مهناز ابرویی بالا انداخت و سکوت کرد.
دیگه تا رسیدن به خونه کسی حرف نزد.
با هم پیاده و وارد خونه شدن.
هَویرات روی کاناپه نشست، آیدا نزدیکش شد و با نیش باز گفت :
-به حرفات فکر کردم، اما نمیتونم منکر عشقم بشم عزیزم.
از کنار هَویرات گذشت.
هَویرات زیر لب گفت :
-مار صفتِ عوضی.
بعد از خوردن فسنجون خوشمزه پروین، هَویرات جلوی حاج یونس ایستاد و گفت :
-گوشیم رو بده.
حاج یونس میدونست اگه بیشتر ادامه بده باز هم هَویرات جنگ راه میندازه گفت :
-توی اتاق، روی تخت هست.
هَویرات سمت اتاق پروین و حاج یونس رفت و بعد از برداشت موبایلش وارد اتاق خودش شد.
به سیاوش زنگ زد.
-الو.
هَویرات عصبی غرید.
-سیاوش قبرتو کندی.
سیاوش لبخندی زد و گفت :
-اگه من نبودم که الان نه کار داشتی نه آزاد بودی.
هَویرات آروم گفت :
-ببین بیچارهات میکنم، بهتره دنبال کار باشی برای خودت.
سیاوش خندبد و گفت :
-بیخیال دیوونه. نمیای سر کار؟
هَویرات روی تخت دراز کشید و گفت :
-فعلا فقط خفه شو، فردا میام.
تماس رو قطع کرد.
میخواست به مُروا زنگ بزنه اما انقدر خسته بود که خوابش برد.
وقتی بیدار شد تصمیم گرفت دوش بگیره و خونهی خودش بره.
بعد از اینکه از حموم بیرون اومد.
یه دست لباس مشکی و شلوار مشکی پوشید.
موهاش رو شونه کرد و ادکلنی به خودش زد و با برداشتن موبایل و ساعتش بیرون رفت.
حاج یونس و یاسر بیرون نشسته بودن و درباره کار حرف میزدن.
حاجی با دیدن هَویرات گفت :
-کجا پسر؟!
هَویرات اخم کرد و گفت :
-کار دارم، باید برم.
یاسر با لبخند گفت :
-شب میاد که بزار بره.
هَویرات لبخندی زد و گفت :
-برنمیگردم، خودم خونه دارم.
قبل از اینکه یاسر چیزی بپرسه هَویرات از خونه خارج شد.
آژانسی گرفت و به سولماز زنگ زد.
صدای هیجانی سولماز پیچید.
-وای عزیزم خوبی؟ زنگ زدم بهت گوشیت خاموش بود.
هَویرات بیحوصله گفت :
-کجایی؟
صدای تق تق چیزی اومد.
-شیفتم تموم شده خونهام.
هَویرات گفت :
-من دارم میام.
بدون خداحافظی به تماس پایان داد.
آدرس رو به راننده گفت و ساکت شد.
وقتی به خونهی سولماز رسید کرایه رو حساب کرد و پیاده شد.
زنگ خونهی سولماز رو زد.
سولماز زود در رو باز کرد، آرایش ملایمی کرده بود و موهای شرابی رنگش رو دم اسبی بسته بود.
لباس خواب شرابی رنگی که پوشیده بود با پوست سفیدش وسوسه انگیز شده بود.
سولماز دستش رو دور هَویرات حلقه کرد و گفت :
-دلم برات یه ذره شده بود.
هَویرات اخمی کرد و هلش داد توی خونه و در خونه رو بست.
سولماز رو از خودش جدا کرد و روی کاناپه نشست.
-سولماز مدرک جمع کردی؟
سولماز با لبخند گفت :
-آره سیاوش گفت تکمیله، منم یه دونه مدرک پیدا کردم به سیاوش دادم.
هَویرات سری تکون داد.
-برات چایی و کیک بیارم؟ کیک رو خودم دیروز درست کردم، اما وقت نشد بخورم.
هَویرات نگاهش رو بالا آورد و توی چشم های سولماز زل زد و گفت :
-بیار.
بعد از اینکه سولماز چایی و کیک آورد، کنار هَویرات نشست و لب هاش رو روی گردن هَویرات گذاشت و بوسید.
هَویرات سولماز رو نامحصوص کنار زد و گفت :
-چایی بخوریم؟
سولماز که فهمید هَویرات داره بهونه میاره چیزی نگفت و بیمیل عقب کشید.
سکوت سنگینی خونه رو در بر گرفته بود.
سولماز خمیازهای کشید و سرش رو روی شونهی هَویرات گذاشت.
هَویرات نگاهی بهش کرد و گفت :
-پاشو برو تو اتاقت بخواب من شاید برم اینجا کمرت درد میگیره.