رمان مروا پارت ۳۵2 سال پیشبدون دیدگاه مُروا لقمه رو از دست هَویرات گرفت و خندهاش رو خورد، جدی پرسید : -مطمئنی خوبی؟ چیزی به سرت خورده؟ هَویرات نیشخندی زد و گفت :…
رمان مروا پارت ۳۴2 سال پیشبدون دیدگاه مُروا کمی جا به جا شد. -هَویرات؟ هَویرات نفس عمیقی کشید. -هوم؟ مُروا کلافه گفت : -میخوام برم بخوابم ولم کن. هَویرات…
رمان مروا پارت ۳۳2 سال پیش۱ دیدگاه سولماز بازوی هَویرات رو گرفت و گفت : -اگه برم اتاقم که همین الان میری. هَویرات بیحوصله سولماز رو بلند کرد و سمت اتاق کشیدش.…
رمان مروا پارت ۳۲2 سال پیشبدون دیدگاه مهناز ابرویی بالا انداخت و سکوت کرد. دیگه تا رسیدن به خونه کسی حرف نزد. با هم پیاده و وارد خونه شدن. هَویرات روی کاناپه نشست،…
رمان مروا پارت ۳۱2 سال پیشبدون دیدگاه هَویرات سرد گفت : -یکم روی پوششت کار کن شاید به چشمم اومدی. آیدا عصبی گفت : -آدم غرور داره و تا یه جایی…
رمان مروا پارت ۳۰2 سال پیشبدون دیدگاه کمی مکث و جملهاش رو اصلاح کرد. -نمیدونم اگه صلاح میدونید تمدید کنید. حاج یونس سری تکون داد و چیزی نگفت. وارد خونه شدن آیدا با تاپ…
رمان مروا پارت ۲۹2 سال پیشبدون دیدگاه واقعیت این بود که “بدونِ مُروا خوابش نمیبرد شاید هم دلش تخت خودش رو میخواست. ” به هر حال هر چه بود دلش میخواست روی تختِ خودش…
رمان مروا پارت ۲۸2 سال پیشبدون دیدگاه مُروا آدرس رو ارسال کرد بلند شد، کتری رو پر از آب کرد و روی گاز گذاشت تا چایی درست کنه. یک ساعت و بیست دقیقه گذشت…
رمان مروا پارت ۲۷2 سال پیشبدون دیدگاه هیرا جدی شد و گفت : -چرا؟ چیکار کرده مگه؟ سیاوش آروم گفت : -کاری نکرده یکی مُرده نامردا گردن هَویرات انداختن. هیرا با نگرانی…
رمان مروا پارت ۲۶2 سال پیشبدون دیدگاه اخم های هَویرات کمی باز شد. -در خدمتم جناب امیری. سروان امیری گفت : -من اهل حاشیه نیستم، 4 دفعه احضاریه اومده براتون چرا امروز دادگاه…
رمان مروا پارت ۲۵2 سال پیشبدون دیدگاه به زور بلند شدم، پتو رو دورم پیچیدم و بیرون رفتم. در تراس همچنان باز بود و خونه رو سرد کرده بود. هَویرات روی کاناپه خوابش برده بود.…
رمان مروا پارت ۲۴2 سال پیشبدون دیدگاه وقتی رسیدیم با ذوق پیاده شدم. یه مرد قد بلند سمتمون اومد بعد از احوال پرسی با هَویرات تازه یادش اومد منم هستم. کمی باهاش حرف زدم. هَویرات…
رمان مروا پارت ۲۳2 سال پیشبدون دیدگاه مادرش کنار در سر خورد، هَویرات سریع کنارش نشست. هیرا هم وارد اتاق شد. هَویرات عصبی گفت : -پاشو یه لیوان آب و یه لیوان آب…
رمان مروا پارت ۲۲2 سال پیش۲ دیدگاه بعد از چند دقیقه پیامش اومد. “چی؟! زود براش تایپ کردم. “بیا تلگرام بهت نشون بدم. سریع وارد تلگرام شدم، آنلاین بود، عکسی از…
رمان مروا پارت ۲۱2 سال پیشبدون دیدگاه هَویرات باز گفت : -حاجی این همه وقت چی تو کلهات فرو میکرده که وقت نکرده بهت یاد بده با برادر بزرگ ترت درست حرف بزنی؟…