مُروا کمی جا به جا شد.
-هَویرات؟
هَویرات نفس عمیقی کشید.
-هوم؟
مُروا کلافه گفت :
-میخوام برم بخوابم ولم کن.
هَویرات تعجب کرد، برگشت طرفش و گفت :
-مگه عصر نخوابیدی؟
مُروا خواب از سرش پریده بود اما گفت :
-آره خواب بودم اما باز خوابم میاد.
هَویرات گفت :
-عقب افتاده؟
مُروا گیج شد و گفت :
-چی؟
هَویرات عصبی شونه های مُروا رو گرفت و کمی به طرف خودش کشید.
-عادت ماهیانه رو میگم احمق.
مُروا لب گزید و گفت :
-نه عقب نیوفتاده.
هَویرات کمی آروم گرفت.
-فردا بعد کلاست حتما یادم بنداز ببرمت دکتر، حوصلهی یه دردسر جدید رو ندارم.
مُروا تند گفت :
-منم اصلا نمیخوام دردسر درست بشه.
هَویرات پوزخندی زد، شونه های مُروا رو رها کرد و گفت :
-باز خوبه نمیخوای دردسر درست کنی.
مُروا روش رو برگردوند و ادایی در آورد.
-کنترل رو بده بهم دوست ندارم ببینم.
هَویرات پوزخندی زد و گفت :
-آخی کوچولو با دیدنش تحریک شدی؟
مُروا که اصلا این قسمت رو ندیده بود با تعجب گفت :
-چی؟
هَویرات چونهی مُروا رو گرفت و صورتش رو رو به روی تلویزیون تنظیم کرد، دستش رو از چونهی مُروا جدا کرد و بشکنی جلوش زد.
-لابد تحریک شدی.
مُروا که از دیدن صحنه بوسیدن دختر و پسر سریال مورد علاقهاش شوکه شده بود با بشکن هَویرات به خودش اومد.
-نه اصلا حواسم به تلویزیون نبود.
هَویرات پوزخندی زد و گفت :
-آره جان خودت من مثل کف دست میشناسمت.
بلند شد و سمت اتاق خواب رفت.
مُروا سریع تلویزیون و چراغ ها رو خاموش کرد و قدم های بلندی برای رسیدن به اتاق برداشت.
-لعنتی.
با شنیدن صدای هَویرات از پشت سرش هینی کشید.
بی اختیار گفت :
-من میترسم توی تاریکی، دیگه اینجوری نکن.
هَویرات شونهی مُروا رو گرفت و زمزمه کرد.
-باشه.
تا نزدیک تخت هَویرات مُروا رو رها نکرد.
لباسش رو بیرون آورد و شلوارکی پوشید.
روی تخت دراز کشید.
مُروا موهاش رو دم اسبی بست و کنار هَویرات دراز کشید.
هَویرات از دیدن موهای پخش شدهی مُروا غرید.
-بلد نیستی موهات رو ببافی؟
مُروا سمتش چرخید و گفت :
-نمیتونم.
هَویرات روی تخت نشست و مُروا رو مجبور کرد روی تخت بشینه.
-بشین برات ببافم.
هَویرات بلند شد و شونهای که روی میز بود رو برداشت و روی تخت نشست، مُروا رو به روی هَویرات بود.
هَویرات با صدایی که خنده توش موج میزد گفت :
-بچرخ.
مُروا از حرکت هَویرات ذوق کرده بود، چرخید و پشت به هَویرات کرد.
هَویرات موهای مُروا رو از حصار کش بیرون آورد و گفت :
-دانشگاه چه خبر؟
مشغول شونه کردن موهای مُروا شد.
-هیچی، آهان سمیرا هم ازدواج کرده ها، گفت بهت بگم توی عروسیش هر دومون باید بریم، راستی شهریار به هیلدا هم گفته ازدواجمون واقعیه و همه خبر دارن، هیلدا ازم پرسید بچه نمیخواید یا هَویرات نمیخواد…
خندید و باز ادامه داد :
-خب منم گفتم تو نمیخوای، و اینکه چون ناهار نموند گفت یه روز دیگه میان.
مُروا همینطور توضیح میداد و از خاطرات و شنیده های توی کوه نوردی میگفت.
هَویرات امشب زیادی با حوصله شده بود.!
با دقت به حرف های مُروا گوش میداد و لبخند میزد.
هَویرات بعد از بافتن موی مُروا پایینش رو با کش بست و روی شونهی مُروا زد.
-خب اینم تموم شد بخوابیم؟
مُروا با ذوق دستی به موهاش کشید.
-قشنگ شده، ممنون.
هَویرات سری تکون داد و روی تخت دراز کشید.
مُروا کنار هَویرات دراز کشید و گفت :
-من یه وقت هایی زیاد حرف میزنم، از بچگی هم همینجوری بودم تمام حرف هام رو نگه میداشتم و همه رو یه جا میگفتم ببخشید اگه زیاد حرف زدم.
هَویرات به طرف پهلو خوابید و خیره به صورت مُروا گفت :
-حرف زدن چیز بدی نیست که بخاطرش معذرت خواهی کنی، شب ها قبل خواب برام حرف بزن.
مُروا هم به پهلو سمت هَویرات چرخید.
-واقعا؟ یعنی هر شب حرف بزنم عصبی نمیشی؟
هَویرات دستش رو نوازش وار روی کمر مُروا حرکت داد.
-نه چرا عصبی بشم؟ آدم ها اگه حرف نزنن عقده میشه توی دلشون، تهش به خودت میای میبینی اندازهی هزار سال حرف برای گفتن داری اما کسی نیست که به حرفات و درد و دل هات گوش بده، ولی باید حواست باشه اول راه کی رو برای درد و دل و حرف زدن انتخاب میکنی، کسی که حرف هات نشه آتوی دستش و ازت سو استفاده کنه.
مُروا ابرو هاشو بالا انداخت و گفت :
-هر وقت عصبی و بد اخلاق هم بودی حرف بزنم؟
هَویرات تک خندهای کرد و گفت :
-اگه مخ منو نمیخوری حرف بزن.
مُروا خودش رو سمت هَویرات کشید و گفت :
-تو شنوندهی خوبی هستی.
هَویرات آباژور رو خاموش کرد و حلقهی دستش رو تنگ تر کرد.
هر دو به امید روز بهتر به خواب رفتن، غافل از سرنوشتی که براشون نوشته شده بود…
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
-مُروا زود آماده شو برسونمت.
مُروا با تعجب از اتاق بیرون اومد و گفت :
-من رو میرسونی؟
هَویرات چیزی نگفت و مشغول خوردن شیری که برای خودش ریخته بود شد.
مُروا حاضر و آماده وارد آشپزخونه شد.
چند لقمه خورد و کمی از چایی نباتش رو خورد.
-آروم بخور، هنوز وقت هست.
مُروا دستی به مقنعهاش کشید و گفت :
-خودت هم که کار داری.
هَویرات لقمهای گرفت و سمت مُروا گرفت.
-من عجلهای ندارم، صبحونهات رو کامل بخور.