مُروا آدرس رو ارسال کرد بلند شد، کتری رو پر از آب کرد و روی گاز گذاشت تا چایی درست کنه.
یک ساعت و بیست دقیقه گذشت تا هیلدا و آرش اومدن.
هیلدا زنگ در رو زد و منتظر موند و رو به آرش میگفت اذیت نکنه.
مُروا دستی به لباسش کشید و در رو باز کرد.
هیلدا و مُروا همدیگه رو بغل کردن.
-سلام عزیزم، بیایید تو.
وارد خونه شدن.
مُروا از دیدن آرش ذوق کرده بود.
جلوش زانو زد تا هم قدش بشه.
-وای اینو.
موهای قهوهای و چشم های سبز رنگ داشت پوست سفیدش با لب های سرخش تضاد قشنگی داشت و محکم بغلش کرد.
-وای چه نازی تو پسر.
هیلدا خندید و گفت :
-خب حالا الان پرو میشه ها.
مُروا بلند شد و گفت :
-پس دخترت کو؟
هیلدا روی کاناپه و آرش هم کنارش نشست.
مُروا سمت آشپزخونه رفت.
-خوابش کردم. فعلا پیش مامانمه، داداشم اینا اومده بودن پسراش با آرش بازی میکردن خونه رو روی سرشون گذاشته بودن.
با خنده ادامه داد :
-هیچی دیگه مامانم با لگد پرتم کرد بیرون.
مُروا با یه سینی چایی اومد.
ظرف شکلات رو پر کرده بود، از روی اپن برداشت و روی میز گذاشت.
-دستت درد نکنه.
مُروا لبخندی زد و روی کاناپه رو به روی هیلدا نشست.
-خوب کردی اومدی، دلم تو خونه دیگه گرفته بود.
هیلدا خندید و گفت :
-هَویرات هنوز رمانتیک نشده که ببرتت بیرون؟
مُروا شونهای بالا انداخت و گفت :
-من که سرم تو کتاب و درسامه اونم که کار داره.
آرش که تازه کم کم یخش داشت باز میشد.
بلند شد، چند تا شکلات برداشت و باز سرجاش نشست.
مُروا پرسید :
-گفتی اسم دخترت چیه؟
هیلدا جواب داد.
-آرامش. تو چی میخونی؟
مُروا موهای جلو دیدش رو پشت گوشش زد و گفت :
-جانور شناسی، خیلی باحاله.
هیلدا ابرو بالا انداخت و گفت :
-آهان، چی شد که اجازه داد درس بخونی؟ هَویراتی که من میشناسم میگفت من دوست ندارم زنم درس بخونه.
مُروا با اضطراب خندید و گفت :
-گفتم بهش من و با درسم باید بخوای اونم قبول کرد.
هیلدا هم خندید.
مُروا چاییش رو برداشت و گفت :
-بخور تا سرد نشده.
هیلدا سری تکون داد و چاییش رو برداشت.
آرش بلند شد و اینور اونور رفت.
هیلدا خواست بلند بشه که مُروا گفت :
-ولش کن بزار بازی کنه.
هیلدا از مهربونی مُروا لبخند زد و خیلی یهویی پرسید :
-نمیخوای بچه دار بشی؟ یا هَویرات بچه نمیخواد؟
مُروا شوکه شده بود و نمیدونست چی جواب بده گردن هَویرات انداخت.
-هَویرات نمیخواد.
هیلدا با تعجب گفت :
-اون که عاشق بچه ها هست چی شده که الان بچه نمیخواد؟
درمونده شده بود و نمیدوست این رو چطوری ماست مالی کنه که ناجیش اومد.
هیلدا گفت :
-کسی قرار بود بیاد خونتون؟
مُروا سریع روسری سر کرد و گفت :
-نه هَویرات به هیرا گفته برامون خرید کنه، خودشه فکر کنم .
در رو باز کرد و با هیرا مواجه شد.
-میتونید ببرید داخل یا بیارم؟
مُروا گفت :
-اگه زحمتتون نمیشه داخل بیارید.
هیرا وسایل رو توی خونه گذاشت و خواست بره که متوجه آرش شد.
-شهریار اینا اینجان؟
مُروا سریع گفت :
-نه فقط خانومش هست.
هیرا سری تکون داد و بدون خداحافظی رفت.
مُروا در رو بست که هیلدا اومد کمکش.
-بزار کمکت کنم.
مُروا دستش رو روی دست هیلدا گذاشت و گفت :
-تو برو بشین من خودم میبرم.
هیلدا گفت :
-ای بابا غریبه که نیستم، کمکت میکنم.
با خنده گفت :
-برادر شوهرت همیشه همینه، فقط هَویرات میدونه باهاش چیکار کنه.
مُروا همون طور که پلاستیک ها رو به سمت آشپزخونه میبرد گفت :
-هیرا خیلی هَویرات رو دوست داره و برعکس، خیلی خوبه که هوای همو دارن.
هیلدا با لبخند گفت :
-دقیقا.
تمام وسایل رو به آشپزخونه بردن.
-ناهار که میمونی؟
هیلدا لبخندی زد و گفت :
-نه عزیزم مامان ناهار درست کرده ناراحت میشه اگه نرم.
مُروا از تنها شدن دوبارهاش غمگین شد و گفت :
-اینجوری که بد میشه.
هیلدا دست مُروا رو گرفت و سمت پذیرایی کشید.
-حالا وقت زیاده بابا، یه روز با شهریار و بچه ها خونتون میایم.
نیم ساعتی حرف زدن که شهریار به هیلدا پیام داد.
“پایین منتظرتم”
هیلدا سریع شالش رو سرش کرد و گفت :
-آرش بدو بریم بابا پایین منتظرمون هست.
بعد از خداحافظی با مُروا رفتن و باز مُروا تنها شد.
خسته بود و حال نداشت غذا درست کنه پس بیخیال غذا شد و رفت کمی بخوابه.
~•~•~•~•~•~•~•~•~
وقتی بیدار شد ساعت 5 بود.
خسته کش و قوسی به بدنش داد.
بلند شد و دنبال چیزی میگشت که بخوره، چشمش به خرید ها که افتاد سمت خرید ها رفت و وسایل رو مرتب توی یخچال گذاشت.
کتلت شام مورد نظر مُروا بود.
بعد از درست کردن کتلت و خوردنش مشغول تماشای فیلم شد.
به این باور رسیده بود که “خونه بدون هَویرات خسته کنندهاس.”
دلش برای هَویرات و حتی کنایه های اون تنگ شده بود.
شبکه ها رو بالا پایین میکرد اما هیچ چیز چشم گیری نداشت.
تصمیم گرفت بخوابه.
چراغ ها رو خاموش کرد و سمت اتاق رفت.
روی تخت با فکر کردن به هَویرات خوابش برد.
هَویرات که به خواب هم نمیدید روزی بخواد توی بازداشتگاه شب رو صبح کنه. نمیتونست بخوابه، دلواپس فردا و آیندهاش بود.
روی تخت دراز کشیده بود.