رمان مروا پارت ۲۴

3.8
(28)

 

 

وقتی رسیدیم با ذوق پیاده شدم.

یه مرد قد بلند سمتمون اومد بعد از احوال پرسی با هَویرات تازه یادش اومد منم هستم.

کمی باهاش حرف زدم.

هَویرات گفت :

 

-شهریار حواست به مُروا باشه، سعی کن کنار خودت باشه که اگه سوال پیچش کردن تو جواب بدی، به همه هم بگو نامزد یا زنِ هَویرات هست.

شهریار لبخندی زد و گفت :

 

-خیالت تخت، تو نمیای بریم بالا؟ البته شما پادشاه رو چه به رعیت ها نه؟

هَویرات به خنده گفت :

 

-سرم شلوغه بابا، وقت کنم حتما بهتون سر می‌زنم، سلام منو به بقیه برسون.

شهریار زد روی شونه‌ی هَویرات و گفت :

 

-حله برو من وقتی اومدیم میارم دم خونت‌

با هَویرات خداحافظی کرد.

کمی راه رفتیم که خسته شدم.

شهریار ایستاد، با تک خنده‌ای گفت :

 

-گفتم بهت وسایلتو بده بیارم، تازه این یک سومِ راهه.

-آقا شهریار….

زد تو حرفم و گفت :

 

-بگو داداش شهریار، بچه ها اینجوری میگن.

با خجالت گفتم :

 

-میشه وسایلم رو تا نصف راه بیارید؟

سری تکون داد، وسایلم رو از دستم گرفت و به راه افتاد.

خودش شروع کرد به حرف زدن.

 

-زیاد با بچه ها گرم نگیر، آدمای خوبی نیستن.

لبم رو گزیدم و پرسیدم :

 

-حتی با خانومتون هم گرم نگیرم؟

با این حرفم قهقه‌ای زد و گفت :

 

-همسر بنده خودیه، نگران نباش.

با کسی هم درباره‌ی رابطه‌ات با هَویرات حرف نزن همه چی رو بسپار به من‌ و هیلدا.

متعجب گفتم :

 

-هیلدا؟ هیلدا کیه؟

شهریار به طرفم چرخید و گفت :

 

-خانوم بنده هست.

خجالت کشیدم و گفتم :

 

-وای ببخشید تو رو خدا.

خندید و گفت :

 

-آتیش پاره هامون رو نیاوردیم.

از تعجب چشم هام گرد شد.

 

-مگه بچه هم دارید؟

 

 

بعد از یه روز پر از هیجان هیلدا و شهریار و برادرِ شهریار که اسمش شایان بود من رو به خونه رسوندن.

 

-بیاید بالا یه چایی دم کنم هَویرات هم همین موقع ها میاد، از دیدنتون خیلی خوشحال میشه.

هیلدا لبخندی زد و گفت :

 

-این تحفه که دیدن نداره هر روز توی دانشگاه می‌دیدیمش و اینکه از دیدن ما اصلا خوشحال نمیشه، آخرین بار که دیدمش روز تولدش بود که کیک رو کوبیدیم تو صورتش انقدر دهن هممون رو صاف کرد که نگو.

خندیدم و چیزی نگفتم.

شهریار گفت :

 

-به هَویرات سلام برسون، بگو حتما بهم سر بزنه کار مهمی باهاش دارم.

شالم رو کمی جلو کشیدم.

 

-چشم حتما بهش میگم، خداحافظ.

وقتی رفتن وسایلم رو برداشتم و وارد آسانسور شدم.

در رو با کلید باز کردم.

همین که وارد شدم با حجمِ زیادی از دود رو به رو شدم.

تک سرفه‌ای کردم و کفشم رو بیرون آوردم، وسایلم رو همون جا گذاشتم و وارد شدم.

اول درِ رو به تراس رو باز کردم و دنبال هَویرات گشتم که با صداش ترسیدم.

 

-دنبالِ کی می‌گردی؟

پایین مبل نشسته بود.

نزدیکش شدم و گفتم :

 

-دنبالِ تو، کِی اومدی؟ چرا خونه رو پر از دود کردی؟!

با صدای خش داری گفت :

 

-فضولی مگه؟ خونه‌ی خودمه دوست دارم پر از دود کنم.

نگاهی به شیشه‌ی روی میز کردم.

حدس زدم که باید شیشه‌ی مشروب باشه.

شالم رو از سرم برداشتم و گفتم :

 

-مستی؟

تیز نگاهم کرد و گفت :

 

-به تو چه؟

با حرص دندونم رو به هم ساییدم و سمت اتاقمون رفتم.

زیر لب گفتم :

 

“انقدر بخور تا بمیری.”

سمت حموم رفتم و دوش 20 دقیقه‌ای گرفتم.

حوله رو پوشیدم و بیرون اومدم.

زیر لب آهنگی خوندم.

 

-تو که نیستی هوا یه جوریه انگار خفه‌س.

صدای خمار هَویرات اومد.

 

-هستم که بیب، به نبودم حتی فکرم نکن.

جیغی کشیدم و به سمتش برگشتم.

 

 

عصبی غریدم.

 

-دیوونه حداقل یه چیزی بگو آدم سکته نکنه.

از روی تخت پایین اومد، شونه هام رو گرفت و عصبی هلم داد به عقب که به دیوار خوردم.

دستش رو دیوار تکیه داد و توی صورتم فریاد کشید.

 

-بهت اجازه دادم این‌جوری باهام حرف بزنی؟ یادت نره تو هیچی نیستی.

ترسیده دستم رو روی سینه‌اش گذاشتم و خواستم به عقب هلش بدم اما عقب نرفت.

دستش سمت گره‌ی حوله رفت و بازش کرد.

با اون دستش حوله رو از سر شونه‌ام به عقب هل داد، حوله روی زمین افتاد.

دستش روی کتفم نشست.

تنش خیلی داغ بود.

ازش ترسیدم، با لکنت گفتم :

 

-برو….عقب.

نگاهش یه جوری شد.

 

-می‌ترسی ازم؟

سری به معنی نه تکون دادم.

برهنه بودنم معذبم کرده بود.

انگشت اشاره‌اش رو زیر چشمم کشید و گفت :

 

-این چشم ها رو می‌شناسم. هر وقت ترسیده باشی این‌جوری میشه.

دستم رو بالا بردم و ناخودآگاه روی لب پایینش گذاشتم.

مغزم قفل کرد و دهنم باز شد.

 

-حیف این لب ها نیست که با سیگار داری سیاهش می‌کنی؟

قهقه‌ای زد و خمار گفت :

 

-حرفم رو پس می‌گیرم و می‌خوام حرف جدیدی بزنم.

کنجکاو شدم و گفت :

 

-کدوم حرفت؟

دستش از گونه‌ام تا بالای قفسه‌ی سینه‌‌‌ام کشید.

 

-همون حرفی که گفتم عشوه‌گری بلد نیستی. می‌خوام الان بگم، عشوه‌گری تو ذاتت هست.

گیج شدم از حرف هاش. نگاهش روی تنم بود.

سمت حموم رفت و گفت :

 

-دانشگاه داری فردا، بخواب.

ماتِ رو به روم بودم.

با صدای بسته شدن درِ حموم به خودم اومدم و لباس هام رو پوشیدم، روی تخت دراز کشیدم.

انقدر خسته بودم که اگه چشم هام رو می‌بستم به خواب می‌رفتم چون چند بار کوه رو با هیلدا بالا پایین کردیم.

از شدت گرما بیدار شدم و پتو رو کنار زدم.

سعی کردم بخوابم اما نمی‌تونستم.

دستم رو دراز کردم که با جای خالی هَویرات مواجه شدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x