم هم میشه صبر کرد. اونیه نیازه که خیلی خیلی هم مهمه ولی اصل نیست. اصل برای من…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۸۳2 سال پیشبدون دیدگاه – من کجام مثل شما گنده و ترسناکه که بخواین از شوخیم فرار کنید؟ یا سنم اینقدر بابلست که نگفته مادرم هم باور کنه؟ نگاه سیمینبانو به نور…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۸۲2 سال پیش۱ دیدگاه نگاه زنی که انگار از دیدنمان لذت میبرد به اخم نشست با لحنی کمی تند گفت – جای نگرانی یکم مراعات میکردی به این حال نیفته! …
رمان بوی نارنگی پارت ۱۸۱2 سال پیش۱ دیدگاه مادر در حالی که میخندید و دور میشد گفت – دوتا پسر بزرگ کردم از اولم حواسم جمع بود لازم نشده بود رو کنم! الانم انگار دیگه دیر شده…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۸۰2 سال پیشبدون دیدگاه با چشمهایی گرد و وحشت زده به داخل خم شد خیره سر تا پایم را که روی صندلی خشکم زده بود نگاه کرد – سالمی؟…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۷۹2 سال پیشبدون دیدگاه سرش را عقب کشید نگاه ترش آرام شده بود فهمید شرارتم برای تغییر اوضاعیست که انگار در آن گیر کردهایم – ببخشید.. چرا نمیزنید؟…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۷۸2 سال پیشبدون دیدگاه نگاهش با بغض روی تنم چرخید انگار میترسید باز بلایی سرم بیاید که حتی شرارتم در تغییر حالش اثر نکرد! همین نگرانی چشمهایش برای من در…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۷۷2 سال پیشبدون دیدگاه (سامان) خیره به صورت آرامش در خواب لبخند زدم دست جلو برده فرفریهای دوست داشتنی و خوش حالتش را لمس کردم پلکش تکان خورد اما چشم…
رمان بوی نارنگی پارت ۱۷۶2 سال پیشبدون دیدگاه ترس آن روزم را خوب به خاطر داشتم حتی قابل مقایسه با وحشتم در دفعهای اول و شنیدن فریادهای مرد جوان پشت در آموزشگاه نبود از شوک…