رمان مروا پارت ۲۵

4.1
(21)

 

 

به زور بلند شدم، پتو رو دورم پیچیدم و بیرون رفتم.

در تراس هم‌چنان باز بود و خونه رو سرد کرده بود.

هَویرات روی کاناپه خوابش برده بود.

در تراس رو بستم و پتوم رو روی هَویرات انداختم.

وارد اتاق شدم، در رو نبستم.

پتویی برداشتم و روی تخت دراز کشیدم، کمی بعد چشم هام گرم شد و خواب رفتم.

با دیدن خوابی که دیدم ترسیده از خواب پرسیدم.

صدای خسته‌ی هَویرات اومد.

 

-خواب دیدی؟

نگاهم روش ثابت شد، لبه‌ی تخت نشسته و لپ‌تاپش جلوش بود.

سری تکون دادم و پریشون دستی به موهام کشیدم.

 

-خواب بدی بود.

نگاهم کرد و گفت :

 

-چه خوابی دیدی؟

مکثی کردم و گفتم :

 

-خواب دیدم یه روز اومدم خونه دیدم نیستی، یعنی بودی اما رفتی و دیگه برنگشتی.

کمی خیره نگاهم کرد و گفت :

 

-خوابت درست در اومده.

جدی شدم و گفتم :

 

-یعنی چی؟

سری تکون داد و آروم گفت :

 

– به زودی می‌فهمی.

ساعت ده دقیقه به شش صبح بود.

خسته بودم.

 

-دیروز بهت خوش گذشت؟

به تاج تخت تکیه دادم، خمیازه‌ای کشیدم.

 

-اوهوم روز خوبی بود.

نیشخندی زد و گفت :

 

-خوبه، اما اینو آویزه‌ی گوشت کن که دیگه هیچ‌وقت با من طلبکارانه حرف نزنی.

سری تکون دادم و پتو رو کنار زدم.

بعد از شستن صورتم وارد آشپزخونه شدم و کتری رو پر از آب کردم و روی گاز گذاشتم.

میزی چیدم که هَویرات وارد آشپزخونه شد.

روی صندلی نشست و لقمه‌ای گرفت.

به حالت دستوری گفت :

 

-بشین.

روی صندلی کنارش نشستم.

لقمه‌اش رو سمتم گرفت، ازش گرفتم و لقمه رو خوردم.

 

-امروز ممکنه اتفاقی بیوفته.

با کنجکاوی گفتم :

 

-چه اتفاقی؟

جوابی بهم نداد.

 

 

شونه‌ای بالا انداختم و بعد از خوردن صبحونه و چایی سریع رفتم که آماده بشم.

صدای بلند هَویرات به گوشم خورد.

 

-من نمی‌تونم برسونمت، آژانس بگیر.

بلند باشه‌ای گفتم.

به آژانس زنگ زدم، یک ربع بعد هر دومون از خونه خارج شدیم.

توی آسانسور سکوت کرده بودیم.

اون رفت و من منتظر آژانس بودم، زیاد طول نکشید که رسید.

سوار شدم و آدرسِ دانشگاه رو گفتم.

سمیرا نیومده بود، مجبور بودم توی کل کلاس ها تنها باشم.

بعد از اینکه کلاسام تموم شد خواستم از کلاس خارج بشم که یکی از بچه ها جلومو گرفت.

دیدم چیزی نمیگه، کفری گفتم :

 

-آقای مهدوی من خسته‌ام، می‌خوام برم خونه لطفا کارتون رو بگید.

محمد با من من گفت :

 

-سمیرا خانوم کجاست؟

پس بگو آقا دلباخته سمیراست.

خونسرد گفتم :

 

-نمی‌دونم، ازدواج کرده لابد برای همین نیومده، چطور مگه؟

سریع گفت :

 

-آخه دیدم تنهایید، خب چطور بگم…

کوله‌ام رو جا به جا کردم و گفتم :

 

-راحت بگید.

همین حرفم باعث شد توی چشم هام زل بزنه، بعد از کمی مکث گفت :

 

-گفتم حالا که تنهایید بهتره یکم بیشتر با هم آشنا بشیم.

تعجب کردم و گفتم :

 

-که چی بشه؟

دستی بین موهاش کشید و گفت :

 

-که اگه اوکی بودیم با هم ازدواج کنیم.

اخمی کردم و گفتم :

 

-آقای مهدوی بهتره همون هم‌کلاس بمونیم.

خواستم برم که باز جلومو گرفت.

 

-چرا؟

عصبی یک قدم عقب رفتم و گفتم :

 

-چی رو چرا؟

کوله‌اش رو جا به جا کرد و گفت :

 

-اینکه بهتره هم‌کلاس بمونیم!

لبم رو زیر دندونم بیرون کشیدم.

 

-چون من علاقه‌ای ندارم با شما آشنا بشم.

کمی نگاهم کرد و یهو قیافش ناراحت شد.

 

 

 

سری به نشونه تاسف تکون دادم و از کنارش گذشتم.

چقدر آدم می‌تونه بدبخت باشه؟

با مترو نصف راه رو رفتم و بقیه مسیر رو پیاده رفتم تا خونه.

تا رسیدم و لباس هامو عوض کردم ساعت 15:45 دقیقه بود.

بسته‌ی نودل با طعم گوشت رو برداشتم و مشغول درست کردنش شدم.

موهام رو خرگوشی بستم که زنگ در رو زدن.

بدون اینکه نگاه کنم یا بپرسم کیه در رو باز کردم و سریع گفتم :

 

-هِلو.

با صدای مردی ترسیده در رو خواستم ببندم که پاشو لای در گذاشت.

 

-شوهرتون کجاست؟

فشاری به در آوردم و گفتم :

 

-نیستش برید هر وقت اومد بیاید.

زنی گفت :

 

-بزارید من داخل بیام. ما پلیس هستیم.

شل شدم زن وارد شد و گفت :

 

-لطفا برید یه چیزی سر کنید تا بقیه بیان.

سریع وارد اتاق شدم، شالی سر کردم و مانتو جلو بازی تنم کردم بیرون رفتم.

رو به یکی از مرد ها گفتم :

 

-ببخشید من هنوز کارتتون رو ندیدم، تازه برگه ورود به خونه هم ندارید.

مرده کارتشو بیرون آورد و جدی پرسید.

 

-شوهرتونه؟ آقای هَویراتِ….

پریدم توی حرفش و گفتم :

 

-شوهرمه.

پوزخندی زد و باز پرسید.

 

-کِی میاد؟

بوی سوختنی اومد که به سرعت خودم رو به آشپزخونه رسوندم و گاز رو خاموش کردم.

دلم داشت ضعف می‌رفت.

مشتم رو روی سینک کوبیدم و بیرون رفتم.

یکی که داشت دم در کشیک می‌داد آروم گفت :

 

-قربان اومد.

همه آماده باش شدن کلید تو در چرخید و هَویرات وارد شد.

همین که سرش رو آورد بالا با دیدن مامور ها تعجب کرد.

اما سریع به خودش اومد و اخم غلیظی کرد.

 

-شماها کی هستید؟

مرده چند قدم جلو رفت و گفت :

 

-سروان امیری هستم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x