رمان مروا پارت ۲۶

4.1
(18)

 

 

اخم های هَویرات کمی باز شد.

 

-در خدمتم جناب امیری.

سروان امیری گفت :

 

-من اهل حاشیه نیستم، 4 دفعه احضاریه اومده براتون چرا امروز دادگاه نیومدین ؟

هَویرات پوزخندی زد و گفت :

 

-آهان، فکر کردین فلنگو می‌بندم و میرم که ریختین تو خونه‌ی من؟ در ضمن آخرین احظاریه یک هفته قبل از عید بود.

سروان امیری گفت :

 

-آخرین احظاریه روز قبل عید بوده که سرایدارتون ازمون گرفتن و گفتن مسافرتید و هر وقت اومدین بهتون میده.

هَویرات یک قدم به جلو برداشت.

 

-سرایدار به من نداد، در ضمن به وکیل پرونده‌ام تاریخ دادگاه رو نگفتید.

نیم چرخی دور هَویرات زد و گفت :

 

-حالا که نیومدی ما مجبوریم ببریمت.

باز اخم های هَویرات توی هم رفت.

مردی جلو اومد که هَویرات گفت :

 

-خودم میام نیاز به دستبند نیست.

سروان امیری سری تکون داد.

هَویرات سمت در رفت که گفتم :

 

-هَویرات؟

برگشت، جدی گفت :

 

-یه کیف قهوه‌ای رنگ تو اتاقه زیر تخت، چند ساعت دیگه وکیلم میاد به اون بده.

سری تکون دادم.

بیرون رفتن، سروانه خواست بیرون بره که گفتم :

 

-ببخشید می‌تونم بپرسم چی شده؟

سروانه امیری گفت :

 

-از شوهرتون شکایت شده ما 4 بار اطلاع دادیم که باید دادگاه بیان اما نیومدن، با اجازه.

و رفت، دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. چند ساعت گذشت و یکی دنبال کیف اومد.

 

-ببخشید آقا یعنی هَویرات آزاد نمیشه؟

مرد معلوم بود کلافه هست گفت :

 

-نه، فعلا آزاد نمیشه.

بیرون رفت و در رو بست.

برای خودم شامی درست کردم و خوردم.

پتویی برداشتم و بعد از برداشتن ظرف آجیل روی کاناپه نشستم و تلویزیون رو روشن کردم.

بعد از دیدن چند فیلم همون جا روی کاناپه به خواب رفتم.

 

 

♡راوی♡

 

سیاوش نمی‌تونست کاری کنه و صد در صد می‌دونست که اگه هَویرات امشب می‌رفت زندان پروانه کارش باطل می‌شد.

از طرفی می‌دونست هَویرات با پدرش میونه‌ی خوبی نداره و مطمئن بود هَویرات باهاش یه جنگ اساسی راه می‌ندازه اما تصمیمش رو گرفت و سمت خونه‌ی حاج یونس حرکت کرد.

توی ذهنش سناریو ها رو چید که اونجا به تته پته نیوفته.

ترمز کرد و با تردید پیاده شد.

زنگ رو زد.

 

-کیه؟

سیاوش لب پایینش رو تر کرد و گفت :

 

-سیاوشم حاج خانوم.

در با صدای تیکی باز شد.

نیم ساعتی نشسته بود اما نمی‌دونست چطوری بگه.

حاج یونس عصبی شده بود و گفت :

 

-پسر جان مگه نمیگی با ما کار داری کارتو بگو دیگه.

دست هاش رو توی هم قلاب کرد و گفت :

 

-خب…. خب نمی‌دونم چطوری بگم. راستش…

با دیدن هیرایی که خواب آلود بود ایستاد و بلند گفت :

 

-اومدم یه چیزی به هیرا بگم.

هیرا هوشیار شد و گفت :

 

-عه سلام سیاوش جان خوبی؟

سیاوش که اوضاع رو ناجور دید سریع سمت هیرا رفت و رو به جمع گفت :

 

-کارم خصوصیه شرمنده.

به سرعت هیرا رو به سمت بالا هل داد.

وارد اتاق هیرا شدن که هیرا سمت تختش رفت و سیاوش هم کنارش نشست.

 

-این بابا میگی چی شده؟ اومدم یه آب بخورما خوابم رو پروندی. هَویرات چیزیش شده؟

سیاوش بشکنی زد و گفت :

 

-آفرین زدی تو هدف.

هیرا گیج شد و با صدای بلند تری گفت :

 

-یعنی چی؟ هَویرات چیزیش شده؟

سیاوش با هول گفت :

 

-هیس هیس چرا داد می‌زنی؟

هیرا زل زد بهش تا حرفش رو بزنه.

 

-اشتباهی هَویرات رو گرفتن.

هیرا گیج بود هنوز، چون با تعجب پرسید :

 

-گرفتن؟ کیا؟

سیاوش حرصی شد و دو تا ضربه با سر انگشت اشاره‌اش زد روی پیشونی هیرا و گفت :

 

-گیراییت اومده پایینا، پلیسا دیگه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x