اخم های هَویرات کمی باز شد.
-در خدمتم جناب امیری.
سروان امیری گفت :
-من اهل حاشیه نیستم، 4 دفعه احضاریه اومده براتون چرا امروز دادگاه نیومدین ؟
هَویرات پوزخندی زد و گفت :
-آهان، فکر کردین فلنگو میبندم و میرم که ریختین تو خونهی من؟ در ضمن آخرین احظاریه یک هفته قبل از عید بود.
سروان امیری گفت :
-آخرین احظاریه روز قبل عید بوده که سرایدارتون ازمون گرفتن و گفتن مسافرتید و هر وقت اومدین بهتون میده.
هَویرات یک قدم به جلو برداشت.
-سرایدار به من نداد، در ضمن به وکیل پروندهام تاریخ دادگاه رو نگفتید.
نیم چرخی دور هَویرات زد و گفت :
-حالا که نیومدی ما مجبوریم ببریمت.
باز اخم های هَویرات توی هم رفت.
مردی جلو اومد که هَویرات گفت :
-خودم میام نیاز به دستبند نیست.
سروان امیری سری تکون داد.
هَویرات سمت در رفت که گفتم :
-هَویرات؟
برگشت، جدی گفت :
-یه کیف قهوهای رنگ تو اتاقه زیر تخت، چند ساعت دیگه وکیلم میاد به اون بده.
سری تکون دادم.
بیرون رفتن، سروانه خواست بیرون بره که گفتم :
-ببخشید میتونم بپرسم چی شده؟
سروانه امیری گفت :
-از شوهرتون شکایت شده ما 4 بار اطلاع دادیم که باید دادگاه بیان اما نیومدن، با اجازه.
و رفت، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. چند ساعت گذشت و یکی دنبال کیف اومد.
-ببخشید آقا یعنی هَویرات آزاد نمیشه؟
مرد معلوم بود کلافه هست گفت :
-نه، فعلا آزاد نمیشه.
بیرون رفت و در رو بست.
برای خودم شامی درست کردم و خوردم.
پتویی برداشتم و بعد از برداشتن ظرف آجیل روی کاناپه نشستم و تلویزیون رو روشن کردم.
بعد از دیدن چند فیلم همون جا روی کاناپه به خواب رفتم.
♡راوی♡
سیاوش نمیتونست کاری کنه و صد در صد میدونست که اگه هَویرات امشب میرفت زندان پروانه کارش باطل میشد.
از طرفی میدونست هَویرات با پدرش میونهی خوبی نداره و مطمئن بود هَویرات باهاش یه جنگ اساسی راه میندازه اما تصمیمش رو گرفت و سمت خونهی حاج یونس حرکت کرد.
توی ذهنش سناریو ها رو چید که اونجا به تته پته نیوفته.
ترمز کرد و با تردید پیاده شد.
زنگ رو زد.
-کیه؟
سیاوش لب پایینش رو تر کرد و گفت :
-سیاوشم حاج خانوم.
در با صدای تیکی باز شد.
نیم ساعتی نشسته بود اما نمیدونست چطوری بگه.
حاج یونس عصبی شده بود و گفت :
-پسر جان مگه نمیگی با ما کار داری کارتو بگو دیگه.
دست هاش رو توی هم قلاب کرد و گفت :
-خب…. خب نمیدونم چطوری بگم. راستش…
با دیدن هیرایی که خواب آلود بود ایستاد و بلند گفت :
-اومدم یه چیزی به هیرا بگم.
هیرا هوشیار شد و گفت :
-عه سلام سیاوش جان خوبی؟
سیاوش که اوضاع رو ناجور دید سریع سمت هیرا رفت و رو به جمع گفت :
-کارم خصوصیه شرمنده.
به سرعت هیرا رو به سمت بالا هل داد.
وارد اتاق هیرا شدن که هیرا سمت تختش رفت و سیاوش هم کنارش نشست.
-این بابا میگی چی شده؟ اومدم یه آب بخورما خوابم رو پروندی. هَویرات چیزیش شده؟
سیاوش بشکنی زد و گفت :
-آفرین زدی تو هدف.
هیرا گیج شد و با صدای بلند تری گفت :
-یعنی چی؟ هَویرات چیزیش شده؟
سیاوش با هول گفت :
-هیس هیس چرا داد میزنی؟
هیرا زل زد بهش تا حرفش رو بزنه.
-اشتباهی هَویرات رو گرفتن.
هیرا گیج بود هنوز، چون با تعجب پرسید :
-گرفتن؟ کیا؟
سیاوش حرصی شد و دو تا ضربه با سر انگشت اشارهاش زد روی پیشونی هیرا و گفت :
-گیراییت اومده پایینا، پلیسا دیگه.