رمان مروا پارت ۲۱

4.3
(23)

 

 

 

هَویرات باز گفت :

 

-حاجی این همه وقت چی تو کله‌ات فرو می‌کرده که وقت نکرده بهت یاد بده با برادر بزرگ ترت درست حرف بزنی؟

هیرا با لحن شرمنده‌ای گفت :

 

-هَویرات بسه تمومش کن برادر من.

هویرات گفت :

 

-تازه بازی شروع شده هیرا. حالا که حاجی می‌خواد باهام بچرخه چرا من ساز مخالف بزنم؟

هیرا با تاخیر گفت :

 

-قضیه بگرد تا بگردمه؟

دستگیره در پایین اومد و صدای هَویرات پیچید.

 

-آره. تو هم گمشو برو اتاقت دیگه وایسادی چی رو بر و بر نگاه می‌کنی؟

هیرا با خنده گفت :

 

-خوش بگذره داداش.

هَویرات با خنده گفت :

 

-هیرا خان به تو که بیشتر خوش می‌گذره، فکر نکن حواسم بهت نیست. بعدا راجبِ مهسا باهام حرف بزن.

هیرا چیزی نگفت و بعد از چند لحظه با لکنت گفت :

 

-تو… از کجا… می‌دونی؟

هَویرات با خنده گفت :

 

-بماند.

و هم‌زمان وارد اتاق شد.

 

-بیدار شدی؟

سری تکون دادم و به تاج تخت تکیه دادم.

جلوی آینه ایستاد و بهم نگاه کرد.

 

-خوبی؟ قیافه‌ات گرفته‌اس.

آروم گفتم :

 

-خوبم.

لباسش رو بیرون آورد و روی قسمت خالی تخت دراز کشید.

با تردید گفتم :

 

-می‌خوای بخوابی؟ یهو کسی نیاد تو اتاقت.

آوم گفت :

 

-جسمم خسته نیست که بخوام بخوابم، روحم خسته‌اس میتونی خوبش کنی؟

گیج شده گفتم :

 

-یعنی چی؟ متوجه منظورت نشدم.!

با لحن خاصی گفت :

 

-نیازمو برطرف کن.

قبل از اینکه چیزی بگم مچمو گرفت و به سمت خودش کشید.

 

هَویرات با خنده گفت :

 

-سعی کن صدات بیرون نره.

 

~*~*~*~*~*~*~*~

 

از خستگی هر دومون به خواب رفتیم.

با تقه های زیادی که به در می‌خورد بیدار شدم.

 

 

 

خودم رو بین بازو های هَویرات بالا کشیدم و دستم رو روی کتفش گذاشتم و تکونش دادم.

زیر گوشش آروم گفتم :

 

-پاشو هَویرات در می‌زنن.

با صدای خمار و بمش گفت :

 

-لعنتی، یه روز خوش برای آدم تو این خونه نمی‌زارن.

سرم رو عقب بردم.

با چشم های قرمز از خوابش بلند شد و بعد از پوشیدن شلوارش به طرفم چرخید و عصبی گفت :

 

-بپوشون این تن لختتو.

پتو رو روی سرم کشیدم.

 

-هیرا، هیرا، خدا از زمین محوت کنه. وقتی دو بار می‌زنی به در و کسی جواب نمیده یعنی طرف خوابه نمی‌فهمی؟

صدای هول هیرا اومد

 

-اومدن، آیدا خیلی سراغتو گرفت چند باری خواست بیاد تو اتاقت، زود باش بیا بیرون.

صدای هَویرات حرصی شد.

 

-خدا تو و آیدا رو با هم محو کنه… یه خواب راحت نزاشتید. الان سر دردم رو تو خوب می‌کنی؟

هیرا کلافه شد.

 

-ناسلامتی مَردی چرا انقدر غر می‌زنی؟ جان من کوتاه بیا دیگه بد خلقی نکن.

 

-باشه میام. انقدرم برای من کُری نخون ازت آتو دارم…

هیرا خندید و گفت :

 

-خیلی پلیدی تو پسر! من باید بفهمم این خبر رو کدوم بی‌شعوری به تویِ دهن دق داده.

هَویرات عصبی گفت :

 

-ببند بچه، اگه دهن لق بودم که تا الان حاجی خاکت کرده بود.

 

-خیلی آقایی داداش.

هَویرات خندید و با لحن مهربونی گفت :

 

-دیوونه‌ی چاپلوس. برو تا بیام.

با بسته شدن در سرم رو بیرون آوردم.

به سمت جایی اشاره کرد و گفت :

 

-مُروا حموم اون گوشه‌اس خواستی برو.

در اتاقو قفل نکن کسی تا من تو اتاق نباشم نمیاد.

 

 

سری تکون دادم به تاج تخت تکیه دادم و پتو رو دورم پیچیدم.

خیره به کار هاش بودم.

بعد از زدن عطر به گردنش سمت در رفت که سریع گفتم :

 

-کار داشتم بهت پیام میدم.

سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت.

با حرص سمت حموم رفتم و بعد از شستن خودم حوله‌ای که آویزون بود رو برداشتم. سمت بینیم بردم و با بو کردنش، عطر هَویرات ریه هام رو پر کرد.

با لبخند تنم کردم.

از حموم بیرون اومدم و سمت لباس هام رفتم با پوشیدنشون حوله رو سر جاش گذاشتم.

موهام نم دار بود دوست داشتم کمی از عطر هَویرات به خودم بزنم.

رو به روی آینه ایستادم، نگاهی به 4 عطری که روی میز بود کردم و به ترتیب بو کردم.

عطری که همیشه می‌زد نبود.

یکی از عطر هایی که بوی خوبی می‌داد رو برداشتم و به مچ دستام و گردنم زدم.

شونه‌‌ای که روی میز بود رو برداشتم، موهای نم دارم رو شونه کردم و با کش محکم بستم.

صدای موزیک از بیرون شنیده می‌شد.

تعجب کردم همچین آهنگی مگه میشه بزارن؟

عجیب دلم می‌خواست امروز برای خودم باشم.

آهنگ رو کمی بلد بودم زمزمه وار شروع کردم به خوندن.

 

-چشمات آسمونه بغضت ابره

اشکات بارونه حتی باشه یه قطره

 

-با من می‌رقصی یه جوری می‌رقصی

من ازت خوشم میاد به دلم نشستی.

آهنگ از اول پلی شد و صداش بلند تر شد اما همون اولاش بود که قطع شد.

صدای اعتراض دختری به گوشم رسید.

 

-عمو جان چرا قطع کردین، من و هَویرات می‌خواستیم بریم برقصیم.

آیدا بود؟

هیرا با خنده گفت :

 

-قوانین عمو جان رو انگار یادت رفته.

 

 

 

صدای دختره پر از حرص شد.

 

-یادم نرفته پسر عمو، اما هَویرات هر چی بگه عمو جان گوش میدن.

هیرا با سردی گفت :

 

-از عمو جان شما بعیده.

این بار صدای هَویرات اومد.

 

-آیدا ساکت.

دیگه بحث کاری رو پیش کشیدن.

حوصلم سر رفته بود.

گوشیمو برداشتم و به هَویرات پیام دادم.

 

“حوصلم سر رفته چیکار کنم؟”

بعد از چند دقیقه‌ای پیام داد.

 

“به من مربوطه؟ بشین دو سه تا کتاب درباره رابطه زناشویی و ایناس بخون.”

براش نوشتم :

 

“یعنی چی؟”

به ثانیه نکشید پیامش اومد.

 

“بیا تلگرام بهت میگم”

نتم رو روشن کردم و وارد تلگرامم شدم.

 

“فکر کنم دو تا کتاب درباره رابطه جنسی هست بشین اونا رو بخون حداقل یه چیزی یاد بگیری.”

سین زده بودم اما چیزی نگفتم که باز خودش پیام داد.

 

“اسمشون هم فکر می‌کنم مردان مریخی و زنان ونوسی و اون یکی نوازش در رابطه زناشویی هست بگرد پیدا کن بخون.”

بالاخره نوشتم.

 

“درباره چیه؟ به چه درد می‌خوره؟”

بعد از دو دقیقه پیامش اومد.

 

“می‌دونی وقتایی که میل جنسی کاهش پیدا می‌کنه باید چیکار کنی؟ یا چرا تو پریودی میل جنسی افزایش پیدا میکنه؟”

سرخ شدم از خجالت شرم و حیا نداره این پسر؟

“به جای اینکه سرخ و سفید بشی بشین اینا مطالعه کن یه چیزی از لذت بفهمی”

کمی گشتم بین کتاب هاش و بالاخره پیدا کردم اما چشمم به کتابی خورد که روش نوشته بود “راز هایی درباره‌ی زنان.”

براش با شیطنت نوشتم :

 

“نگفته بودی کتاب راز هایی درباره زنان خوندی.”

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x