واقعیت این بود که “بدونِ مُروا خوابش نمیبرد شاید هم دلش تخت خودش رو میخواست. ”
به هر حال هر چه بود دلش میخواست روی تختِ خودش بخوابد.
چند بار سرش را روی بالشت کوبید و زمزمه وار لب زد.
-همه چیز درست میشه شاید دیر اما درست میشه.
فردا قرار بود ازش بازدجویی کنن.
چند ساعتی به آیندهی نامعلومش فکر کرد تا خوابش برد.
صبح برای خوردن صبحانه بیدار نشد.
بیدار بود اما قدرت باز کردن چشمش رو نداشت.
با شنیدن صدای هیرا به روی شکم خوابید.
-خوابه که.
نگهبان گفت :
-اگه کارتون مهمه بیدارش کنید.
هیرا خواست چیزی بگه که هَویرات با صدای گرفتهای گفت :
-بیدارم.
هیرا جلو رفت و نگهبان خارج شد.
-سلام خوبی؟
هَویرات جا به جا شد و گفت :
-دیگه واقعا حال خودمم نمیدونم.
هیرا روی تخت نشست و گفت :
-نتونستی بخوابی درسته؟
هَویرات چشم هاش رو باز کرد و گفت :
-نه، نمیتونم.
هیرا خندید و گفت :
-هنوزم با لباس نمیتونی بخوابی؟
هَویرات لبخندی زد و گفت :
-وقت هایی که یهویی خوابم ببره لباس تنمه، با لباس عادت ندارم بخوابم.
هیرا روی شونهاش زد و گفت :
-حالا پاشو صبحونت رو بخور، بابا میخواد به دیدنت بیاد.
هَویرات عصبی غرید :
-نخود تو دهنت خیس نخورد؟
هیرا خندید گفت :
-به خدا که حقته اینجا بمونی آدم بشی.
هَویرات سرد نگاهش کرد.
-بزار بیاد خودش میگه بهت، من دخالتی تو کارتون نمیکنم.
هَویرات بیتوجه پرسید :
-برای مُروا وسیله گرفتی؟
هیرا سری تکون داد.
-آره گرفتم، دیروز بچه های شهریار و خانومش خونتون بودن.
هَویرات خمیازهای کشید و گفت :
-یه خواب راحت میخوام.
هیرا اخمی کرد و گفت :
-بیچارهای داداش، خواب راحت؟
هَویرات گیج شد، پرسید :
-یعنی چی؟ چیزی شده؟
هیرا شونهای بالا انداخت و گفت :
-چی بگم والا، حالا بابا میاد توضیح بهت میده.
هیرا بیرون رفت و حاج یونس وارد شد.
-از خونه رفتی که به اینجا برسی؟
هَویرات بیحوصله گفت :
-اومدی زخم بزنی؟
حاجی روی تخت نشست و گفت :
-اینا زخم نیست، حقیقته. زیاده خواهی کردی پسر.
هَویرات نفس عمیقی کشید.
-اومدم بگم به قید وسیقه آزادی….
هَویرات سرد گفت :
-ممنون اما به دلسوزی تو احتیاج ندارم.
حاج یونس خندید و گفت :
-دلسوزی نیست، میبینی؟ تو هنوز نمیدونی چی از روی دلسوزیه و چی از روی محبت.
هویرات باز کنایه زد.
-باشه شما خوب من بدِ عالم.
حاج یونس خیلی زود سر اصل مطلب رفت.
-شرط دارم، البته از همون شبی که نگذاشتم بری زندن شرطم رو به سیاوش و هیرا گفتم.
هَویرات تعجب کرد.
-پسرمی، دیدم چطور جون کندی تا توی این رشته قبول بشی نخواستم بخاطر اتهام دروغین پروانه کارت باطل بشه.
هَویرات بیاراده آروم شد و گفت :
-شرطت اگه به آیدا ربط داره ترجیح میدم پروانه کارم باطل بشه.
-آیدا عروس من و همسر قانونی تو میشه حالا چه بخوای چه نخوای.
هَویرات ایستاد و گفت :
-رسما داری از موقعیت من سو استفاده میکنی.
حاج یونس بلند شد و گفت :
-تو اسمش رو بزار سو استفاده من اسمش رو خوشبختی میزارم، زود بیا بیرون.
هَویرات تصمیم گرفته بود زیر شرط بزنه دستی به موهاش کشید و بیرون رفت.
روی صندلی نشست تا کار ها رو حاج یونس انجام بده.
بعد از شنیدن خداحافظی بلند شد، سر بالا گرفت و مغرورانه به در خروجی بازداشتگاه قدم برداشت.
-من خودم میرم، باید برم خونه.
حاج یونس بلند گفت :
-تو هیچ کجا نمیری، مجبوری با ما بیای.
هَویرات به هیرا نگاه کرد که هیرا با خنده شونهای بالا انداخت.
همگی سوار ماشین شدن هَویرات دستش رو جلو برد و گفت :
-موبایلم رو بده.
صدایی از کسی نیومد عصبی غرید :
-حاجی با شمام!
حاج یونس که قلق عصبانیت و حرص هَویرات دستش بود شروع کرد به اذیت کردنش.
-عه با من بودی؟ بگو دوباره نشنیدم.
هَویرات عصبی گفت :
-موبایلم فکر کنم تو جیب شماست بگرد بهم بده اون موبایل کوفتی رو، لازم دارم.
حاج یونس دستی به ریشش کشید و گفت :
-گوشی یه چیز شخصیه باید پیش صاحبش باشه من چیکار به گوشی تو دارم.
هَویرات خواست چیزی بگه که نگاهش به قیافهی سرخ شدهی هیرا افتاد، فهمید حاجی دستش انداخته.
-دستم انداختی؟
خودش رو عقب کشید.
هیرا نمیخواست بیش از این هَویرات ناراحت بشه خندهاش رو خورد و حواسش رو به رانندگیش داد.
نزدیک خونه بود که هَویرات خونسرد گفت :
-انقدر غرور اون دختر بیچاره رو نشکنید، من با کسی ازدواج نمیکنم، گردن اون سیاوش بیشرف رو هم میشکنم .
با مکث گفت :
-من پایبند ازدواج نیستم حالا شما هی بخواه که برای من زن بگیری.
حاجی جدی گفت :
-حرف من دو تا نمیشه هَویرات آیدا همسر قانونی تو میشه، تمام.
هَویرات پوزخندی زد و گفت :
-زرشک، حتما من هم غلام حلقه به گوشتون میشم و باهاش ازدواج میکنم.
حاجی عصبی شد و گفت :
-درست صحبت کن، این کلمات زشت رو جلوی من به کار نبر.
هَویرات به بیرون خیره شد.
از چاله در اومده و توی چاه افتاده بود. دلش میخواست گردن سیاوش رو خورد کنه.
هیرا گفت :
-بابا راستی آقای سعادت آبادی گفته بوده میخواد قرار داد رو تمدید کنه و گفت یه جلسه بزاریم.
حاجی از آینه نگاهی به هَویرات انداخت و گفت :
-هَویرات نظرت چیه؟
هَویرات شونهای بالا انداخت و گفت :
-به من یا شغلم ربط داره؟