رمان مروا پارت ۲۲

4.2
(26)

 

 

 

 

بعد از چند دقیقه پیامش اومد.

 

“چی؟!

زود براش تایپ کردم.

 

“بیا تلگرام بهت نشون بدم.

سریع وارد تلگرام شدم، آنلاین بود، عکسی از کتاب گرفتم و ارسال کردم.

 

“اینو حتی نگاه هم بهش نکردم یکی از دوست دخترام برای تولدم خریده بود.”

زیرش نوشت :

 

“مال الان نیست، برای چند سال پیشه.”

وا رفتم اما براش نوشتم :

 

“حتما بخون به دردت می‌خوره.”

بعد از یک دقیقه پیامش اومد.

 

“به درد من نمیخوره چون خودم زیر و رو یه دختر رو حفظم.”

چیزی ننوشتم و از بین کتاب ها مردان مریخی و زنان ونوسی را انتخاب کردم به فهرستش نگاه کردم فصل چهارم با عنوان چگونه جنس مخالف را برانگیزیم را انتخاب کردم، از نظر من چیز جالبی نداشت کتاب را بستم و بی‌خیال کتاب بعدی شدم روی تخت دراز کشیدم اما خوابم نمی برد، سری به اینستاگرامم زدم، در باز شد و هَویرات وارد شد تا چیزی بگم زیر لب گفت :

 

-چیزی نگو.

از روی تخت بلند شدم، کنارم روی تخت نشست که بلافاصله گوشیش زنگ خورد. تماس را وصل کرد و گفت :

 

-خیلی وقته منتظرتم، چیزی دستگیرت شد؟

 

-…..

هَویرات کلافه گفت :

 

-اینو که خودمم می‌دونستم، سولماز دنبال یه چیز مهم تر بگرد.

 

-…..

دستی به موهاش کشید و گفت :

 

-امروز نمی‌تونم بیام سولماز، برو پیش سیاوش بهش میگم کمکت کنه.

 

-…..

مشتی روی تشک زد و تا خواست چیزی بگه یهو در اتاق باز شد و دختری وارد اتاق شد. دهنش از دیدن من باز موند من و هویرات مات بودیم که دختر جیغ بلندی کشید.

هَویرات گوشیش رو روی تخت انداخت و سمت دختره رفت، بازوش رو گرفت و بیرونش برد، در رو محکم کوبید.

 

 

چند ثانیه بعد صدای فریاد هَویرات بلند شد.

 

-مگه در طویله‌اس؟ این خراب شده چیزی به اسم در نداره یا تو این در رو نمی‌بینی؟

صدای هول و نگران مادر هَویرات اومد.

 

-چی شده؟ آیدا چرا جیغ زدی؟

پس اون دختر آیدا بود.

آیدا با لکنت گفت :

 

-اون…تو… یه… دُ…

هَویرات عصبی پرید بین حرفش و گفت :

 

– من و آیدا با هم دیگه حرف داریم، آیدا بیا بریم توی حیاط…

بعد از چند دقیقه همه چیز آروم شد.

دستِ عرق کرده‌ام رو به شلوارم کشیدم و کمی با دست خودم رو باد زدم.

از ترس نزدیک بود سکته کنم.

بعد از چهل و پنج دقیقه‌ای هَویرات اومد داخل و بعد از برداشتن گوشیش و پوشیدن لباس های جدید و برداشتن سوئیچش به سمت بیرون رفت.

نزدیک های در بود که گفت :

 

-در رو قفل کن.

سری تکون دادم که بیرون رفت، سریع بلند شدم و در رو قفل کردم.

بعد از چند ساعت گوشیم زنگ خورد.

سریع تماس رو وصل کردم.

 

-جانم؟

صدای هَویرات اومد.

 

-مُروا در رو باز کن من دارم میام.

لبم رو با حرص گزیدم و گفتم :

 

-کجا رفتی؟ با آیدا بیرون رفتی؟ شنیدم بابات گفت با آیدا رفتی بیرون.

سرد گفت :

 

-چیکار می‌کردم دیگه ها؟ مجبورم حق السکوت بهش بدم. برات از بیرون غذا می‌گیرم. نمی‌تونم از غذای توی خونه برات بیارم.

آروم گفتم :

 

-زود بیا پس.

منتظر جوابش بودم اما بوق اشغال پخش شد.

گوشی رو پایین آوردم، کمی ناراحت شدم.

بلند شدم و با کمترین صدا قفل در رو باز کردم.

از صدای ماشین فهمیدم که اومدن.

 

 

 

بعد از چند دقیقه با یه پلاستیک مشکی وارد اتاق شد و در رو بست.

پلاستیک رو گوشه‌ی میز گذاشت.

دکمه‌ی بالایی لباسش رو باز کرد که چند تقه به در کوبیده شد.

به سمت در رفت و کمی باز کرد و جلوی دید رو گرفت.

هیرا بود.

 

-بیا بیرون بابا، آیدا لو بده چی؟

هَویرات دست به سینه شد و گفت :

 

-نترس، خودم دهنشو بستم.

هیرا با شوخی گفت :

 

-در حرفه‌ای بودن شما که شکی نیست. ولی بیا ناهار، مامان هم گفت بهت بگم انقدر دم خور عمو و بابا نشی.

هَویرات دستی به موهاش کشید و گفت :

 

-سعی می‌کنم.

در رو بست و به سمتم قدم برداشت.

 

-برات چلو کباب گرفتم.

بدون توجه به حرفش گفتم :

 

-چی به آیدا گفتی؟

بین وسایلش دنبال چیزی بود.

 

-چیکار داری چی گفتم؟ فعلا دهنش رو بستم.

با نگرانی بلند شدم و سمتش رفتم.

 

-اگه به بقیه بگه چی؟

عصبی برگشت سمتم و گفت :

 

-تو چرا می‌ترسی؟ بگه هم برای من مهم نیست. خودم می‌دونم چطوری جمع کنم.

باز هم رفت و من رو تنها گذاشت.

پلاستیک رو برداشتم و تنهایی شروع کردم به خوردن.

از تنهایی خسته شده بودم.

کتابی برداشتم و شروع کردم به خوندن.

نگاهی به ساعت کردم با دیدن ساعت تعجب کردم.

ساعت 19:50 دقیقه بود.

یهو سر و صدا زیاد شد اما واضح نبود.

انگار توی یه اتاق دیگه بودن چند دقیقه بعد صدای هَویرات واضح شد.

 

-یعنی چی واقعا؟ می‌خواید بیرونم کنید مستقیم بگید. اینکه لقمه رو دور سر می‌چرخونید حس احمقا بهم دست می‌ده.

 

 

مادر هَویرات با هول گفت :

 

-کجا میری هَویرات، تو رو خدا به دل نگیر.

یکی که فکر می‌کنم پدر هَویرات بود فریاد کشید.

 

-بزار بره پسره‌ی نمک به حروم.

تقریبا نزدیک در اتاق بودن با ترس بلند شدم.

 

-آره دیگه هَویرات بره به جهنم چون حرف حاجی رو گوش نمیده.

مادر هَویرات گفت :

 

-شیرمو حلالت نمی‌کنم اگه یه بار دیگه از حاجی بد بگی.

صدای هَویرات فروکش شد.

 

-من که کاری بهش ندارم خودش آتیشیم می‌کنه، صد بار گفتم اون اتفاق تقصیر من نبود، باز هر جا میشینه میگه کار هَویرات بود.

مادر هَویرات با بغض گفت :

 

-باشه پسرم. عصبی نشو، حاجی خوشبختی تو رو می‌خواد. نبین جلوی تو ازت بد میگه وقتی نیستی ورد زبونش اسم توئه، به همه میگه پسر بزرگم خیلی آقاس.

کلافگی هَویرات از صداش مشخص بود.

 

-وای غلط کردم اومدم مامان، تو رو خدا گریه نکن.

با کمی مکث گفت :

 

-هیرا مامان رو ببر بهش یه لیوان آبی شربتی چیزی بده.

بلافاصله کمی از در رو باز کرد و وارد شد.

آروم گفت :

 

-پاشو جمع کن بریم.

نزدیکش شدم و بازوش رو گرفتم.

 

-چیزی شده؟

توی چشمام نگاه کرد و سرد گفت :

 

-واضح نیست؟ حاجی غیر مستقیم گفت هری. پاشو آماده شو بریم.

سریع آماده شدم شالم رو روی موهام انداختم، رو به روی آینه ایستادم تا شالم رو درست کنم که یه تقه به در خورد و بلافاصله در باز شد.

مادر هَویرات بود.

رنگم پرید و هول شدم.

هَویرات هم به سرعت ایستاد و سمت مادرش رفت.

 

-توضیح میدم مامان جان.

مادرش شوکه شده بود و نگاهش به من بود.

 

هَویرات ترسیده گفت :

 

-مامان جان، صدای منو می‌شنوی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیلو
نیلو
1 سال قبل

چقد بدبختانه💔😐

setareh amaneh
1 سال قبل

سلام

نمیشه روزی دوپارت بزارید؟؟؟ یکی صیح یکی شب اینطور بهتره روزی یک مارت وااااااااقعااااااااا کمه🥺😪🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x