رمان مربای پرتقال

رمان مربای پرتقال پارت ۶۰

بدون دیدگاه
    ماشین جهانگیر را از پارکینگ فرودگاه برمی‌دارد و جلوی اولین سوپر مارکت نگه می‌دارد.   – تو بشین من جلدی برگشتم.   سوگند منتظر نگاهش می‌کند. طولی نمی‌کشد…
رمان مربای پرتقال

رمان مربای پرتقال پارت ۵۸

بدون دیدگاه
      چپ چپ نگاهش می‌کند.   – سیا تخلیه اطلاعاتی می‌خوای کنی می‌بینی حواسم نیست؟   از همان لبخند های معروفِ آرش خر کنش، می‌زند و دوباره می‌پرسد:…
رمان مربای پرتقال

رمان مربای پرتقال پارت 56

۵ دیدگاه
    آرش منتظر به سیاوش نگاه می‌کند.   – تکلیف چیه تیمسار؟   سیاوش در حالی که می‌خواد طبیعی جلوه کند، تک سرفه‌ای می‌زند.   – تکلیف چی چی؟…
رمان مربای پرتقال

رمان مربای پرتقال پارت ۵۵

۲ دیدگاه
      آرش سر تایید تکان می‌دهد و دوباره تلخ می‌خندد.   – چون فهمیده بود حامله‌س می‌خواست خودش و بچه‌شو باهم بکشه… سه ماه از عروسیش نگذشته مچ…
رمان مربای پرتقال

رمان مربای پرتقال پارت ۵۴

۱ دیدگاه
    آیلین هول می‌شود و چشمان سیاوش در حدی که از حدقه بیرون بزند، گشاد می‌شود. آیلین سریع سمت مخالفشان می‌چرخد.   – ببخشید… چیز… من هیچی ندیدم… به…
رمان مربای پرتقال

رمان مربای پرتقال پارت ۵۳

۳ دیدگاه
    صدای خنده‌ی سوگند بلندتر می‌شود. بی اختیار دستش را درون موهای لخت و خرمایی رنگ سیاوش که روی پیشانی‌اش ریخته شده، می‌کند. موهایش را بهم می‌ریزد و دلش…
رمان مربای پرتقال

رمان مربای پرتقال پارت ۵۲

۳ دیدگاه
      و بعد صدایش را بالا می‌برد:   – اوکیه آیلین… وسایلامون رو بذاریم میایم پایین.   سیاوش تای ابرویی بالا می‌اندازد.   – به حق چیزای هرگز…
رمان مربای پرتقال

رمان مربای پرتقال پارت ۵۱

۱ دیدگاه
      چشم سیاوش گرد می‌شود. ” هین ” بلندی می‌کشد.   – هین… فکر نکنم در این حد گاو باشه… نیست. نه؟   سوگند شانه‌ای به نشانه ندانستن…
رمان مربای پرتقال

رمان مربای پرتقال پارت۵۰

بدون دیدگاه
        سوگند خنده‌اش را می‌خورد. سیاوش مقابله به مثل کردن را خیلی خوب بلد است‌.   – ولی اون دوستت داره.   سیاوش شانه‌ای بالا می‌اندازد.  …
رمان مربای پرتقال

رمان مربای پرتقال پارت ۴۹

۳ دیدگاه
      آرش که مستی کمی از سرش پریده بود، دوباره لودگی هایش را از سر می‌گیرد.   – به… عیدتون مبارک خانواده صرافیان به علاوه بچه احتمالی بابام.…
رمان مربای پرتقال

رمان مربای پرتقال پارت ۴۷

۳ دیدگاه
          شلیک خنده‌ی سوگند به هوا می‌رود.   سیاوش گیج نگاهش می‌کند.   – چه حوری بی ادبی…   سوگند دستش را روی پیشانی سیاوش می‌گذارد.…