رمان مروا پارت ۲۸

3.8
(19)

 

 

 

مُروا آدرس رو ارسال کرد بلند شد، کتری رو پر از آب کرد و روی گاز گذاشت تا چایی درست کنه.

یک ساعت و بیست دقیقه گذشت تا هیلدا و آرش اومدن.

هیلدا زنگ در رو زد و منتظر موند و رو به آرش می‌گفت اذیت نکنه.

مُروا دستی به لباسش کشید و در رو باز کرد.

هیلدا و مُروا هم‌دیگه رو بغل کردن.

 

-سلام عزیزم، بیایید تو.

وارد خونه شدن.

مُروا از دیدن آرش ذوق کرده بود.

جلوش زانو زد تا هم قدش بشه.

 

-وای اینو.

موهای قهوه‌ای و چشم های سبز رنگ داشت پوست سفیدش با لب های سرخش تضاد قشنگی داشت و محکم بغلش کرد.

 

-وای چه نازی تو پسر.

هیلدا خندید و گفت :

 

-خب حالا الان پرو میشه ها.

مُروا بلند شد و گفت :

 

-پس دخترت کو؟

هیلدا روی کاناپه و آرش هم کنارش نشست.

مُروا سمت آشپزخونه رفت.

 

-خوابش کردم. فعلا پیش مامانمه، داداشم اینا اومده بودن پسراش با آرش بازی می‌کردن خونه رو روی سرشون گذاشته بودن.

با خنده ادامه داد :

 

-هیچی دیگه مامانم با لگد پرتم کرد بیرون.

مُروا با یه سینی چایی اومد.

ظرف شکلات رو پر کرده بود، از روی اپن برداشت و روی میز گذاشت.

 

-دستت درد نکنه.

مُروا لبخندی زد و روی کاناپه رو به روی هیلدا نشست.

 

-خوب کردی اومدی، دلم تو خونه دیگه گرفته بود.

هیلدا خندید و گفت :

 

-هَویرات هنوز رمانتیک نشده که ببرتت بیرون؟

مُروا شونه‌ای بالا انداخت و گفت :

 

-من که سرم تو کتاب و درسامه اونم که کار داره.

آرش که تازه کم کم یخش داشت باز می‌شد.

بلند شد، چند تا شکلات برداشت و باز سرجاش نشست.

مُروا پرسید :

 

-گفتی اسم دخترت چیه؟

هیلدا جواب داد.

 

-آرامش. تو چی می‌خونی؟

مُروا موهای جلو دیدش رو پشت گوشش زد و گفت :

 

-جانور شناسی، خیلی باحاله.

 

 

هیلدا ابرو بالا انداخت و گفت :

 

-آهان، چی شد که اجازه داد درس بخونی؟ هَویراتی که من می‌شناسم میگفت من دوست ندارم زنم درس بخونه.

مُروا با اضطراب خندید و گفت :

 

-گفتم بهش من و با درسم باید بخوای اونم قبول کرد.

هیلدا هم خندید.

مُروا چاییش رو برداشت و گفت :

 

-بخور تا سرد نشده.

هیلدا سری تکون داد و چاییش رو برداشت.

آرش بلند شد و اینور اونور رفت.

هیلدا خواست بلند بشه که مُروا گفت :

 

-ولش کن بزار بازی کنه.

هیلدا از مهربونی مُروا لبخند زد و خیلی یهویی پرسید :

 

-نمی‌خوای بچه دار بشی؟ یا هَویرات بچه نمی‌خواد؟

مُروا شوکه شده بود و نمی‌دونست چی جواب بده گردن هَویرات انداخت.

 

-هَویرات نمی‌خواد.

هیلدا با تعجب گفت :

 

-اون که عاشق بچه ها هست چی شده که الان بچه نمی‌خواد؟

درمونده شده بود و نمی‌دوست این رو چطوری ماست مالی کنه که ناجیش اومد.

هیلدا گفت :

 

-کسی قرار بود بیاد خونتون؟

مُروا سریع روسری سر کرد و گفت :

 

-نه هَویرات به هیرا گفته برامون خرید کنه، خودشه فکر کنم .

در رو باز کرد و با هیرا مواجه شد.

 

-می‌تونید ببرید داخل یا بیارم؟

مُروا گفت :

 

-اگه زحمتتون نمیشه داخل بیارید.

هیرا وسایل رو توی خونه گذاشت و خواست بره که متوجه آرش شد.

 

-شهریار اینا اینجان؟

مُروا سریع گفت :

 

-نه فقط خانومش هست.

هیرا سری تکون داد و بدون خداحافظی رفت.

مُروا در رو بست که هیلدا اومد کمکش.

 

-بزار کمکت کنم.

مُروا دستش رو روی دست هیلدا گذاشت و گفت :

 

-تو برو بشین من خودم می‌برم.

 

 

هیلدا گفت :

 

-ای بابا غریبه که نیستم، کمکت می‌کنم.

با خنده گفت :

 

-برادر شوهرت همیشه همینه، فقط هَویرات می‌دونه باهاش چیکار کنه.

مُروا همون طور که پلاستیک ها رو به سمت آشپزخونه می‌برد گفت :

 

-هیرا خیلی هَویرات رو دوست داره و برعکس، خیلی خوبه که هوای همو دارن.

هیلدا با لبخند گفت :

 

-دقیقا.

تمام وسایل رو به آشپزخونه بردن.

 

-ناهار که می‌مونی؟

هیلدا لبخندی زد و گفت :

 

-نه عزیزم مامان ناهار درست کرده ناراحت میشه اگه نرم.

مُروا از تنها شدن دوباره‌اش غمگین شد و گفت :

 

-اینجوری که بد میشه‌.

هیلدا دست مُروا رو گرفت و سمت پذیرایی کشید.

 

-حالا وقت زیاده بابا، یه روز با شهریار و بچه ها خونتون میایم.

نیم ساعتی حرف زدن که شهریار به هیلدا پیام داد.

“پایین منتظرتم”

هیلدا سریع شالش رو سرش کرد و گفت :

 

-آرش بدو بریم بابا پایین منتظرمون هست.

بعد از خداحافظی با مُروا رفتن و باز مُروا تنها شد.

خسته بود و حال نداشت غذا درست کنه پس بی‌خیال غذا شد و رفت کمی بخوابه.

 

~•~•~•~•~•~•~•~•~

 

وقتی بیدار شد ساعت 5 بود.

خسته کش و قوسی به بدنش داد.

بلند شد و دنبال چیزی می‌گشت که بخوره، چشمش به خرید ها که افتاد سمت خرید ها رفت و وسایل رو مرتب توی یخچال گذاشت.

کتلت شام مورد نظر مُروا بود.

بعد از درست کردن کتلت و خوردنش مشغول تماشای فیلم شد.

به این باور رسیده بود که “خونه بدون هَویرات خسته کننده‌اس.”

دلش برای هَویرات و حتی کنایه های اون تنگ شده بود.

شبکه ها رو بالا پایین می‌کرد اما هیچ چیز چشم گیری نداشت.

تصمیم گرفت بخوابه.

چراغ ها رو خاموش کرد و سمت اتاق رفت.

روی تخت با فکر کردن به هَویرات خوابش برد.

هَویرات که به خواب هم نمی‌دید روزی بخواد توی بازداشتگاه شب رو صبح کنه. نمی‌تونست بخوابه، دلواپس فردا و آینده‌اش بود.

روی تخت دراز کشیده بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x