رمان مروا پارت ۳۵

4
(21)

 

 

 

مُروا لقمه رو از دست هَویرات گرفت و خنده‌اش رو خورد، جدی پرسید :

 

-مطمئنی خوبی؟ چیزی به سرت خورده؟

هَویرات نیشخندی زد و گفت :

 

-دیدی میگم بی‌جنبه‌ای؟

مُروا خندید و گفت :

 

-بخدا عوض شدی، قبلا از این کار ها نمی‌کردی.

هَویرات بلند شد و گفت :

 

-من میرم پایین.

مُروا با عجله بلند شد و گفت :

 

-صبر کن با هم بریم.

فوری کوله‌اش رو برداشت و همراه هَویرات از خونه خارج شد.

توی آسانسور هَویرات پرسید.

 

-کلاست کِی تموم میشه؟

مُروا لبخندی زد و گفت :

 

-ساعت 1 امروز کلاس جبرانی هم داریم.

هَویرات نگاهی به ساعت مچیش کرد و گفت :

 

-خودم میام دنبالت منتظر بمون.

مُروا سری تکون داد.

داخل ماشین نشستن، هَویرات پخش رو روشن کرد.

آهنگ های خارجی در حال پخش بود تا به آهنگ های ایرانی رسید…

مُروا آهنگی که در حال پخش بود رو از حفظ بود.

 

با خواننده شروع به خوندن کرد.

 

-خوشم میاد می‌خندی یه شهرو می‌بندی…

کاش یه جوری صدام می‌کردی دلمو می‌کَندی…

دلو بستیم بهم چرا نگم عاشقم عشقم…

اتفاقا عزیزم خودم عاشقتم انتخابم تویی تو شدی باب دلم….

هَویرات موزیک رو کم کرد و رو به مُروا گفت :

 

-بیا برو خل و چل شدی توی نبوم، درضمن ظهر همین جا منتظر بمون.

مُروا باشه‌ای گفت و بعد از خداحافظی پیاده شد.

هَویرات خواست حرکت کنه که با دیدن صحنه جلوش ترجیح داد فعلا حرکت نکنه.

محمد مهدوی جلوی مُروا رو گرفته بود.

 

-سلام خوبید؟

مُروا سرد جواب داد.

 

-سلام ممنون.

جو سنگینی بینشون بود، مُروا کلافه شد و گفت :

 

-کلاسم دیر شد آقای مهدوی من که گفتم نه.

خواست رد بشه که محمد به حرف اومد.

 

-این پسره کیه که باهاش اومدین؟

 

 

مُروا عصبی شد و گفت :

 

-اولا این به درخت می‌گن، دوما چه ربطی داره کیه؟ جواب شما رو من دادم قبلا.

هَویرات کنجکاو شد و پیاده شد.

کمی جلو رفت، درست در چند قدمیشون ایستاد.

با صدای جدی پرسید.

 

-اتفاقی افتاده عزیزم؟

عزیزم رو با حرص خاصی گفت.

مُروا برگشت و گفت :

 

-نه آقای مهدوی از همکلاسی هام هست.

هَویرات به مُروا اشاره کرد بره.

مُروا با التماس گفت :

 

-هَویرات…

هَویرات بین حرفش پرید و گفت :

 

-گفتم برو دیگه، من با ایشون می‌خوام خصوصی حرف بزنم.

مُروا با استرس قدم هاش رو سمت دانشگاه برداشت و حتی برنگشت که ببینه چه اتفاقی افتاده.

هَویرات نزدیک محمد شد، دست هاش رو توی جیب شلوارش برد.

 

-چیکار با این خانوم داشتی آقای؟

محمد بی‌تفاوت گفت :

 

-محمد هستم، محمد مهدوی.

هَویرات لبخندی زد و گفت :

 

-آهان.

هَویرات یکی از دست هاش رو روی شونه‌ی محمد می‌زاره و میگه :

 

-دور و برش نبینمت آقای محمد مهدوی! دفعه بعد تضمین نمی‌کنم سالم برسی خونت بچه.

محمد پوزخندی زد و گفت :

 

-من از شما نمی‌ترسم پس دور و برش منو زیاد می‌بینید.

هَویرات نگاهی بهش کرد و گفت :

 

-قد این حرفا نیستی.

راه رفته رو برگشت، سوار ماشینش شد و سمت داروخونه روند.

هم‌زمان با رسیدن هَویرات به داروخونه سیاوش هم رسید.

هَویرات لبخندی عمیق زد، سیاوش که معنی لبخند هَویرات رو فهمیده بود اخم کم‌رنگی کرد و منتظر موند تا هَویرات بیاد و با هم وارد بشن.

هَویرات ماشین رو پارک کرد و پیاده شد.

سیاوش غیر منتظرانه هَویرات رو بغل کرد.

هَویرات پشت سیاوش زد و گفت :

 

-باشه بابا از گناهت می‌گذرم الان ولم کن.

سیاوش خنده‌ای کرد و ازش جدا شد.

با شیطنت گفت :

 

-ببین هیچ کسی رو پیدا نمی‌کنی اندازه من تو رو بشناسه.

هَویرات خندید و خفه شویی نثار سیاوش کرد.

انقدر مشغول کار کردن شدن که از همه چیز غافل شدن.

 

 

هَویرات یهویی نگاهی به ساعت بزرگ روی دیواد کرد.

ده دقیقه به یک بود.

با عجله بلند شد و بعد از برداشتن وسایلش از بچه ها خداحافظی کرد و از داروخونه بیرون اومد.

 

♡مُروا♡

 

نیم ساعت از یک گذشته بود و هنوز نیومده بود.

نمی‌دونم به آقای مهدوی چی گفته بود که اون‌جوری اومد تو کلاس و داغون بیرون رفت.

موبایلم رو از کوله‌ام بیرون آوردم و با هَویرات تماس گرفتم.

بعد از سه بوق برداشت.

 

-دارم میام، نزدیکم.

بدون اینکه منتظر حرفی از سمت من باشه قطع کرد.

کمی که گذشت اومد، در جلو رو باز کردم و نشستم.

 

-سلام دیر کردی، داشتم آژانس می‌گرفتم.

با جدیت گفت :

 

-وقتی میگم میام دنبالت حتما میام. مشغول کار های عقب افتاده‌ام بودم زمان از دستم در رفت.

سری تکون دادم، راهی که می‌رفتیم مسیر خونه نبود سمتش چرخیدم و گفتم :

 

-خونه نمی‌ریم؟

نیم نگاهی بهم کرد.

 

-چیزی تو اون خراب شده هست برای خوردن؟

متفکر گفتم :

 

-هست اما طول می‌کشه.

نگاهی به ساعت مچیش کرد و گفت :

 

-آفرین، خب پس ساکت شو تا بریم یه چیزی بخوریم.

خمیازه‌ای کشیدم و باشه‌ای گفتم.

با توقف ماشین همراه هَویرات پیاده شدم.

بازوم رو گرفت و دنبال خودش کشید قبل از ورود به رستوران نگاهی به نماش کردم و وارد شدیم.

من میگو و هَویرات پیتزا خواستیم، لحظه آخر پشیمون شدم و منم مثل هَویرات پیتزا سفارش دادم.

هَویرات دستش رو روی میز توی هم قفل کرد و گفت :

 

-آبرو داری کن.

شونه‌ای بالا انداختم و گفتم :

 

-خب هر کسی ممکنه آخر کار تصمیمش رو عوض کنه.

هَویرات پوزخندی زد و چیزی نگفت.

کمی به اطراف نگاه کردم.

 

-هِی هِی. ای خدا، دختر چرا اینجوری نگاه می‌کنی؟

زل شدم بهش و با ذوق گفتم :

 

-اینجا قشنگه… تو همیشه اینجا میای؟

اون هم خیره شد تو چشم هام و گفت :

 

-گاهی میام.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x