رمان مروا پارت ۳۴

4.2
(25)

 

 

 

 

 

مُروا کمی جا به جا شد.

 

-هَویرات؟

هَویرات نفس عمیقی کشید.

 

-هوم؟

مُروا کلافه گفت :

 

-می‌خوام برم بخوابم ولم کن.

هَویرات تعجب کرد، برگشت طرفش و گفت :

 

-مگه عصر نخوابیدی؟

مُروا خواب از سرش پریده بود اما گفت :

 

-آره خواب بودم اما باز خوابم میاد.

هَویرات گفت :

 

-عقب افتاده؟

مُروا گیج شد و گفت :

 

-چی؟

هَویرات عصبی شونه های مُروا رو گرفت و کمی به طرف خودش کشید.

 

-عادت ماهیانه رو میگم احمق.

مُروا لب گزید و گفت :

 

-نه عقب نیوفتاده.

هَویرات کمی آروم گرفت.

 

-فردا بعد کلاست حتما یادم بنداز ببرمت دکتر، حوصله‌ی یه دردسر جدید رو ندارم.

مُروا تند گفت :

 

-منم اصلا نمی‌خوام دردسر درست بشه.

هَویرات پوزخندی زد، شونه های مُروا رو رها کرد و گفت :

 

-باز خوبه نمی‌خوای دردسر درست کنی.

مُروا روش رو برگردوند و ادایی در آورد.

 

-کنترل رو بده بهم دوست ندارم ببینم.

هَویرات پوزخندی زد و گفت :

 

-آخی کوچولو با دیدنش تحریک شدی؟

مُروا که اصلا این قسمت رو ندیده بود با تعجب گفت :

 

-چی؟

هَویرات چونه‌ی مُروا رو گرفت و صورتش رو رو به روی تلویزیون تنظیم کرد، دستش رو از چونه‌ی مُروا جدا کرد و بشکنی جلوش زد.

 

-لابد تحریک شدی.

مُروا که از دیدن صحنه بوسیدن دختر و پسر سریال مورد علاقه‌اش شوکه شده بود با بشکن هَویرات به خودش اومد.

 

-نه اصلا حواسم به تلویزیون نبود.

هَویرات پوزخندی زد و گفت :

 

-آره جان خودت من مثل کف دست می‌شناسمت.

بلند شد و سمت اتاق خواب رفت.

مُروا سریع تلویزیون و چراغ ها رو خاموش کرد و قدم های بلندی برای رسیدن به اتاق برداشت.

 

 

-لعنتی.

با شنیدن صدای هَویرات از پشت سرش هینی کشید.

بی اختیار گفت :

 

-من می‌ترسم توی تاریکی، دیگه اینجوری نکن.

هَویرات شونه‌ی مُروا رو گرفت و زمزمه کرد.

 

-باشه.

تا نزدیک تخت هَویرات مُروا رو رها نکرد.

لباسش رو بیرون آورد و شلوارکی پوشید.

روی تخت دراز کشید.

مُروا موهاش رو دم اسبی بست و کنار هَویرات دراز کشید.

هَویرات از دیدن موهای پخش شده‌ی مُروا غرید.

 

-بلد نیستی موهات رو ببافی؟

مُروا سمتش چرخید و گفت :

 

-نمی‌تونم.

هَویرات روی تخت نشست و مُروا رو مجبور کرد روی تخت بشینه.

 

-بشین برات ببافم.

هَویرات بلند شد و شونه‌ای که روی میز بود رو برداشت و روی تخت نشست، مُروا رو به روی هَویرات بود.

هَویرات با صدایی که خنده توش موج می‌زد گفت :

 

-بچرخ.

مُروا از حرکت هَویرات ذوق کرده بود، چرخید و پشت به هَویرات کرد.

هَویرات موهای مُروا رو از حصار کش بیرون آورد و گفت :

 

-دانشگاه چه خبر؟

مشغول شونه کردن موهای مُروا شد.

 

-هیچی، آهان سمیرا هم ازدواج کرده ها، گفت بهت بگم توی عروسیش هر دومون باید بریم، راستی شهریار به هیلدا هم گفته ازدواجمون واقعیه و همه خبر دارن، هیلدا ازم پرسید بچه نمی‌خواید یا هَویرات نمی‌خواد…

خندید و باز ادامه داد :

 

-خب منم گفتم تو نمی‌خوای، و اینکه چون ناهار نموند گفت یه روز دیگه میان.

مُروا همین‌طور توضیح می‌داد و از خاطرات و شنیده های توی کوه نوردی می‌گفت.

هَویرات امشب زیادی با حوصله شده بود.!

با دقت به حرف های مُروا گوش می‌داد و لبخند می‌زد.

هَویرات بعد از بافتن موی مُروا پایینش رو با کش بست و روی شونه‌ی مُروا زد.

 

-خب اینم تموم شد بخوابیم؟

مُروا با ذوق دستی به موهاش کشید.

 

-قشنگ شده، ممنون.

هَویرات سری تکون داد و روی تخت دراز کشید.

 

 

مُروا کنار هَویرات دراز کشید و گفت :

 

-من یه وقت هایی زیاد حرف می‌زنم، از بچگی هم همین‌جوری بودم تمام حرف هام رو نگه می‌داشتم و همه رو یه جا می‌گفتم ببخشید اگه زیاد حرف زدم.

هَویرات به طرف پهلو خوابید و خیره به صورت مُروا گفت :

 

-حرف زدن چیز بدی نیست که بخاطرش معذرت خواهی کنی، شب ها قبل خواب برام حرف بزن.

مُروا هم به پهلو سمت هَویرات چرخید.

 

-واقعا؟ یعنی هر شب حرف بزنم عصبی نمی‌شی؟

هَویرات دستش رو نوازش وار روی کمر مُروا حرکت داد.

 

-نه چرا عصبی بشم؟ آدم ها اگه حرف نزنن عقده می‌شه توی دلشون، تهش به خودت میای می‌بینی اندازه‌ی هزار سال حرف برای گفتن داری اما کسی نیست که به حرفات و درد و دل هات گوش بده، ولی باید حواست باشه اول راه کی رو برای درد و دل و حرف زدن انتخاب می‌کنی، کسی که حرف هات نشه آتوی دستش و ازت سو استفاده کنه.

مُروا ابرو هاشو بالا انداخت و گفت :

 

-هر وقت عصبی و بد اخلاق هم بودی حرف بزنم؟

هَویرات تک خنده‌ای کرد و گفت :

 

-اگه مخ منو نمی‌خوری حرف بزن.

مُروا خودش رو سمت هَویرات کشید و گفت :

 

-تو شنونده‌ی خوبی هستی.

هَویرات آباژور رو خاموش کرد و حلقه‌ی دستش رو تنگ تر کرد.

هر دو به امید روز بهتر به خواب رفتن، غافل از سرنوشتی که براشون نوشته شده بود…

 

~•~•~•~•~•~•~•~•~•~

 

-مُروا زود آماده شو برسونمت.

مُروا با تعجب از اتاق بیرون اومد و گفت :

 

-من رو می‌رسونی؟

هَویرات چیزی نگفت و مشغول خوردن شیری که برای خودش ریخته بود شد.

مُروا حاضر و آماده وارد آشپزخونه شد.

چند لقمه خورد و کمی از چایی نباتش رو خورد.

 

-آروم بخور، هنوز وقت هست.

مُروا دستی به مقنعه‌اش کشید و گفت :

 

-خودت هم که کار داری.

هَویرات لقمه‌ای گرفت و سمت مُروا گرفت.

 

-من عجله‌ای ندارم، صبحونه‌ات رو کامل بخور.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x