رمان مروا پارت ۳۲

4
(21)

 

 

 

 

مهناز ابرویی بالا انداخت و سکوت کرد.

دیگه تا رسیدن به خونه کسی حرف نزد.

با هم پیاده و وارد خونه شدن.

هَویرات روی کاناپه نشست، آیدا نزدیکش شد و با نیش باز گفت :

 

-به حرفات فکر کردم، اما نمی‌تونم منکر عشقم بشم عزیزم.

از کنار هَویرات گذشت.

هَویرات زیر لب گفت :

 

-مار صفتِ عوضی.

بعد از خوردن فسنجون خوش‌مزه پروین، هَویرات جلوی حاج یونس ایستاد و گفت :

 

-گوشیم رو بده.

حاج یونس می‌دونست اگه بیشتر ادامه بده باز هم هَویرات جنگ راه می‌ندازه گفت :

 

-توی اتاق، روی تخت هست.

هَویرات سمت اتاق پروین و حاج یونس رفت و بعد از برداشت موبایلش وارد اتاق خودش شد.

به سیاوش زنگ زد.

 

-الو.

هَویرات عصبی غرید.

 

-سیاوش قبرتو کندی.

سیاوش لبخندی زد و گفت :

 

-اگه من نبودم که الان نه کار داشتی نه آزاد بودی.

هَویرات آروم گفت :

 

-ببین بیچاره‌ات می‌کنم، بهتره دنبال کار باشی برای خودت.

سیاوش خندبد و گفت :

 

-بیخیال دیوونه. نمیای سر کار؟

هَویرات روی تخت دراز کشید و گفت :

 

-فعلا فقط خفه شو، فردا میام.

تماس رو قطع کرد.

می‌خواست به مُروا زنگ بزنه اما انقدر خسته بود که خوابش برد.

وقتی بیدار شد تصمیم گرفت دوش بگیره و خونه‌ی خودش بره.

بعد از اینکه از حموم بیرون اومد.

یه دست لباس مشکی و شلوار مشکی پوشید.

موهاش رو شونه کرد و ادکلنی به خودش زد و با برداشتن موبایل و ساعتش بیرون رفت.

حاج یونس و یاسر بیرون نشسته بودن و درباره کار حرف می‌زدن.

حاجی با دیدن هَویرات گفت :

 

-کجا پسر؟!

هَویرات اخم کرد و گفت :

 

-کار دارم، باید برم.

یاسر با لبخند گفت :

 

-شب میاد که بزار بره.

هَویرات لبخندی زد و گفت :

 

-برنمی‌گردم، خودم خونه دارم.

قبل از اینکه یاسر چیزی بپرسه هَویرات از خونه خارج شد.

 

 

آژانسی گرفت و به سولماز زنگ زد.

صدای هیجانی سولماز پیچید.

 

-وای عزیزم خوبی؟ زنگ زدم بهت گوشیت خاموش بود.

هَویرات بی‌حوصله گفت :

 

-کجایی؟

صدای تق تق چیزی اومد.

 

-شیفتم تموم شده خونه‌ام.

هَویرات گفت :

 

-من دارم میام.

بدون خداحافظی به تماس پایان داد.

آدرس رو به راننده گفت و ساکت شد.

وقتی به خونه‌ی سولماز رسید کرایه رو حساب کرد و پیاده شد.

زنگ خونه‌ی سولماز رو زد.

سولماز زود در رو باز کرد، آرایش ملایمی کرده بود و موهای شرابی رنگش رو دم اسبی بسته بود.

لباس خواب شرابی رنگی که پوشیده بود با پوست سفیدش وسوسه انگیز شده بود.

سولماز دستش رو دور هَویرات حلقه کرد و گفت :

 

-دلم برات یه ذره شده بود.

هَویرات اخمی کرد و هلش داد توی خونه و در خونه رو بست.

سولماز رو از خودش جدا کرد و روی کاناپه نشست.

 

-سولماز مدرک جمع کردی؟

سولماز با لبخند گفت :

 

-آره سیاوش گفت تکمیله، منم یه دونه مدرک پیدا کردم به سیاوش دادم.

هَویرات سری تکون داد.

 

-برات چایی و کیک بیارم؟ کیک رو خودم دیروز درست کردم، اما وقت نشد بخورم.

هَویرات نگاهش رو بالا آورد و توی چشم های سولماز زل زد و گفت :

 

-بیار.

بعد از اینکه سولماز چایی و کیک آورد، کنار هَویرات نشست و لب هاش رو روی گردن هَویرات گذاشت و بوسید.

هَویرات سولماز رو نامحصوص کنار زد و گفت :

 

-چایی بخوریم؟

سولماز که فهمید هَویرات داره بهونه میاره چیزی نگفت و بی‌میل عقب کشید.

سکوت سنگینی خونه رو در بر گرفته بود.

سولماز خمیازه‌ای کشید و سرش رو روی شونه‌ی هَویرات گذاشت.

هَویرات نگاهی بهش کرد و گفت :

 

-پاشو برو تو اتاقت بخواب من شاید برم اینجا کمرت درد می‌گیره.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x